این مقاله درباره دیدگاه لکان در باب افسردگی و ملانکولیا تالیف راسل گریگ است که به ترجمهی فاطمه ارجمند برای گروه روانشناسی دیگری آماده شده است.
سوگواری چیست؟ حقیقتا چیست آنچه آدمی از سر میگذارند زمانی که فرد محبوبش را از دست میدهد… منظورم کسی است که واقعا عاشقش است؟ و سوالی دیگر، چه میشود که سوگواری ادامه نمییابد؟ آنانی که محبوب از دسترفتهای داشتهاند در کدامین مرحله، خودشان را «در پایان» در مییابند، زمانیکه نهایتا بر ماتم خویش مستولی میگردند؟ به قول معروف آدمی [که سوگوار است] چه هنگام به «روال عادی زندگیاش بازمیگردد»؟ این بدین معنیست که او با نبود آن فرد کنار میآید؟ در یک معنا، بله، البته، آدمی با فقدان کنار میآید. اما اگر این بدین معنیست که از دست دادن فردی را فراموش میکند، بنابراین نه، عشقِ از دست رفته فراموش شدنی نیست. حتی اگر رنج فقدان کاسته شود، به همان میزان خاطرهی آن باقی میماند. آنچه من بیان میکنم حاکی از آن است که در انتهای سوگواری، فرد از دست رفته فراموش نمیشود بلکه در یاد نگاه داشته میشود[1]و این آن چیزی است که میخواهم درموردش صحبت کنم.
فروید در مقالهی کلاسیک خود با همین عنوان مواردی غیرعادی در باب سوگواری بیان میکند. شما فرض او را میدانید: در سوگواری، هر یک از خاطراتی که در آن کامرانه به برنهاد[2]ی بند شده است، به یاد آوردهشده و بیشرانهتابی[3] میشود. بنابراین در پایان این فرایند، کامرانه میتواند خویش را از آن گسسته و ایگو از نو آزاد و بیبند شود (فروید، 1917، ص.245). من ادعایی مخالف فروید دارم: این یک تلقی آشکارا نادرست است که من از این که فروید به آن اشاره کرده است متعجبم. برای اغلب مشاهدهکنندگان غیرمتخصص، امری بدیهی است که سوگواری همواره ردپاهایی، عمدتا در شمایل خاطرات رنجآور از فرد محبوب، بر جای گذارد. هرچند رنج خاطرات با گذر زمان رنگ و بو میبازند اما مستعد یادآوری در بزنگاههایی ویژه همچون سالگردها باقی میمانند، دقیقا به همان میزان که در ارتباط با بیشمار امور پیشبینیناپذیر میتوانند پدیدار شوند: یک فیلم، یک تکه لباس، خاطرهای از تعطیلات، یا حتی در کنار محبوب جدید. برنهاد از دست رفته به ندرت سرتاسر ناپدید میشود؛ برنهادی که روزی بدان عشق ورزیده میشد و از دست رفته است احتمالا هیچگاه بدون ردیاد به فراموشی سپرده نمیشود. با این حال، طبق نظر فروید، سوگواری فرایند دلکندن از دلبستگی فرد به خاطرات برنهاد از دست رفته را دربرمیگیرد. و هرچند فرایندی آهسته و دردناک، [امکان] بازگشت به وضعیت پیشین[4] وجود خواهد داشت. او میگوید در «حالت عادی» یک بازپسگیری کامرانهی سرمایهگذاریشده از برنهاد و بازتخصیص آن به مورد جدید وجود دارد. تنها در موارد بیمارگون ملانکولیا[5]ست که برنهاد از دست رفته به جا میماند، آنجا که میگوید: «سایهی برنهاد بر ایگو سنگینی میکند» (فروید، 1917، ص.249). حتی در سوگواری عادی، برنهاد از دست رفته سایهاش را پیوسته بر ایگو میافکند. حتی اگر این حقیقت داشته باشد که فرایند طبیعی سوگواری زمانی پایان مییابد که فرد از دربرگیری برنهاد رهایی یابد و بتواند از نو زندگی کند و عشق ورزد، با این حال نشان برنهاد از دست رفته از پیشانی ایگو هیچگاه به طور کامل محو نمیشود.
چنانچه این نتیجه حاصل آمد، فروید پذیرفت که برنهاد عشق از دست رفته کاملا به فراموشی سپرده نمیشود و جایگزینناپذیر باقی میماند. شگفت آنکه مرگ تراژیک فرزند پنجم فروید به سال 1920، سوفی، در سن 26 سالگی در اثر ابتلا به آنفولانزای اسپانیایی بود که او را به دریافت این نکته رساند. درنتیجه او دریافت که دلیل دلبستگیِ ادامهدار به برنهادی که آن را سرزنده حفظ میکند-آن را چنانکه بود یادآوری میکند- همین عشق به خود برنهاد است. در چهارم فوریهی همان سال،1920، از «زخم خودشیفتار چیرگیناپذیر» خود به فرنزی مینویسد (فروید و فرنزی، 1920-1933، ص.7). حدود 9 سال بعد، در 11 آوریل 1929، در نامهی تسلیبخشانهی خود به لودویگ بینزوانگر که فقدان مشابهی را پشت سر گذاشته بود، نوشت:
ما میدانیم اندوه عمیقی که در پس فقدانی چنین تجربه کردیم دورهاش را طی کرده و به پایان خواهد رسید اما ما نیز تسلیناپذیر خواهیم ماند و هرگز جانشینی نخواهیم یافت. فارغ از اینکه چه چیزی به جایش بیاید، حتی اگر جایگاهش را تماما پر کند، چیز دیگری هنوز باقی میماند. و باید چنین باشد. این تنها راه تداوم بخشیدن به عشقی است که نمیخواهیم رهایش کنیم.
(فروید و بینزوانگر، 1908-1938، ص.196)
فروید مینویسد «و باید چنین باشد». سوگواری، پایانی بر حضور برنهاد در زندگی فرد به همراه نمیآورد و نباید هم بیاورد. فرایند سوگواری برنهاد از دسترفته میتواند همراستا با کششی مداوم برای یادسپاری[6] فرد از دست رفته و رابطهاش با او پیش برود. گویی فارغ از آن شخص و دلبستگی وی به او، آدمی قصد دارد خاطرهی دلبستگیاش را حفظ کند تا خود برنهاد به نحوی از آنجا کار روانی سوگواری را زنده نگه دارد. این بزرگداشت[7] که نگهدارندهی خاطرهی دیگران است خصیصهی بنیادین سوگواری و فقدان است. چنانچه گوته نوشته است: «ما دوبار میمیریم: یکبار با مرگ خودمان، و دگربار با مرگ آنانی که ما را میشناختند و دوستمان میداشتند» و این یادبودهای زنده است که همچون نشانی از محبوبهای ازدستهرفته بر روح[8] خویش حمل میکنیم. زمانی که سوگواری به پایان رسد، برنهاد باز هم به طریقی حفظ میشود. و چنین است که باید باشد. از آنجا که خاطرهی ماندگار محبوب از دسترفته ممکن است کم و بیش اندوهبار باشد، محتمل است برای فردی که از فقدان رنج برده بخواهد آن را فراموش کند. از این گذشته، اندوه، پشیمانی و رنج ناشی از فقدان، میتواند بدون هیچگونه ضربهای بر عزت نفس[9] تجربه شود. زندگی فرد در اثر فقدان محبوب میتواند بیمایه و فرسوده گردد، اما بدون اینکه حس خود ارزشی در وی کاشته شود. سوگواری بیانی است از رانشی[10] قدرتمند برای یادآوری به مثابه ابراز احترامی به متوفی که از سوی داغدیدگان انتظار میرود؛ کسانی که به او عشق میورزیدند و با مرگ محبوب یا کسی که او را دوست داشتند [بی او] رها شدهاند. جولیان بارنز به شیوایی دوراهی سوگوار را ابراز میکند: او میپرسد چه چیزی «کامیابی» در سوگواریست؟ آیا در به یاد داشتن نهفته است یا در فراموش کردن؟
روشن است که سوگواران، سوگواریشان را عملی اخلاقی میپندارند. هنگامیکه سوگواری میکنیم، چنانچه فروید بدان «زخم خودشیفتار» میگوید، نه تنها خودشیفتهوارانه از فقدانمان رنج میبریم، بلکه پیوندی اخلاقی-به بیانی تعهد- با خاطرات آنکه رفته است برقرار میکنیم. این چه نوع تعهدیست؟ خب، آنطور که ما میگوییم، تعهدی به خاطرات آنها. ما متعهد به نگهداشت خاطرات برنهادی که دوستش داشتهایم هستیم و این مراسم یادبود به نوعی برنگاشت[11] در گسترای نمادین نیاز دارد. مراسم یادبود آنچه از دست رفته، ثبت و بایگانی برنهاد گمگشته در مهادیگری[12]، گسترای نمادین، را فراهم میکند. و از آنجا که این پدیده در مهادیگری ثبت شده است مهم است که این بایگانی هم عمومی و هم خصوصی گردد، هم جسمی و هم روانی. سوگواری از هر حیث در رابطه با آداب و آیین عمومیست و همیادسپاری[13] در رابطه با کار روانی درونیست. با وجود اینکه عناصر خودشیفتار آشکاری در فرایند سوگواری وجود دارند، اگر که سوگوار بر فقدانش تثبیت شده و خودمحور گردد مورد داوری اخلاقی قرار میدهیم. بازهم نقل قولی از بارنز میآورم (2013، 113):اشا دیزن
بنگر مرا که چهسان دوستش میداشتم و اشک چشمانم اثباتی بر این مدعاست.
بنگر مرا که چه سان درد میکشم حال که دیگران در فهم آن عاجزند: آیا این عشق مرا محرز نمیکند؟
شاید، شاید نه.
پیش از این عنوان کردم که سوگواری بیش از آنکه پیرامون فراموشی باشد دربارهی یادآوریست. حال میتوان افزود که گویی سوگواری یافتن راه و رسم درست به یادداشتن است؛ یا چنانچه من ترجیح میدهم، روش درست همیادسپاری.
آیین سوگواری بخشی، و بهعبارتی بخشی جداییناپذیر، از روش «درست» همیادسپاری است. آیینهای مراسم سوگواری چنان پراهمیتاند که عنوان «سوگوار» به سوگ و ماتم وی اشاره ندارد -مگر در اشاره غیرمستقیم. «سوگوار» در درجهی نخست فردی است که آیین را به نمایش در میآورد. او فردی است که در مراسم خاکسپاری شرکت میکند یا چنانچه گفته میشود اویی که اغلب مطابق با آنچه قانون دینی یا عرف عمومی تجویز میکند «در[عمل] سوگواری» است. سوگواری میتواند بهمعنای تنکردن جامهی سیاه باشد، میتواند 2 هفته یا 40 روز به درازا کشد درجاییکه دورهی سوگواری به تعداد روز محاسبه شود. در برخی فرهنگها استخدام سوگواران حرفهای به منظور نمایش عمومی عزاداری در ادای احترام به متوفی رایج است. در هر موردی، عمل سوگواری بیش از آنکه نشانگر عمق سوگ و ماتم فرد باشد، آدابی است که کم و بیش بهدرستی بهعنوان نشانی از احترام به فرد متوفی اجرا میشود. حتی در جایی که عمل سوگواری به طور واضح مشخص نشده است، کماکان ملاحظاتی متناسب با عملکرد سوگواری رعایت میشود. چنانچه هملت طعنهوار گفته است:« صرفهجویی، هوراشیو، صرفهجویی! خورشهای سردشدهی ماتم را در سور زناشویی به کار زدند[14]»(شکسپیر، 180-1.2.179).
اما کار درونی سوگواری، کار روانیای که سوگوار از سر میگذراند، چیست؟ چگونه از فرایند روانی سوگواری سردرمیآوریم؟ خوانش فروید کارآمد نخواهد بود چرا که راجع به فراموشی، بازپسگیری کامرانهتابی[15] و بازسرمایهگذاری در برنهاد جدید است -دیدگاهی که بعدها رها میکند، گرچه تنها در ضمن مرگ دخترش سوفی و الزام اخلاقی فراموش نکردن.
بیایید پیرامون سوگواری در معنای بهخاطرسپاری[16] بیاندیشیم. نخست نیازمند آن است که بر مبنای بهخاطرسپاری به روشی درست باشد. چنانچه لکان در مبحث هملت در سمینار 6، آرزومندی و تفسیر آن، بیان میکند پدر هملت هنوز نمرده است و شباهنگام بیتابانه در صحنه پرسه میزند دقیقا به این دلیلکه به درستی به یاد نگهداشته نشده است -کجا؟، در دورانی که ارزشهای احترام و شرافتمندی حاکم است، خونخواهی کشتار وی برای یادسپاری حیاتیست- به پرسش روش درست سوگواری بازخواهم گشت، علیالحساب به نکاتی پیرامون مکانیسم سوگواری بپردازیم.
لکان در فصل 18 سمینار 6، سوگواری و آرزومندی، به اختصار توضیح میدهد که سوگواری واژگون واپس افکندن است. بهعبارتی دقیقتر او میگوید توام با سوگ و ماتم فقدان فرد محبوب، حفرهای در هستا[17] گشوده میشود، چنانچه سوژه در نسبتی[18] ورود پیدا میکند که گویی«وارون…واپس افکنی» است. جهت شفافسازی، لکان(2019) میافزاید که این حفره در هستا «پرانمایهای[19] را به حرکت درمیآورد… که تنها توسط گوشت و خون خودتان میتواند بدست آید، پرانمایهای که در اصل نرهای پردهپوش است»(ص.336، ترجمهی ویرایشیافته). بنابراین طبق این دیدگاه چنین به نظر میآید که رخنهای که در واقعیت[20] [ناگهان] بهواسطهی فقدان فرد محبوب پدید میآید، در جهتی وارون، فرایند رایجی که برانگیزان روانپریشی است را به جریان میاندازد. فقدان در سوگواری به طرقی ناخودآگاه پرانمایههای نرهاین[21] جدیدی را تولید میکند که فرد را از منظری کامرانهاین به برنهاد عشق پیوند میزند؛ برخلاف فروپاشی هولناک که در روانپریشی در پرانمایههایی که نبود نام-پدر را آشکار میکنند رخ میدهد. این پدیده توضیح میدهد چرا خاطرات برنهاد از دست رفته در سوگواری زنده میشود، چرا هر چیزی یادآوری از برنهاد از دست رفته است یا چرا در رویاهای سوگوار آکنده است. بنابراین درحالیکه فروید کار سوگواری را فرایند رها کردن گام به گام، آهسته و پردردسر ویژگیهای برنهاد از دست رفته درنظر میگیرد لکان دراینجا فرایند سوگواری را یکی از موارد پاسداشت برنهاد از طریق ساخت یادبودی از آن در گسترای نمادین تلقی میکند.
من بر این عقیده هستم که سازوکار سوگواری کم و بیش مشابه این است: کار سوگواری متشکل از سامانبندی ویژگیهای پنداری برنهاد، i(a)، درون پرانمایههای ثبتشده در مهادیگری است. چنانچه فروید به ما میآموزد فرایند دردناک سوگواری از سقوط شمایلی که عشق و میل ما را به آن پیوند میدهد ناشی میشود؛ اما -و این چیزیست که فروید آن را درنیافت-کار سوگواری دگردیسی این شمایل به پرانمایههاییست که در مهادیگری نگاشته شده و توسط آن پشتنویسی شده است. آمیزهای از آیین بهعنوان یک رویداد جمعی-خاکسپاری، آداب و رسوم سوگواری و غیره-با کار روانی فردی در سوگواری است که به این همیادسپاری منتهی میشود. همانندسازیکردن با برنهاد از دست رفته، یا به بیان دقیقتر با صفات برنهاد از دست رفته، بخشی و فقط بخشی از این فرایند است.
اینکه سوگواری دربرگیرندهی بٌعد هستای ارتباط فرد با برنهاد آرزو، الف[22] است تمام داستان سوگواری نیست. در سوگواری، فقدان دردناک شمایل فرد برنهاد برانگیزندهی آرزومندی او، برنهادی که فرد برای پشتیبانی از اختگیاش برقرار میسازد را در معرض نمایش قرار میدهد. این نمایشی از هستای برنهاد الف یا حداقل نمایی ویژه از آن است که عموما توسط خصیصههای آرمانی برنهاد پوشیده میماند. پوشیده در سوگواری اما بیپرده در ملانکولیا.
ما با این فرایند در تجارب تحلیلی خودمان آشنا هستیم چرا که پایان تحلیل همسان این فرایند است، هرچند در شکلی تعدیلیافته. تحلیل «تدریجی[23]» است که من در جای دیگری از آن سخن گفتهام. ملانی کلاین [تحلیل] را گونهای سوگواری میدانست. با بازنگری بر کلاین میتوان به فرایند تحلیل بهعنوان گونهای غیرترومایک از تروماتیزه شدن[24] یا در صورت تمایل، بعنوان تحلیلرفتنِ[25] قابلکنترل گسترای پندار[26] اندیشید. در تحلیل سقوط شمایلها نه از تحمیل ناخشنودیهای بخت و سرنوشت، بلکه به آرامی زیر افسار تفسیر در خود فرایند تحلیل ایجاد میشود. البته این [دیدگاه] تحلیل را فرایندی که سروکار کمتری با درمان زخمها، بهبود هویت فرد یا بازگشت به حالت پیشین در موارد چنینی دارد میسازد. تفسیر و در واقع خود فرایند تحلیل، تمهیداتی کمتر خشن برای به تحلیل بردن دستسازههایی است که خودشیفتگی افراد با آن محصور شده است. و بدونشک یک بیداری آرام، یک ترومای گامبهگام، چنانچه ما به آن میگوییم «تدریجی»، که حسابشده و تاییدشده توسط فرد است، مفیدتر از بحران غیرقابلپیشبینی در نتیجهی دگرآزاری[27] یا بدذاتی[28] مهادیگریست.
در واقع تفاوت کلیدی ملانکولیا و سوگواری در همینجا نهفته است. فرد ملانکولیک در مواجهه با هستای برنهاد آرزومندی الف بیدفاع است. [در ملانکولیا] برنهاد بر خلاف سوگواری نمیتواند به یاد سپردهشود و در عوض برای همیشه در گسترای هستا باقی میماند. فروپاشی شمایلی که به شیوهی دیگری برنهاد را میپوشاند، پافشاری میکند و دهنکجی برنهاد همچون دهنکجی جمجمهای پسِ پشت چهرهای زیبا برملا میشود؛ برای ملانکولیک، رخپوش شمایل، برنهاد پنداری[29]، تماما از رخ برنهاد الف فرومیریزد.
آیا میتوانیم ملانکولیا را بهعنوان فرایندی روانپریشانه دریابیم؟ به باور من بلی. یک خوانش ممکن است دیدگاهی چنین داشته باشد. نظم نمادین بهرهوری[30] پندارین را ساماندهی کرده و در فرایندی آن را از فرد میکاهد[31]. این کاستن از بهرهوری در سطح کامرانه و رانه رخ میدهد که ما آنرا به صورت (φ-( مینویسیم. حال از آنجا که نام-پدر در روانپریشی وازده[32] میشود امکانی در نتیجهی فزونی بهرهوری پنداری که ساماننیافته و هجومآورنده است گشوده میشود. بهعنوان مثال آشفتگی و گیجیای که شربر خود را در آن مییافت با بهرهوری پنداری هجومآورنده همراه است. او بعدها در بازهی روانپریشیاش راهی نو برای سامانبخشی بهرهوریاش مییابد، راهی که مستلزم ساخت رابطهای نو با جهان است و به واسطهی استعارهی هذیانیاش هستی مییابد. پایداری هذیان پارانوئید شربر در تقابل با فاز پیشین اختلال است هنگامیکه فزونی بهرهوری به سادگی او را در خود میبلعید. لکان(2006) در «پرسشی مقدم بر هر درمان ممکن برای روانپریشی» نخستین بازهی آشفتگی روانپریشی را بهعنوان «پسرفت فرد -پسرفت جایگاننگاشتی[33] نه ژنشناختی- به گامهی آینهای» شرح میدهد که در اینجا رابطه با «دیگری آینهای به تاثیر مرگبارش کاسته میشود»(ص.473). بهعنوان نمونه، پیامآواهای شربر از او بهعنوان «کالبد جزامی پیشرو بر کالبد جزامی دیگر» سخن میگویند و بدن او صرفا «تودهای از کلونی عصبهای بیگانه است، نوعی زبالهدان برای پاره هویتهای گسیختهی آزاردهندهاش(ص.473). تحلیل لکان به فراخور تمایز میان گسترای پندارین و نمادین است. زوال مورد بحث نتیجهی پسرفت ساختاری به رابطهی پنداریست. برنهاد در هستا هیچ نقشی ندارد.
میتوان گمانه زد اگر لکان این متن را بجای 1958 در پسا-1964 نوشتهبود به نقشی که برنهاد آرزومندی الف نیاز است اجرا کند استناد میکرد. امکان داشت به نقش مرگبار برنهاد ارجاع دهد نه پسرفت به گسترای پنداری. و ممکن بود میان فروپاشی معنای نرهاین«ɸ» در نمودار I و حضور بیواسطهی برنهاد آرزومندی الف تمایز قائل میشد.
در سخنرانی سال 1967 لکان برای جمعی از روانپزشکان در بیمارستان سنت آن در راستای سلسله سخنرانیهایی زیر نظر دوستش هنری آی این دیدگاه را مییابیم:
دیوانه انسانی آزاد است، حقیقتا آزاد. هیچ درخواستی برای برنهاد برانگیزندهی آرزومندی وجود ندارد، او آن را نگه میدارد، این همان چیزیست که او بهعنوان مثال صداهایش خطاب میکند.[…] او به بودگاه[34] مهادیگری از طریق برنهاد الف چنگ نمیزند، او آن را در اختیار خود دارد.[…] بگذارید بگوییم او برانگیزانش را در جیب خود دارد، و این دلیلیست که او دیوانه است.
(لکان، 1967، ص.10)
نزدیکبودگی برنهاد آرزو در روانپریشی به معنای جدا نشدن فرد از آن بهعنوان برنهاد برانگیزندهی آرزومندیست. این جدایی در فرد روانرنجور توسط مهادیگری ایجاد میشود؛ مهادیگری بهعنوان جایگاه سخن و زبان، بهرهوری روانرنجور را سامانبخشیده و بر آن حد میگذارد. در نبود این جدایی، فزونی بهرهوری در تشکلهای معمول روانپریشی همچون جنونعشق[35]، بیماریهراسی[36] و ویژگیهای اذیت و آزار پارانویا مشهود است؛ همچنین زنانهگرایی فرد روانپریش، یا آنچه لکان «Pousse-a-la-femme » مینامد در تراجنسگرایان بسیاری در قالب قطعیتی کاملنشدنی و گاه دنبالکردن پیدرپی عملهای جراحی جهت نزدیکشدن هر چه بیشتر به ایدهآل خاص زنانگیشان یافت میشود.
در ملانکولیا با شکست مشابهی در جدایی از برنهاد روبرو هستیم؛ کارکرد افسردهوار با این حقیقت توضیح داده میشود که برنهاد جدانشده، در بودن یک «تکه از هستا» (چنانچه لکان میگوید«un bout de réel») فرد را بیدفاع در معرض ویرانگری خویش رها میکند. مقایسهای با پارانویا میتواند یاریرسان باشد: فرد مبتلا به پارانویا قربانی مهادیگری اهریمنی است که بدخواه اوست؛ ملانکولیک نیز در مقابل هستای برنهاد دهشتزا بیدفاع است، بدون واسطهگری نمادین.
لکان به ندرت از ملانکولیا سخن میگوید و برخلاف توجه کلرمبو، اعتبار زیادی به روانپریشی سهشمند یا شورمندانه نمیدهد. گمان میکنم میتوانیم ملانکولیا را در این معانی بشناسیم: درحالیکه دسترسی روانرنجور به برنهاد کامرانهاین از طریق شمایل آن است، در ملانکولیا رخپوش شمایل از برنهاد فروافتاده، ملانکولیک در معرض برنهاد در هستا و در اختیار آن رها میشود. این برنهاد میتواند همچون مورد پارانویا آزاردهنده و یا همچون ملانکولیا خوارکننده[37] باشد.
درنتیجه هنگامیکه فروید سوگواری و ملانکولیا را در مقابل هم قرار داده و مقایسه میکند کمی گمراهکننده است. ملانکولیک نه از سوگواری ابدی بلکه از نزدیکی گریزناپذیر به برنهاد در هستا رنج میبرد. در روانرنجوری بازنمایی نرهاین از برنهاد و شمایلش وجود دارد درحالیکه در ملانکولیا رودررویی با برنهاد هستا در تیررس است.
به منظور بازگشت به رویاها و تروما پس از کجراهه رفتن درازا از مسیر برنهاد در هستایی که در سوگواری و ملانکولیا حاضر است اجازه دهید شما را به نتیجهگیری لکان از رویایی که فروید در کتاب تفسیر رویا گزارش میدهد ارجاع دهم، «پدر، نمیبینی دارم میسوزم». نبوغ لکان در اینست که با استفاده از همان رویایی که فروید از آن بهره میگیرد تا نشان دهد رویا نگهبان خواب است، او نشان میدهد که عنصر تروماتیک در قلب رویا نهفته است. چنانچه لکان نشان میدهد در مرکز فرایند نخستین «پافشاری حفظ شدهای از تروما برای آگاه ساختن ما از وجودش را میبینیم»( لکان، 1977، ص.55). از طرفی دیگر«سیستم واقعیت[…] بخش مهمی از آنچه به گسترای هستا تعلق دارد را نشان میدهد، هستایی که در تلهی اصل لذت به بند کشیده شدهاست» (لکان، 1977، ص.55). میتوان ارتباط میان پافشاری حفظ شدهی تروما را با به خاطرسپاری گفتهشده، چه در تکرار تروماگونهی آن در رویا یا به خاطرسپاری در سوگواری یا در به خاطرسپاری ناموفق برنهاد در ملانکولیا مشاهده کرد.
منبع:
Hook, D., & Vanheule, S. (Eds.). (2022). Lacan on depression and melancholia. Publisher.
[1] Commemorate
[2] در این نوشتار عمدهای از واژگان تخصصی همچون: “برنهاد” بهعنوان معادل “ابژه”، “مهادیگری” بهعنوان معادل “دیگری بزرگ” و “هستا” بهعنوان معادل “امر واقع” از واژگان جایگزین پارسی خانم حنیفهزاده انتخاب شده است.
[3] Hypercathected
[4] quo ante
[5] سوداپریشی برابرنهادی مناسبتر برای ملانکولیا میتواند باشد با این وجود در این مقاله ترجیح بر کاربست واژهی آشنای ملانکولیا داده شد.
[6] Memorialize
[7] Commemoration
[8] Soul
[9] Self-regard
[10] Push
[11] Inscription
[12] Other
[13] Commemoriation
[15] Cathexis
[16] Memorializing
[17] Real
[18] Relationship
[19] Signifier
[20] Reality
[21] Phallic
[22] Object a
[23] Slow burn
[24] Non-traumatic traumatization
[25] Decline
[26] Imaginary
[27] Sadism
[28] Cynicism
[29] i(a)
[30] Jouissance
[31] Subtracting
[32] Foreclosed
[33] Topographical
[34] Locus
[35] Erotomania
[36] Hypochondriasis
[37] Abject-making