من از کشتزار دیگری می‌روید...

رنجِ دوست داشته شدن

ما تمام روز را در اینترنت تلف کردیم؛ یک کلیک غیرضروری تبدیل به هزاران کلیک شد، با سرزدن به یک سایت خبری شروع شد و به جاهای بسیار احمقانه یا شرم‌آور (یا هر دو) ختم شد. ما چیزهایی که دیدیم ضروری نبود، وقت‌مان را به طرز فجیعی تلف کردیم، استعدادهایمان را هدر دادیم و به اعتماد کسانی (از معلمان مدرسه گرفته تا والدین‌مان، از بچه‌ها تا معشوق‌مان) که به ما ایمان داشتند، خیانت کردیم؛ ما خودمان را رسوا کردیم. و اما آن‌ها  در خانه، در تلاش و تکاپو و بودند برای ما؛ خرید ضروری برای شام را انجام داده‌اند و منتظر دیدار ما هستند.

ما احتمالاً در موقعیتی نیستیم که بتوانیم مجموعه‌ی انتظارات آن‌ها را برآورده کنیم، حتی آمادگی این را نداریم که به آن‌ها توضیح بدهیم چرا و چطور از از عهده‌ی این انتظارات برنمی‌آییم. نمی‌توانیم به آن‌ها بگوییم که از ۹ صبح تا کنون (که ۷ بعد از ظهر است) چطور زمان را هدر دادیم؛ چه‌ها در اینترنت دیدیم و چطور نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم.

جوامع در مورد فشارهای ناشی از «کم دوست‌داشته شدن» زیاد صحبت می‌کنند و اغلبِ افراد نسبت به این موضوع احساس همدردی دارند. اما در مجموع به اندازه کافی در مورد فشارهایِ «بیش از حد دوست داشته شدن» صحبت نشده است، وقتی احترام دیگران با احساس ما از خودمان مطابقت ندارد، وقتی در درون احساس حقارت می‌کنیم اما معشوقه‌ی ما همچنان تصویری خیرخواهانه و مهربانانه از ما دارد؛ و برای شام خوشمزه مهیا می‌کند.

به جای این‌که بگوییم ما لایق محبت آن‌ها نیستیم، سعی می‌کنیم ثابت کنیم که مطلقاً شایسته‌ی محبت هیچ‌کسی نیستیم. سعی می‌کنیم نشان دهیم که نمی‌توانیم لایق مهربانی یا بخشش باشیم. یک دعوای بزرگ راه می‌اندازیم؛ تحقیر می‌کنیم، به ابا و اجدادش فحش می‌دهیم، تهدید می‌کنیم که به تعطیلاتی که مشترکی که قبلا برنامه‌ریزی کرده‌ایم نمی‌رویم و می‌گوییم مادرش خیلی کسل‌کننده است.

میل و صمیمیت

یکی از پارادوکس‌های رایج و دردناک زندگی عاشقانه این است که هر چه بیشتر کسی را بشناسیم و دوستش بداریم، فراخوانی میلی صادقانه برای خوابیدن با او دشوارتر می‌شود. صمیمیت و نزدیکی کاملا دور از پرورشِ میل جنسیِ عمیق‌تر هستند، و می‌توانند شور و هیجان را از بین می‌برد؛ اما ملاقاتِ اخیر با کسی و نداشتنِ احساس زیادی نسبت به او، می‌تواند پیش‌شرط‌های دشوار و در عین حال ایده‌آلی برای تمایل بسیار زیاد شما برای هم‌بستری با او باشد.

گاهی اوقات در زبان عامیانه از این موضوع پیچیده با عنوان «عقده مادونا فاحشه»[1] نام می‌برند. استفاده از این عبارت می‌تواند توهین‌آمیز و مرتجعانه به نظر برسد؛ از این جهت که گویی این مسئله فقط در مورد یک جنسیت صدق می‌کند. اما این عبارت حول چیزی بسیار مهم، همیشه معاصر و مرتبط با هر جنسیتی است (ممکن است برای زنان دگرجنس‌گرا به عنوان «عقده قدیس بی‌رحم»[2] شناخته شود).

زیگموند فروید برای نخستین بار در مقاله‌ای که در سال 1912 با عنوان «درباره‌ی گرایش جهانی به تحقیر در حوزه عشق»[3] منتشر کرد، توجه ما را به مشکلات مرتبط با عشق با میل جلب کرد. او در مورد بسیاری از بیماران خود نوشت: «جایی که آنها عشق می‌ورزند، هیچ میلی ندارند، و در جایی که میل دارند، نمی‌توانند عشق بورزند». فروید در تلاش برای توضیح این جداسازی (مترجم؛ منظور جدا کردن میل و عشق است) به دو واقعیت مرتبط با دوران رشد اشاره کرد: ما معمولاً توسط افرادی بزرگ می‌شویم که عمیقاً آنها را دوست داریم و در عین حال نمی‌توانیم احساسات جنسی نسبت به آنها ابراز کنیم (همان‌طور که از تابوی سخت‌گیرانه‌ی زنای با محارم می‌ترسیم). و دوم، دربزرگسالی تمایل داریم عاشقانی را انتخاب کنیم که (هر چند ناخودآگاه) از جهات مختلفی به شدت شبیه کسانی باشند که در کودکی آنها را از صمیم قلب دوست داشتیم.

ما تنهاییم یا نگران؟

ما با نگرانی غریبه نیستیم؛ این احساس که اغلب به نظر می‌رسد چیزی وحشتناک در شرف وقوع است. آشفته‌ایم از این‌که دشمنان زیادی داریم. به نظر می‌رسد گذشته‌ی ما پر از چیزهایی‌ست که قرار است برگردند و ما را از پا در بیاورند. شاید کسی همین اواخر از حرفی که دو دهه قبل به او گفته‌ایم آزرده شود و بخواهد تلافی کند. شاید به دلیل این‌که هفته گذشته با یکی از همکاران بد صحبت کرده‌ایم باید منتظر تنبیه و رسوایی باشیم. شاید دوربینِ ترافیک، سرعتِ بیش از حد ما را ثبت کرده باشد. ممکن است کلیّه‌مان از کار بیفتد، ذهن‌مان از هم بپاشد. یا شاید گسترده‌تر از این حرف‌ها، تمدن در لبه‌ی فروپاشی باشد.

شاید در یک روز تعطیل همان‌طوری که نگران هستیم، در رختخواب دراز کشیده باشیم و قرار نباشد تا فردا کسی را ببینیم؛ این در حالی است که از روز گذشته در خانه تک و تنها بودیم؛ بعید است بتوانیم امروز کسی را ملاقات کنیم، زیرا اغلب آشنایانمان یا پیش خانواده‌ی خود هستند، یا در مهمانی.

در این لحظه، شاید از روی تامل سئوال عجیبی در مورد خلق و خوی خود بپرسیم: «ممکن است بیش از آن‌که نگران باشم؛ احساس تنهایی داشته باشم؟».

این سؤال بر اساس یک فرض خاص در مورد ذهن است: ممکن است ما ناراحتی حاصل از شکنجه‌ی خود را به عذاب‌هایِ آرامِ در انزوا بودن ترجیح دهیم. به همین دلیل عادت هم‌نشینی با وحشت را در خودمان شکل دهیم. اگرچه این تصور وحشتناک است که فاجعه‌ای در شرف وقوع برای ماست، اما دست‌کم حاکی از این است که عده‌ای (شاید عده‌ی زیادی) به فکر ما هستند. شاید ما دوستی نداشته باشیم، اما یک چیز نزدیک داریم: انبوهی از دشمنان که ما را سفت و محکم در دنیای ذهن نگه می‌دارند. شاید شکنجه را بر مورد غفلت واقع شدن ترجیح دهیم؛ سوت بلند یک آژیر خطر را به سکوت وهم‌انگیز ترجیح دهیم.

از سویی دیگر شاید ناهوشیارانه پاسخی برای مسئله‌ی بی‌همدم بودن‌مان پیدا کرده باشیم: چرا تنها مانده‌ایم؟ چون حتما کار اشتباهی کرده‌ایم؛ چون شایسته این هستیم که از ما غفلت کنند؛ چون آدم بدی هستیم.

پرخوری عصبی

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «گاو گرسنگی: کندوکاو روانکاوانه در باب پرخوری عصبی» تالیف لیندا چسلر در سال ۱۹۹۸ است.

اصطلاح پرخوری عصبی که ریشه در واژه‌های یونانی «گاو نر[2]» و «گرسنگی[3]» دارد، یک وسواس غذایی است. این اختلال با پرخوری‌های مکرر و به دنبال آن استفراغ اجباری، روزه‌داری طولانی‌مدت یا سوء استفاده از ملین‌ها، تنقیه، مدرها و آمفتامین‌ها مشخص می‌شود. منجر به تسکین موقت درد هیجانی می‌شود. اگر پرخوری عصبی درمان نشود، مشکلات جدی پزشکی و دندانی ایجاد می‌کند. من، در این مقاله، ابتدا مروری بر تحول تاریخی پرخوری عصبی به عنوان یک موضوع بالینی ارائه می‌کنم و سپس این سندرم را از دیدگاه روانکاوانه، و با تمرکز بر مدل فرویدی رانه-تعارض[4]، آسیب‌شناسی روابط اولیه موضوعی، و نظریه دلبستگی بررسی می‌کنم.

پرخوری، اصطلاحی که  از واژه‌های یونانی «گاو نر» و «گرسنگی» مشتق شده، یک وسواس غذایی است که با پرخوری‌های مکرر و به دنبال آن استفراغ اجباری، روزه‌داری طولانی‌مدت، یا سوء استفاده از ملین‌ها، تنقیه، مدرها و آمفتامین‌ها و روش‌های جبرانی نامناسب برای جلوگیری از افزایش وزن، و نگرانی در مورد وزن و ظاهر بدن مشخص می‌شود (انجمن روان‌پزشکی آمریکا، ۱۹۴۴).

در مقایسه‌ی پرخوری عصبی با بی‌اشتهایی عصبی واقعی، آسیب شناسی روانی اساسی هر دو اختلال مشابه است؛ هر دو ترس بیمارگون از چاقی را نشان می دهند. بیمار مبتلا به بی‌اشتهای عصبی همیشه گرسنه می‌ماند، و بیمار مبتلا به پرخوری عصبی فقط می‌تواند برای مدت محدودی گرسنه بماند، سپس غذا می‌خورد و دوباره پاکسازی انجام می‌دهد. در هر دو اختلال، وزن بدن به زیر حد مطلوب کاهش می‌یابد. در بی اشتهایی عصبی این کاهش وزن بسیار شدید، اما در پرخوری عصبی کمتر افراطی است. شرایط از نظر فراوانی دفعات قاعدگی، سطح فعالیت جنسی و حفظ باروری متفاوت است. در بی‌اشتهایی عصبی، قاعدگی و باروری به حالت تعلیق در می‌آیند و بیشتر بیماران توقف قابل توجه یا از دست دادن فعالیت جنسی را نشان می‌دهند. پرخوری عصبی زمانی شروع می‌شود که فرد برای راحتی، آرامش و فرار به سمت غذا روی می‌آورد. پرخوری عصبی یک تسکین موقتی برای مشکلات دیگر مانند ترس، ناامیدی، خشم و درد هیجانی فراهم می‌کند.

پرخوری عصبی به این دلیل شروع می‌شود که فرد احساس دمغ بودن و طرد شدن می‌کند و تقریباً به عنوان یک ماده مخدر به غذا روی می‌آورد. ذهن او دائماً مملو از افکار مربوط به غذا است که در نتیجه باعث اختلال در تمرکز می‌شود. افراد مبتلا به پرخوری عصبی، با احساس گناه شدید پس از پرخوری، از طریق پاکسازی مقابله می کنند. پاکسازی به این معنی است که آنها می‌توانند وزن طبیعی خود را حفظ کنند. بیشتر بیماران میل به پرخوری را متفاوت از گرسنگی توصیف می‌کنند. همان‌طور که یکی از بیماران مبتلا به پرخوری عصبی اظهار داشت: «گرسنگی یک خلاء درون شماست و شما غذا می‌خورید تا به آن خلاء پایان دهید. من به خوردن ادامه می‌دهم تا زمانی که پر شوم، تا بتوانم یک نیاز هیجانی را پر کنم».

دفعات پرخوری می‌تواند از 2 – 3 تا 10- 14 بار در روز همراه با مصرف بیش از بیست هزار کالری یا حتی بیشتر، متغیر باشد. بیمار مبتلا به پرخوری عصبی غذاها را در دو گروه دسته‌بندی می‌کند: (1) آنهایی که افزایش وزن ایجاد نمی‌کنند و می توان آنها را در رژیم غذایی نگه داشت (مانند میوه‌ها و سبزیجات)، و (2) آن دسته از غذاهایی که باید دور ریخته شوند (مانند قندها، نشاسته، چربی‌ها، روغن‌ها، کیک‌ها، نان، ماکارونی، برنج، گوشت گاو، کره و پنیرها). پرخوری عصبیِ رایج شامل مصرف غذاهای پرکالری است و به دنبال آن استفراغ به عنوان امر ضروری ناخوشایند شروع می‌شود که به تشنج عضلانی اعتیاد آور[5] تبدیل می‌شود.

کنارآمدن با فرد اجتنابی

برای بسیاری از ما، عده ی اندکی به اندازه افراد اجتنابی جذاب هستند. کسانی (افراد اجتنابی) که همیشه کمی مرموزند. آن‌قدر کم صحبت می‌کنند که اصلا متوجه نمی‌شویم کسی دور و اطراف ماست. در چشمان‌شان نگاهی دور همراه با حزنی ویژه نشسته است.  اندوهِ جانشان را حس می‌کنیم و تمنای لمسش را داریم، اما هرگز نمی‌توانیم به آن اندوه راه بیابیم: افرادی که به نظر می‌رسد به ما قول صمیمیت و ارتباط می‌دهند، و در عین حال فارغ از این که مدتی طولانی با آن‌ها بوده‌ایم، به‌طور مسحورکننده‌ای غیر اطمینان‌بخش باقی می‌مانند.

جای تعجب نیست که معشوق یک فرد اجتنابی بودن چندان آسان نیست. اغلب، پس از روزهای پرهیجان اولیه، ناگزیریم در برابر ناامنی‌هایی که در نهایت در ما ایجاد می‌کنند، تسلیم شویم: ناامنی‌هایی از قبیل آیا واقعاً به من اهمیت می‌دهد؟ آیا من را دوست دارد؟ چرا هرگز او تلفن نمی‌زند؟

از چنین سؤالاتی به ستوه می‌آییم، و ممکن است بدعنق، گریان یا دلخور شویم. ممکن است آن‌ها را به غفلت و خودخواهی، خیانت یا خود محوری متهم کنیم. این پرس‌وجوهایی همگی به شکست منتهی می‌شود. با اولین نشانه‌های انتقاد و پرسشگری، افراد اجتنابی پل متحرک را بالا می‌کشند (مترجم؛ دفاعی می‌شوند). آن‌ها در فرار از عواقبِ ناگوارِ اشتیاقِ دیگران به خودشان متخصص هستند. آن‌ها سراغ ورزش، یک سفر طولانی یا کشف مسئولیت‌های جدید در دفتر می‌روند؛ و شما می‌مانید که بیهوده بر دروازه‌هایِ قلعه‌یِ آن‌ها (مترجم؛ به امید این که روزنه‌ای برای ارتباط گشوده شود) می‌کوبید.

چه کسی از صمیمیت می‌ترسد؟

گاهی ممکن است در یک رابطه‌ی زوجی قرار بگیریم که زمان زیادی را صرف شکایت به دوستان و خانواده در این باره بکنیم که طرف مقابل ما آشکارا و مصرانه «از صمیمیت می‌ترسد». او درباره‌ی احساسات خود صحبت نمی‌کند؛ از نظر فیزیکی راحت نیست و آنقدرها گریه نمی‌کند.

در حالی که چنان که همه‌ی آشنایان ما می‌دانند، ما از نظر هیجانی خیلی راحت و سیال هستیم. ما مشتاق نزدیک شدن به «دیگری» هستیم، اشتیاق داریم که احساسات خود را آشکارا و بدون محدودیت در میان بگذاریم، ما سالم و آماده عشق هستیم. واقعاً مایه تاسف است که به چنین شریکِ عاطفی تسلیم ناپذیر و مقاوم رسیدیم.

اما هر چقدر هم که فریادهای ما برای مطالبه‌ی صمیمیت واقعی به نظر برسد، یک واقعیت غیرقابل انکار وجود دارد که مانع از اعتبار بخشیدن کامل به مطالبه‌ی صمیمیت می‌کند: این‌که در واقع ما شریک زندگی خود را انتخاب کردیم، و این کار را نه از روی اجبار، نه به دلیل حکم مذهبی یا دستورات خانوادگی، بلکه با چشمانی کاملاً باز، در روشنایی روز، با گزینه‌های جایگزین فراوانی پیش رویمان انجام دادیم.

من چاقم؟

تاریخ چه قضاوتی درباره‌ی چاقی ما دارد؟ ما تمایل داریم که مفاهیمی مانند «زیبایی» و «زشتی» را چنین تلقی کنیم که گویی می‌توان به طور عینی تعریف کرد، و این تعاریف برای همیشه معتبر هستند و بر اساس معیارهای غیرقابل بحثی بنا شده‌اند. هر فردی یا زشت است یا زیبا؛ و چیزی بیشتر از این برای بحث وجود ندارد. حتی زمانی که پای قضاوت درباره‌ی خودمان در میان باشد؛ قاطع‌تر از این حرف‌ها می‌شویم. با صراحتی بی‌رحمانه درباره‌ی خودمان قضاوت می‌کنیم: یا چاقم یا لاغر، یا کسل‌کننده‌ام یا سکسی، یا بدقیافه‌ام یا زیبا. گویی چنین است که یا با یک استاندارد عینی (مثلا زیبایی) مطابقت می‌کنیم یا نه؛ که اغلب اوقات و به‌شکل غم‌انگیزی مطابقت نمی‌کنیم.

اما این نوع قضاوت، به طریقی، نادیده گرفتن واقعیت جالبی‌ست که توسط تاریخ فاش شده است: این واقعیت که قضاوت‌ها در مورد این‌که چه کسی و چه چیزی جذاب تلقی می‌شود مدام تغییر می‌کند، و گاهی این تغییرات خیلی  بنیادین و اساسی است. زیبایی در یک دوره را می‌تواند در دوره دیگر به عنوان چیزی کاملاً ساده تلقی شود. چهره‌ای فریبنده در یک قرن، ممکن است صرفا باعث بالا انداختن شانه‌ها (به نشانه‌ی تحقیر و گیجی) در نسل بعدی شود. این واقعیت احتمال جالبی را ایجاد می‌کند: این‌که، احتمالا ما آن اندازه که تعاریف غیرمنصفانه، شتاب‌زده و غیرخلاقانه، زیبایی را محدود می‌بینند، «زشت» یا « کسل‌کننده‌» یا «چاق» نیستیم . ما، در حال حاضر، روش دیگری جز نفرت‌ورزی نسبت به چیزی که می‌بینیم نداریم؛ عصری که در آن زندگی می کنیم فعلا همین یک روش را یادمان داده است!

انتخاب معشوق

چطور در انتخاب معشوق بهتر عمل کنیم؟ ممکن است، برای مدت طولانی چنین به نظر برسد که در امر عشق «بدشانس» هستیم. سه سال را با یک نفر گذراندیم ولی متأسفانه او خیلی آشفته بود و در نهایت ما را به خاطر یکی از همکارانش ترک کرد. سپس شریک‌عاطفی دیگری آمد که پس از یک شروع امیدوارکننده، نسبتاً سرد و تحقیرکننده بود. پس از آن، آخرین دوست ما، اگرچه بدون شک در بخش‌هایی از رابطه با ملاحظه و مهربان بود، اما هرگز نمی‌توانست در رابطه حضور کامل داشته باشد، یا به آن متعهد باشد.

همه این‌ها می‌تواند مانند زنجیره‌ای از تصادف به نظر برسد. تا زمانی که، به‌تدریج، شاید با کمک یک دوست یا درمانگر مهربان و باهوش، به اندازه‌ای رشد کنیم که  بتوانیم الگوهای رابطه‌ای خود را بررسی کنیم. فارغ از این که چه چیزی به خودمان می گوییم، احتمالا برای مدتی طولانی  در حال انتخاب شخصیت‌هایی بودیم که (باید جایی در درون خودمان بدانیم که) اجازه نمی‌دادند مسائل‌مان شکوفا شوند. احتمالا ما با این کار از یک از یک احتمال به شدت نگران‌کننده اجتناب کرده‌ایم:از عشق متقابل.

و شاید ما این کار را انجام می‌دهیم چراکه در دوران کودکی، در تطابق با والدینی دشوار یا غیرقابل دسترس ماهر شده‌ایم. در سال‌های اولیه زندگی، اولویت عاطفی مهم ما این بود:«چگونه می‌توانم در کنار کسی که باید من را کاملا دوست بدارد اما دوستم ندارد، زنده بمانم؟» حتی مهمتر، این که «چگونه می‌توانم بقای خود را تضمین کنم در حالی که حتی از محرومیت خود آگاه نیستم؟». هنگامی که کودکان چاره‌ای جز رنج کشیدن ندارند، امکانات بسیار آزاردهنده و در عین حال ضروری برای نادیده گرفتن یا تنظیم مجدد منابع غفلت خود دارند.

چه خوب که ممکن است دچار کوری انتخابی شده باشیم، کوری انتخابی احتمالا بر نحوه برخورد ما با هر معشوق بالقوه‌ای که در مسیرمان قرار می‌گیرد، اثر می‌گذارد. به منظور مبارزه با این کاستی (کوری انتخابی) خود، بهتر است پس از تعدادی قرارعاشقانه‌ی امیدوار کننده، از خود یک سوال صریح بپرسیم: «آیا واقعاً فکر می‌کنیم که این شخص تجهیزات روان‌شناختی برای ایجاد یک رابطه با محبت و از نظر عاطفی بالغانه را داشته باشد؟» برای بررسی بیشتر می توانیم سئوالات زیر را از خودمان بپرسیم:

آیینگی و خودمختاری؛ وظیفه دوگانه مادر

تجربه‌یِ مادر بودن یا مشارکت در رشد کودک در مرحله‌ی پیش ادیپی، پیچیده و دشوار است. مادر باید بیاموزد در یک سو میان نیازها و هویت خود و در سویی دیگر نیاز کودک به هم‌آمیختگی[1] و فاصله‌گرفتن، تعادل برقرار کند. رشد کودک مستلزم جابجاییِ دائمِ تعادلِ مادر میان خویش و کودک است. در این مقاله به بررسی عواملی می‌پردازیم که که در تجربه مادر از وظایف دوگانه‌اش اثر دارد. همچنین شیوه‌هایی را مرور می کنیم که طی آن رشد مادر و نیازهای رشدی کودکش متقابلاً بر هم اثر می‌گذارد.

شکل‌گیری یک ایگوی سالم و کارآمد در ادبیات غنی حوزه‌ی رشد کودک و آسیب‌شناسی بزرگسالان، محصول ارتباط متقابل میان مادر و فرزندش عنوان می‌شود. فرایند تغییر از یک وضعیت تمایز نایافته به یک موضع کاملاً تمایزیافته و در عین حال متصل[2] از همان روابط اولیه آغاز می‌شود. به نظر می‌رسد توانایی مادر برای هم‌پیمان شدن در رشد کودکش، به توانایی او در ایجاد تعادل میان فراز و نشیب‌های رشد بستگی دارد؛ اما متأسفانه توجه چندانی به تجربه‌ی مادر بودن معطوف نشده است.

«مادر بودن» چه اثرات هیجانی بر یک زن دارد؟ یک مادر در جایگاه مراقبت‌کننده‌ی جسم و روان کودک خود، در چرخه روزانه‌ی رضایت‌مندی و ناکام شدن چه تجاربی دارد؟ چگونه تجربه مادر بودن از یک سو با توانایی زن برای ایجاد تعادل میان فعالیت‌های «دربرگیرندگی[3]» و از سوی دیگر با حمایت از خودمختاری کودک در تعامل است؟ اغلب از زنان انتظار می‌رود که همزمان هم فرزندان «سالم» تربیت کنند و هم خود را وقف شغل‌شان کنند.

هفنر (۱۹۸۰) در بررسی تعارض‌های هیجانی مادر بودن می‌گوید: «برای این‌که مادر بتواند بر اساس نیازهای کودک و همچنین نیازهای خویش، به صورت موفقیت‌آمیزی با کودکش رابطه‌ای بنا نهد، نیاز به ظرفیت مشاهده و قضاوت مستقل دارد. به‌عبارت دیگر، نیاز است که خود او بتواند خودمختارانه عمل کند. در حالت ایده‌آل، تجربه مادر بودن مستلزم توانایی «بودن»[4] با کودک در یک رابطه نزدیک (آیینگی)[5] و همچنین ایجاد یک هویت خودمختار[6] خارج از کودک (انطباق)[7] است. در این مقاله قصد داریم مسايلی را بررسی کنیم که ایجاد این تعادل و به تبع آن تجربه‌ی مادر بودن را دشوار می‌کند.