من از کشتزار دیگری می‌روید...

ژرفای تنهایی؛ شعف خلوت

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «از ژرفای تنهایی تا شعف خلوت: چشم‌اندازهای فرهنگی، اجتماعی و روان‌تحلیل‌گرانه» تالیف الکساندر دیمیتریویچ و مایکل بی. بوکهلز است.

تنهایی[1] یکی از معدود پدیده‌هایی است که همه آن را تجربه می‌کنند و موجب بروز مشکلات زیادی در زندگیِ روزمره‌‌یِ میلیون‌ها نفر در سرتاسر جهان می‌شود. تنهایی به طور غیرقابل‌انکاری با دردهای هیجانی، کژ سازگاری‌های اجتماعی، وضعیت سلامت به‌ویژه بیماری‌های قلبی عروقی و امید به زندگی ارتباط دارد. پرورشگاه‌های رومانی کمونیست برای آخرین بار اثبات کرده‌اند که بزرگ‌شدن در انزوای[2] اجتماعی پیامدهای فاجعه باری، هم به لحاظ شناختی و هم به لحاظ هیجانی، برای رشد کودکان دارد. مطالعه‌ای در دانشگاه هاروارد (والدینگر، ۲۰۱۵)که نمونه‌ی مورد مطالعه[3] را از اوایل کودکی تا اواسط دهه هشتاد زندگی‌شان تحت‌نظر داشت، نشان داد که بهترین پیش‌بینی‌کننده‌ی شادی در سنین بالا، کیفیت و غنای زندگی اجتماعی در سنین میان‌سالی است.

در طول پاندمی و قرنطینه‌یِ سال‌های ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱، بسیاری از افراد از تنهایی رنج می‌بردند، درحالی‌که دیگران از خلوت[4] خود لذت می‌بردند و این اتفاقی عجیب است. مطالعات اپیدمیولوژیک زیادی در مورد روش‌هایی که این پاندمی تجربه این وضعیت روانی عذاب‌آور را افزایش می‌دهد، منتشر شد. اگرچه تنهایی همیشه حضور داشته و افراد زیادی را آزار می‌داده است، اما اخیرا به منصه‌ی ظهور رسیده و به نظر می‌رسد همه از اهمیت آن آگاه شده‌اند.

ارسطو و جان بالبی و همه‌ی کسانی که در این میان بوده‌اند، نگرش یکسانی نسبت به مسئله تنهایی داشتند: این‌که این مسئله مخالف طبیعت انسان است، خطرناک و تنها توسط عده‌ای معدود قابل‌تحمل است. ما اغلب احساس می‌کنیم که تنها بودن[5] نوعی تنبیه است و استراتژی‌هایی برای اجتناب از آن تدوین می‌کنیم؛ آثار هنری بی‌شماری به توصیف چگونگی تغییر آن اختصاص دارند. بااین‌حال، نباید تمام آن روحیه‌های خلاقی را که در پی تنها بودنِ موقت می‌آیند و زمینه را برای تمرکز و ایثارگری فراهم می‌کنند، فراموش کنیم. چه تلاشی زاهدانه برای کنترلِ بدن و تصفیه‌یِ روح باشد و چه جذب علمی یا هنری توسط جدیدترین الهام‌ها، بسیاری احساس کرده‌اند که فقط خلوت درونی و انزوای اجتماعی می‌تواند ظریف‌ترین و شکننده‌ترین تمرکز لازم برای به ثمر رساندن کار را فراهم کند. خلوت همچنین تجلی وضعیتی است که تعداد اندکی از افراد  قادر به دستیابی به آن هستند، و البته این افراد مورد احترام و حسادت قرار می‌گیرند. به‌رغم بسیاری از رویکردهای مذهبی و معنوی که قرن‌ها صرفِ اصلاحِ رویکردهای مؤثر و در عین ‌حال محتاطانه نسبت به آن شده است، ما واقعاً نمی‌دانیم چگونه آن را پرورش دهیم. به نظر می‌رسد اکنون که زندگی روزمره ما توسط پیام‌های بی‌شمار و تماس‌های سطحی بمباران می‌شود، خلوت به شکل ویژه‌ای در معرض تهدید است.

ترس: نیمه‌ی دیگر جنگ و گریز

من آنتونی را می‌دیدم. او حسابداری موفق، ۳۲ ساله و مجرد بود. آنتونی تعریف کرد: «من در جزئیات خوب هستم. به‌نوعی برخورد با جزئیات دلگرم‌کننده است، هرچه کوچک‌تر، بهتر. من همچنین دوست دارم خانه را تمیز کنم. به نظر تو، من زنی را پیدا خواهم کرد که قدردان این مهارت باشد. اگر می‌توانستم، تمام عمرم را صرف تمیزکردن خانه یا بازرسی کتاب‌ها برای کسب‌وکارهای کوچک و تهیه مالیات می‌کردم. اما من باید به فروشگاه مواد غذایی بروم. من باید با مشتریان سروکله بزنم. من از بودن در کنار مردم چنان مضطرب هستم که به‌سختی می‌توانم از خانه خارج شوم. روان‌شناسِ دورانِ کودکیِ من به مادرم گفت که این حالت وقتی من ۴ ساله بودم شروع شد. سال‌ها پیش، قبل از آن که دارویی برای ورم کلیه کشف شود، من به آن مبتلا بودم. مادرم در آن زمان مرا به کلینیکی در شهر برد. آن‌ها به مادرم گفتند که اگر چیزی نخورم می‌میرم، اما من هیچ‌وقت گرسنه نبودم. مادرم مرا روی یک صندلی می‌گذاشت و با غذا روبروی من می‌نشست. من لجوجانه از خوردن امتناع می‌کردم. اشک در چشمان مادرم حلقه می‌زد. سپس چهره‌اش واقعاً عصبانی و مصمم به نظر می‌رسید و به من سیلی می‌زد. گریه می‌کردم، و وقتی دهانم را باز می‌کردم، او غذا را در دهانم فرو می‌کرد. پزشکان می‌گویند این باعث نجات جان من شد. روان‌شناس دوران کودکی‌ام گفت که این باعث ترس مزمن در من شده است. این تقصیر من نیست. تقصیر مادرم هم نیست. من هنوز برای اعتماد کردن به زن‌ها مشکل دارم. مخصوصاً مادرم. اما من حتی به برادر خودم و پدرِ مرحومم هم اعتماد ندارم. حالا، رئیسم از من می‌خواهد که ماه آینده با او به شیکاگو پرواز کنم. از پرواز وحشت دارم. من اول از شغلم استعفا می‌دهم. اگر چیزی را نتوانم کنترل کنم، یا تمیز کنم، یا آن را در یک دسته قرار دهم، باعث ترس من می‌شود. چیز های محدودی در دنیا تحت کنترل من هستند».

ترس نیمه‌ی دیگر پاسخ جنگ‌وگریز است. ترس اشتراکات زیادی با خشم در مواد شیمیایی و ساختار عصبی مغز دارد. همچنین، ترس (همراه با انزجار) به اجتناب مرتبط است. ترس می‌تواند به معنای «گریختن»، «فرار کردن»، «از اینجا خارج شدن» باشد، اما می‌تواند به معنای «اجتناب کردن»، «از راه دیگری رفتن»، “«نهان شدن»، یا «ساکت باش، شاید آنها متوجه نشوند» نیز باشد. ترس ناشی از تهدیدی است که از ما قوی‌تر است. ترس اعلام می‌کند که این تهدید ممکن است چه فیزیکی و چه احساسی به ما آسیب برساند. در ترس صورت خشک زده به نظر می‌رسد، پوست سرد، رنگ‌پریده و عرق کرده می‌شود. ترس توجه، تفکر و دسترسی به حافظه را تقویت می‌کند. ترس آن‌قدر فعالیت ذهنی ایجاد می‌کند که ما از نظر ذهنی فلج می‌شویم. نفس به بالای شش‌ها حرکت می‌کند. اغلب تنفس بیش از حد، نتیجه آن است. خاطرات ترسناک زمان‌های دیگر ذهن را پر می‌کند. از طرف دیگر ترسِ سالم می‌تواند از ما محافظت کند. ترس می‌تواند به ما کمک کند که مراقب و محتاط باشیم. ترس با احترام، حساسیت، مهربانی و فرمان‌برداری مرتبط است.

اگرچه ترس وخشم دارای تعدا زیادی اشتراکات در شبکه‌های عصبی هستند (هر دو در مرکز آمیگدال قرار دارند)؛ اما تفاوت‌های مهمی هم دارند دارد. هورمون‌های عصبی خشم، به بدن انرژی می‌دهد، درد را بی حس می‌کنند و موجب اعتمادبه‌نفس می‌شوند. هورمون‌های عصبی ترس نیز به بدن انرژی می‌دهد. اگرچه آن‌ها می‌توانند ما را به درد حساس کنند و اعتمادبه‌نفس نمی‌آورند. در عوض، آن‌ها شک و سردرگمی به همراه دارند. ترس حساس‌تر و آگاه‌تر از خشم است.

روابط ابژه چیست؟

روابط ابژه‌ یکی از چهار مدل نظریِ اصلی در روان‌درمانی روان‌پویشی است. سه مورد دیگر عبارتند از روانشناسی خود، روانشناسی ایگو و نظریه‌ی دلبستگی. اصطلاح روابط ابژه‌ ممکن است در نظر اول تا حدودی گیج کننده به نظر برسد. کلمه‌ی «روابط» در این اصطلاح به روابط بیمار (با خودش و دیگران) مربوط می‌شود. اما منظور از اصطلاح ابژه‌ چیست؟ و چرا به جای روابط انسانی فقط به آن ابژه‌ می‌گویند؟ اصطلاح ابژه‌ توسط زیگموند فروید در سال 1905 ابداع شد. این اصطلاح برای بیان این واقعیت استفاده می‌شود که گاهی فرد، دیگران را آن‌طور که واقعا هستند درک نمی‌کند، بلکه آن‌ها را آن‌طور که تصور می‌کند، در نظر می‌گیرد. انگار در ذهنش با یک ابژه‌ / شخصِ فانتزیِ دوبعدی رابطه دارد نه با یک شخص واقعی چند بعدی. یک شخص واقعی ترکیبی از خصلت‌های مطلوب و کمتر مطلوب است. یک ابژه‌ فانتزی ممکن است به‌طور نادرست به‌عنوان «تماماً خوب» یا «تماماً بد» در نظر گرفته شود. حتی بسته به شرایط می‌تواند به سرعت بین این دو در نوسان باشد. این ابژه‌‌ی فانتزی ممکن است به عنوان عاملی تصور شود که قادر به برآوردن تمامی خواسته‌ها و نیازهای بیمار است (که می‌توان آن‌ را برای بیمار اغواکننده در نظر گرفت)، در حالی که همزمان به نظر می‌رسد این خوبی را از بیمار دریغ می‌کند (که می‌توان آن را طردکننده تلقی کرد). بنابراین، این ابژه‌ (که اغلب ابژه‌ بد نامیده می‌شود) را اغلب در یک زمان می‌توان هم اغواکننده و هم طردکننده دانست. نمونه‌هایِ اولیه‌یِ فانتزیِ ابژه‌ خاصِ هر فرد، تحت تأثیر تجربه‌های «خوب» و «بد» شدید هیجانی است که در اوایل زندگی، حتی در سال اول شکل می‌گیرد (کرنبرگ، 1992).

سناریوی زیر که جذابیتِ رمانتیکِ اولیه[1] را در بر می‌گیرد، نمونه‌ای مفید از یک ابژه‌ی‌ فانتزی در محل کار را ارائه می‌دهد.

مردی در یک دورهمی اجتماعی زنی جذاب را در آن سوی اتاقی شلوغ می‌بیند. او ظاهر و زبان بدن او را از دور مشاهده می‌کند و بلافاصله تصویری از وی در خیالش ایجاد می‌کند. او آن زن را به‌عنوان الهه‌یِ زندگی می‌بیند که می‌تواند پنجره‌ای به سوی زندگی پر از شادیِ ابدی همراه با رضایت جنسیِ بی حدی برای او باز کند. قهرمان ما به این ترتیب آن زن را سرشار از قدرتی فوق العاده و ویژگی‌های تغییر دهنده‌ی زندگی تلقی می‌کند. این ویژگی‌ها به وضوح خارق‌العاده هستند. ما می‌دانیم که این زن احتمالاً آمیخته‌ای از ویژگی‌های شخصیتی مطلوب و کمتر مطلوب است، درست مانند هر انسان دیگری. اما برای قهرمان ما، او موجودی جادویی است. پس قابل درک است که وقتی برای معرفی خود به سمت او می‌رود، مضطرب می‌شود، به زمین می‌خورد و با خجالت جلوی او می‌افتد. آن زن به نگون بختی مرد می‌خندد. مرد ناراحت می‌شود و به سرعت فرار می‌کند و احساس آسیب و طرد شدن می‌کند.

در باب «هیچ کاری نکردن»

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «در باب هیچ کاری نکردن در درمان روان تحلیلی بیمار مقاوم مبتلا به شخصیت مرزی» تالیف گلن گابارد در سال ۱۹۸۹ است.

روانکاو در طول زندگی‌اش این وظیفه را عهده‌دار است که سکوت‌های طولانی را در جریان کار خود تحمل کند. مطالب زیادی درباره‌ی رویکرد تکنیکال بهینه[1] نسبت به دوره‌های سکوت در بیمار نوروتیک مقاوم نوشته شده است. از آنجایی که این بیماران عموماً تابع مداخلات کلامی هستند، انواع تفسیرها، برخوردها و پرسش‌ها با درجات مختلفی از موفقیت پیشنهاد شده و مورد استفاده قرار گرفته‌اند. با توجه به این که بیمار نوروتیک در پیگیری یک هدف مشترک با درمانگر (یعنی تحلیل مقاومت)، معمولاً قادر به تشکیل یک اتحاد درمانی با او است، چنین سکوت‌هایی اغلب عمر نسبتاً کوتاهی دارند.

 در مورد مدیریت تحلیلی سکوت با بیماران مرزی واپس رانده شده[2] کمتر نوشته شده است. در بیمارستان روان‌کاوی طولانی‌مدت، فرد به طور رایج با بیماران دچار اختلال شخصیت مواجه می‌شود که به شکلی نظام‌مند تمام اقدامات درمانی را شکست می‌دهند. در حالی‌که برخی از بیماران، مانورهای دوپاره‌سازی[3] را بدین منظور به کار می‌گیرند (گابارد، ۱۹۸۶)، برخی دیگر از مقاومت منفعل و ساکت[4] استفاده می‌کنند. این بیماران اخیر، خود را از بیمارستان مرخص نمی‌کنند، با این‌ حال به نظر می‌رسد قادر به ایجاد اتحاد با کسانی که به دنبال کمک به آن‌ها هستند، نیستند. در اغلب موردهایِ مقاوم[5]، تحلیل‌گر ممکن است احساس کند که برای مدت طولانی «هیچ کاری انجام نمی‌دهد»، در حالی‌که بیمار از همکاری در کار تحلیلی خودداری می‌کند. مداخلات کلامی ممکن است به‌سادگی تعهد بیمار نسبت به خنثی‌کردن تحلیل‌گر را تشدید کند و منجر به انفعال شدیدتر شود.

تحلیل‌گری که با این شرایط مواجه است باید استراتژی‌هایی را برای استقامت در مقابل تیروکمانِ مقاومتِ ظالمانه‌یِ بیمار در نظر گیرد. چگونه می‌توان یکنواختی[6] را تحمل کرد؟ یا حمله به اثربخشی درمانیِ‌ فرد؟ یا درماندگی؟ یا ناامیدی؟ یا نفرت [درمانگر] از شکنجه‌گرش؟ یا میل به تسلیم‌شدن؟

گفته شده است که هیچ‌چیز عملی‌تر از یک نظریه خوب نیست. استفاده تحلیل‌گر از درک نظری در موقعیت انتقال – انتقال متقابلِ اینجا و اکنون ممکن است او را قادر سازد تا از چنین تحولات نامطلوبی جان سالم به در ببرد. در خوش‌بینانه‌ترین سناریو، حتی ممکن است به شکستن بن‌بست منجر شود. البته در حقیقت، تحلیل‌گر «هیچ کاری انجام نمی‌دهد»، همان‌طور که ممکن است در نظر ناظری بیرونی احمقانه باشد. برعکس، او با کمک قطار فکری و دانش نظری خود، فعالانه به دنبال درک سکوت بیمار و فراز و نشیب‌های روابط ابژه درونی است که در پس آن نهفته است.

ملاحظات نظری و فنی

تمام ملاحظات نظری و فنی با بیمارِ مرزیِ مقاومِ ساکت باید از یک فرض اساسی پیروی کند: یک رابطه همیشه وجود دارد، حتی در نبود کلامی سازی[7]. علاوه بر این، وجود رابطه میان بیمار و تحلیل‌گر نشان می‌دهد که عناصر انتقال و انتقال متقابل وجود دارند و می‌بایست درک و تحلیل شوند. همان‌طور که رانگل (۱۹۸۲) مشاهده کرده است، ادعای فروید مبنی بر این‌که بیمارانی که از «روان‌رنجوری نارسیزیستیک[8]» رنج می‌برند، انتقال ایجاد نمی‌کنند؛ یکی از معدود مشاهدات بالینی او است که توسط تجربه تحلیلی بعدی تأیید نشده است. نبود ظاهری انتقال، همان انتقال است (برنر، ۱۹۸۲). پس یکی از مؤلفه‌های «هیچ کاری نکردن»، بررسی نظام‌مند تحلیل‌گر از فراز و نشیب‌های انتقال و انتقال متقابل است، حتی اگر در سکوت کامل انجام شود. وقتی تحلیل‌گر در سکوت اتاق درمان می‌نشیند، به این سؤال فکر می‌کند که «چه پارادایم‌هایی[9] از رابطه ابژه از گذشته در حال تکرارند؟».

هیجانات در مغز و بدن

به عنوان روان‌شناس بالینی همیشه با سئوالات متعددی درباره‌ی هیجانات مواجه بوده‌ام؛ به عنوان مثال از من می‌پرسند هیجانات و احساسات ما دقیقا از کجای بدن ما می‌آیند؟ چه جایی در وجود ما مسئوال تولید هیجانات است؟ احساسات مقدم بر فکر کردن است یا برعکس؟ آیا می‌توان قلب و مغز را آشتی داد؟ در این مقاله سعی می‌کنم به نحوه‌یِ عملکرد هیجان در مغز و بدن بپردازم. برای این موضوع، سراغ کتاب  «آیین‌مندی هیجان» تالیف دکتر دیوید مک‌میلان رفته‌ام. دکتر میلان در این کتاب با استفاده از ادبیاتی ساده مفاهیم پیچیده‌یِ مربوط به مغز و هیجان را توضیح می‌دهد. در این مقاله قصد دارم با استفاده از قسمت‌های از فصل دوم این کتاب نحوه‌ی عملکرد هیجان را شرح بدهم.

اجازه بدهید با این پرسش شروع کنیم؛ مغز ما چگونه سازمان یافته است؟ مغز ما بر پایه‌یِ تکامل ساخته شده است. اولین و قدیمی‌ترین ساختار اصلی، مغز خزنده یا اولیه نامیده می‌شود. این بخشی است که ما با خزندگان در آن اشتراک داریم و عمدتاً شامل هسته‌های ساقه مغز است. دومین بخش تکامل‌یافته‌یِ مغز مغز میانی یا عاطفی است که یک پوششی را بر روی هسته‌های ساقه مغز تشکیل می‌دهد و انسان با پستانداران در اشتراک دارد. مغز میانی به‌اندازه یک‌مشت است. بسیاری از ساختارهای عصبیِ هیجانات مربوط به بخشی از مغز اولیه و میانی می‌باشند. ساختار سوم همان بخشی است که فقط نوع انسان از آن برخوردار است. این منطقه نسبتاً بزرگ، قشر جدید، منبع منطق، آگاهی هوشیاری و هوش است. این بخش از مغز بر روی مغز میانی و عمدتاً به سمت بخش جلویی جمجمه قرار گرفته است. به دلیل این که ساختار اولیه‌یِ مغز میان ما، پستاندارن و خزندگان مشترک است همگی هیجانات را می‌توانیم تجربه کنیم؛ اما فقط ما و پستاندارن از این تجربه آگاه می‌شویم. ما می‌فهمیم که غمگین هستیم، متوجه شادی یا حسادت خود می‌شویم. پستانداران و انسان‌ها بارها یک هیجان را بدون این که از نحوه عملکرد آن هیجان آگاه باشند، درک و بیان می‌کنند. ادراک و بیان هیجانات مستقل از هوشیاری است.