این مقاله ترجمه فصل هفتم کتابی با عنوان «The Use of the Object in Psychoanalysis» تالیف جیمز ال.پولتون است که توسط م. امیر لاهوتی ترجمه و برای انتشار در مجله روانکاوی «دیگری» آماده شده است.
آماده کردن صحنه
من با نقل قولی از بودیدارما[۱] از قرن ششم شروع میکنم :
سپس برای اولین بار، من دقیقن بر سکونِ تاریک سکنا گزیدم و ابژههای بیرونی را در قلمروی ذهن مستقر کردم . . . برای اولین بار دریافتم چیزی [آن بیرون] نیست که درون یک اینچ مربع از ذهن خودم وجود نداشته باشد.
من مایلم که با درنظر گرفتن نقش ابژههای بیرونی[۲] در زندگی و حتا ذهن بیمارهایمان به ابژهی روانکاوانه نزدیک شوم. اجازه دهید از یک نقطه نظر به ظاهر نامرتبط شروع کنم.
یکی از اتفاقات مهمی که منجر به دستگیری تد کازینسکی[۳] شد (یک قاتل سریالی که به نام مستعار یونابامر[۴] ۱۷ سال آزادانه میچرخید) یک تحلیل زبانروانشناسی از بیانیهی ۳۵ هزار کلمهای بود که او برای نیویورک تایمز فرستاد. تحلیل بیان میکرد به دلیل اینکه بیانیه شامل اصطلاحاتی بود که در روزنامههای دهههای ۳۰، ۴۰ و ۵۰ شیکاگو استفاده شده بودند، یونابامر به احتمال زیاد در این منطقه بزرگ شده است. به دلیل این تحلیل، افبیآی تصمیم گرفت که این بیانیه را منتشر کند با امید اینکه فردی بتواند رابطهی بین این ادبیات [خاص] و نویسندهاش را پیدا کند. کمی پس از آن برادر کازینسکی و خواهر ناتنیاش با افبیآی تماس گرفتند و نامهها و اسناد دیگری که از او دریافت کرده بودند را ارائه دادند که در نهایت منجر به دستگیری او شد (Davies, 2017).
برای هدفی که ما دنبال میکنیم، بخش جالب توجه داستان این است که اقدامات یونابامر کمکی [به پیدا کردنش] نکرد اما [آنچه کمک کرد] آشکار شدن اثراتی از فضای اجتماعی/بینافردیاش به طریقی که او آنها را توسعه داده بود و ویژگیهای خاصی را در او حک کرده بود که آنها را به عنوان اثباتی بر نفوذشان نمایان کرد. از یک جهت مهم، این داستان نشان میدهد که ابژههای بیرونی به طریقی در درون ما ذاتی[۵] شدهاند.
در نتیجه سوال این است: به چه طریقی این ابژهها در درون ما ذاتی میشوند؟ معنای اینکه ما اثرات آن ابژه را با خود حمل میکنیم چیست؟ و بعد، بر چه اساسی ما دربارهی نقش آن ابژه در زندگیهایمان تصمیم میگیریم؟ و چه پیامدهایی بر نحوهی رفتار ما با بیمارانمان دارد؟
روانکاوی و ابژههای بیرونی
برای سالهای زیاد روانکاوی حرفهای بسیاری در مورد ابژههای درونی[۶] زده و نقشی که در شکلدادن به هرچیزی در مورد ما دارند. اما اخیرن، نظریهپردازان روانکاوی شروع کردهاند به تمرکز بر روی ابژههای بیرونی و بررسی اینکه اینها چگونه بر نحوهی تجربه کردن و رفتار ما (به طریقی متفاوت از تاثیری که ابژههای درونی، که برای ما آشناتر هستند) تاثیر میگذارند.
مسئلهای که مایلم در نظر بگیرم، مربوط به نقشی است که ابژههای بیرونیِ واقعی میتوانند (جدا از اینکه اشخاص چگونه آن ابژهها را درونی کردهاند) در زندگی بیمارانمان بازی کنند. من یک موقعیت مشخص را در ذهن دارم که در آن بیماری تلاش میکند تا در جلسات ما شرکت کند اما بعد به رابطه با شخصی بازمیگردد که در ایجاد برخی یا بیشتر مشکلات انطباقی بیمار موثر است. یک مثال مشخص، مورد مرد جوانی به نام دیمن[۷] است، که در ادامه او را با جزئیات بیشتری معرفی خواهم کرد. فردی که الگوی رفتاری به شدت خشنی را نسبت به خودش به عنوان روشی برای آرام کردن مادر خشن و قضاوتگرش پرورش داده بود. پس از چند جلسهای که با این بیمار داشتم، او با مادرش تماس گرفت تا در مورد جلساتی که باهم داشتیم صحبت کند. وقتی که در جلسهی بعدی با او ملاقات کردم، احساس میکردم که ما موقعیتی که [در درمان] بهدست آورده بودیم را از دست دادیم و اینکه باید دوباره روی همان موقعیتهایی که قبلن از آنها عبور کرده بودیم کار میکردیم. اگرچه این دوره در تمام طول درمان ادامه پیدا نکرد، زمانی که اتفاق افتاده بود من احساس میکردم که وسط یک مسابقهی طنابکشی هستم: من و نظراتم در یک طرف بودیم، مادرش و نفوذ بیمارگونهی او بر پسرش در طرف دیگر.
قبل از اینکه به مورد [دیمن] بپردازم، در یک سیر مختصر، برخی از نظریههایی را پیش میکشم که ما را در بررسی مجدد ابژهی بیرونی و جایگاهش در زندگی اشخاص هدایت میکنند. من صرفن میخواهم برخی از ایدههای اساسی را به اندازهای در نظر داشته باشم که به ما کمک کند تا موضوع چگونگی برخورد با دیمن و مادرش را ساختاربندی کنیم.

امر بیناذهنی[۸] در مقابل امر درونروانی[۹]
با ظهور نظریههایی چون بیناذهنیتی، ارتباطنگری[۱۰]، سوم تحلیل[۱۱]، زمینهی تحلیلی[۱۲] و پیوند[۱۳]، تحلیلگران دو بعد اصلی تجربهی روانی را بررسی کردند: امر درونروانی[۱۴] و امر تعاملی یا میانروانی[۱۵]. مسائل محوری اکثر این نویسندهها در درجهی اول مشخص کردن تفاوت بین این دو بعد بود و دوم، توصیف روشی که این دو بعد با هم تعامل دارند و به طور مشترک یا متقابل روی هم اثر میگذارند.
برای مثال پیکِن-ریویار[۱۶] پیشنهاد میدهد که این دو بعد در ارتباطی تعاملی به هم متصل میشوند تا چیزی را ایجاد کنند که او پیوند نامید. طبق نظریهی پیوند، پیکِن-ریویار «تلاش میکند تا روش تاثیر ارتباط پیچیدهی بین روابط ابژهی بیرونی بر ساختار درونی [فرد] در طول زندگی و در مقابل، چگونگی [تاثیرگذاری] روابط ابژهی درونی بر ساختاردهی تعاملات بیرونی را بررسی کند».
ابژه چیست؟
برنستین[۱۷] (۲۰۰۱, ۲۰۰۹, ۲۰۱۲) و کااِس[۱۸] (۱۹۹۵, ۲۰۰۷) نیز دغدغهی توسعهی [نظریهی] پیوند را داشتهاند. برای مثال برنستین (۲۰۰۹) به دنبال پیکِن-ریویار پیشنهاد میدهد که یک پیوند توسط دو سازوکار متفاوت ایجاد میشود: یک سازوکار قالبن فردی بر اساس ارتباطات ابژهی درونی هر یک از افرادِ دخیل که در تعاملاتشان به شکل همانندسازی فرافکن[۱۹] عمل میکند و یک سازوکار میانی[۲۰] که توسط آن تعاملات بین افرادِ دخیل، درلحظه فشارِ خود را (فارغ از روابط ابژهی درونیِ افرادِ دخیل) بر روند تعامل اعمال میکند. این سازوکار دومِ میانی نتیجهی چیزی است که برنستین دخالت[۲۱] مینامد (۲۰۰۹, p. ۸۶).
برنستین عقیده دارد فردی که هستیم نتیجهی دو نوع سرمایهگذاری است که توسط دیگران در فرایند رشد ما اعمال میشود. مورد اول از طریق فرآیند همانندسازی رخ میدهد که طی آن دیگری به عنوان یک الگو برای چیزی که میخواهیم بشویم عمل میکند. طی این فرآیند جنبههای درونیشده و نمادپذیر ابژه را تثبیت میکنیم که پس از آن به نحوهی تجربهکردن و رفتار ما جهت میدهند. در مقابل، فرآیند دوم طی کنشِ دخالت رخ میدهد، که مطابق آن ما باید با دیگری وفق پیدا کنیم چرا که مجبور هستیم با چیزی در آنها که مقاومت میکند و نمیتواند ترکیب شود مواجه شویم (۲۰۰۱, p. ۱۴۵). این فرآیند از روابط ابژه متمایز است(۲۰۰۹, p. ۸۶) و چیزی است که ما نمیتوانیم برای خودمان بازنمایی کنیم (۲۰۱۲, p. ۵۷۴). یک مثال احتمالی از دخالت: شما تازه یک مصاحبهی ارزیابی با یک مراجع احتمالی، مراجعی که برای شما مجهول است، را تمام کردهاید که تاریخچهای از تروماهای سرکوب شده در رابطهی با پدرش دارد و بعد از آن متوجه میشوید که فراموش کردهاید در مورد پدرش سوال بپرسید. در این مورد، بخش بازنمایی نشده [و به شناخت درنیامدهی] بیمار ممکن است در ظرفیتِ تفکر شما مداخله کرده باشد بدون اینکه بدانید چطور و چرا این دخالت رخ داده است.
برنستین تحت عنوان بیگانه یا خارجی به جنبهای از دیگری «که مقاومت میکند و نمیتواند ترکیب شود» اشاره میکند (۲۰۱۲) و تاکید میکند که تاثیر آن [بخش بیگانه] بر ما از تبعات بودن در مجاورت دیگری در وضعیت اینجا و اکنون است. در تعاملاتمان با دیگران، بخشی از فردِ [مقابل] هست که میتوانیم بشناسیم و به راحتی در دنیای ابژههای درونیِ ما جا میگیرد. اما بخش دیگری نیز هست، بخش بیگانهای که به راحتی درون دنیای ابژههای درونی ما جا نمیگیرد، چرا که ما هیچ روشی برای بازنمایی آن در اختیار نداریم. این همان بخش دیگری است که در جریانِ عادیِ تجربیاتِ ما دخالت میکند.
زمانی که برنستین توجهش را به تعاملات بین درمانگر و بیمار معطوف میکند، او باز هم از دو بعد یا حالات[۲۲] سخن میگوید (۲۰۰۹). مورد اول حالت انتقال است که طی آن دنیای ابژههای درونی بیمار در رابطه با درمانگر تکرار و بازتولید میشود. جنبهی کلیدی این حالت این است که میتوان با توجه دقیق به اینجا و اکنون در جلسهی درمان و آنجا و آنوقت در گذشته، روی تجربههایی که دنیای درونی بیمار را میسازند کار کرد. برنستین برای حالت دوم باز هم از اصطلاح دخالت استفاده میکند، اما در این مورد (به خصوص زمانی که توسط درمانگر به بیمار اعمال میشود) میتواند برای اهداف مثبتی استفاده شود، از آنجایی که از طریق آن [دخالت] درمانگر و بیمار میتوانند تجربههای جدید و بالقوه سالمتری را با ایجاد «فضایی برای دیگر بودگیِ سوژهی دیگر» تولید کنند (۲۰۰۹, p. ۸۸). به تعبیر جنین پوجت[۲۳]، دخالت میتواند فضایی «برای شگفتی ایجاد کند، برای شکلی از تعلقداشتن که در چینشِ مشکلاتِ گرهخورده با هویت جا نمیگیرد(۲۰۱۲, p. ۷۸۶) .» به دلیل ظرفیت پیشرفتکنندهاش، برنستین دخالت را از نظر اثربخشی در ایجاد تغییر، با انتقال برابر در نظر میگیرد و به دفعات بیان میکند که «ما نیاز داریم که با هردوی آنها به صورت درمانی کار کنیم (۲۰۰۹, p. ۸۷).»
روانکاو فرانسوی رنه کااِس نویسندهی دیگری است که متون مهمی دربارهی نظریه پیوند نوشته است. همانند پیکِن-ریویار و برنستین، کااِس مشخص کرد که دیگری یا از طریق درونیسازی جنبههای قابل بازنمایی دیگری (که با اهداف شخصیِ خودمان همبسته میشوند) روی ما اثر میگذارد یا از طریق نفوذ یک چیز خارجی، «یک حضور مبهم و ناشناخته از دیگری … درونِ (خود[۲۴])» که چنین عملکردی دارد: «یک نوع از دیگریِ مقیم به عنوان یک مهمان دائمی، ناخواسته یا ناشناخته که در درون روان جذبنشده است».
برای کااِس، این مقیم شدنِ دیگری به عنوان یک مهمان جذبنشده و ناشناخته در روان ما یک منبع قابل توجه آسیبشناسی روانی است. کااِس از «الزام کار روانی که توسط همان جنبهی عاملیت ابژه بر روی خود تحمیل شده است» (۱۹۹۵, ۲. 2)سخن میگوید و اضافه میکند که محتوا یا معنای این الزامات ممکن است هیچوقت (چه توسط ما و چه توسط ابژه) بازنمایی نشود. با این وجود وقتی آنها بر ما تحمیل شوند، منجر به چیزی خواهند شد که کااِس«بیماریهای ناشی از قراردادهای بیناذهنی» مینامد، که شامل توافقهایی برای مشارکت در کنشهایی اشتراکی بهقصد سرکوب، فراموشی، انکار، جداسازی، برداشت غلط یا امتناع از فهمیدن است که منجر به [ایجاد] حوزههایی میشوند که غیرقابل نمادپردازی و غیرانتقالپذیر، مناطق سکوت، بستههای مسموم، فضاهای بلااستفاده هستند و [همچون] «خطوط پروازی که سوژه را نسبت به گذشتهی خودش به عنوان یک غریبه نگه میدارد» (۱۹۹۵, p. ۱۳). از دیدگاه کااِس، این الزامات خودشان را در ما حک میکنند و بعد از آن نحوهی تجربهکردنِ ما و رفتارهایمان به واسطهی حضورِ آن حکاکیها (فارغ از اینکه ما در حضور آن ابژهی اصلی باقی بمانیم یا نه) توسط آنها تنظیم یا جهتگیری میشود.
تعدادی از شما ممکن است متوجه اختلاف نظر بین برنستین و کااِس در متنی که ذکر کردم شدهباشید. برنستین میگوید که بخش خارجیِ دیگری فقط زمانی بر شخصی اثر میگذارد که هردو به صورت حقیقی در اینجا و اکنون در تعامل باشند، اما کااِس میگوید که «بیماریهای ناشی از قراردادهای بیناذهنی» میتواند فعالیتهای ذهنی شخص را تنظیم کند، حتا بعد از اینکه تعامل اصلی از بین رفته باشد. از این منظر، موضع کااِس مشابه موضع گابارد[۲۵] است که (برخلاف برنستین) معتقد است که پیوندها و اثرات آسیبزای آنها «برخلاف جداییِ فیزیکی [از آنها] باقی میمانند(۲۰۱۲, p. ۵۸۵) .» این مسئلهای است که در هنگام بررسی مورد دیمن به آن برمیگردیم.

ادبیات کااِس ممکن است برای ما جدید به نظر برسد، اما به نظر من بیماریهای ناشی از قراردادهای بیناذهنی بسیار رایج هستند و توسط نظریهپردازان دیگری نیز تحت عنوان اسامی گوناگون شامل طرحوارهی حضور[۲۶]، دانش ضمنی رابطه[۲۷] ((Lyons، الگوهای رابطهای[۲۸] و شبح فراموش نشدنی[۲۹] شناسایی شدهاند. یک مثال خوب از این بیماریها را میتوان در شرح ابراهام و تروک[۲۳] از یک خانواده پیدا کرد که یک مادر آسیب دیده، عمیقن ترومای خود را سرکوب میکرد طوری که از ماهیتِ وجود آن یا از تاثیر تحریفکنندهی آن بر هیجانات و اعمالش بیخبر بود.
گونهی خاصی از ابژه گزینی در مردان، تالیف فروید
در چنین خانوادهای، کودکانِ در حال رشد با تحریفات مادرشان منطبق میشوند، در آنها مشارکت میکنند و حتا در اعمال چنین تحریفاتی از مادرشان حمایت میکنند، اما بدون اینکه علت یا ریشهی آنها را بدانند. این فرآیند به نوبهی خود افساری از ترس بر کودکان میزند که هیچ تصوری از زمینهی آن ندارند، الگوهای رفتاری که هیچ معنای ظاهری ندارند، و نقاط کوری در ذهنِ مادر هستند، جایی که نمیتوان به افکار فکر کرد، هیجاناتی که نمیتوانند احساس شوند و امیالی که نمیتوانند شناخته شوند. ابراهام و تروک نام این فرآیند را شبح فراموش نشدنی میگذارند، داغ [بهجا مانده] بر کودک که مورد تهاجم یک حضور بیگانه قرار گرفته؛ که معنای آن در تجربهی خودِ کودک پنهان نیست بلکه در جزئیات ترومای مادر است.
راهکارهای درمانی برای بیماریهای ناشی از قراردادهای بیناذهنی
نظریههایی که اخیرن بررسی کردم تعدادی پرسشهای جنجالی در مورد تکنیک روانتحلیلی ایجاد میکند. فرض کنید یک بیمار درمان را آغاز میکند و شما متوجه میشوید که جنبههایی از تجربه و رفتار او در جهان ابژههای درونیاش تلفیق نشدهاند، چنانکه کااِس و برنستین توضیح میدهند، بنابراین نه معناپذیرند و نه بازنماییپذیر. علاوه بر این، فرض کنید که شما مشکوک هستید که [وجود] این ویژگیها در بیمار، نتیجهی مشکلات ناشی از قراردادهای بیناذهنی است که چون بیمار هنوز درگیر یک رابطهی نزدیک است (مانند مادر یا همسر) در او حفظ شدهاند. چه نوعی از مداخلات میتواند به منقضی کردن این قراردادها کمک کند و بیمار را از محدودیتهایی که به او تحمیل میکنند آزاد کند؟ هنگام کار با بیماری که تحت [تاثیر] نفوذی غیر قابل بازنمایی است چه مداخلاتی مفید است؟
چیزی که نظریه پردازان پیوند روی آن توافق دارند این است که در زمانی که مشکلات بیمار از پیوند با دیگران سرچشمه میگیرد، تحلیل انتقال سنتی کافی نیست؛ هرچند که همچنان بسیار مهم است. برای مثال، برنستین معتقد بود از آنجایی که در تحلیل انتقال عمدتن بر جنبههایی از دنیای درونی بیمار که قابل بازنمایی باشد تمرکز میشود، مکانیزمهای مداخله و پیامدهایش نادیده گرفته میشود. به طور مشابه، کااس نوشته است که «قراردادهای بیناذهنی نمیتوانند با در نظر گرفتن موقعیت و کارکرد دیگری و دیگران در فضای درون روانی تقلیل یابند.» دیگر نظریه پرداز پیوند،خوزه بلگر[۳۱]، نوشته است که تمرکز انحصاری روی انتقال اینجا و اکنون «ممکن است به نقاط کوری در مورد پیوندهای خارجی بیمار منجر شود که در ابعاد مختلف زندگی روزمرهاش مشکلساز هستند.».
گابارد نظر بلگر را چنین شرح میدهد که اکثر بیماران «در موقعیتهایی متوجه میشوند که برای راضی کردن دیگران یا پرهیز از عصبانی شدن، انتقاد یا تحقیر آنها زندگی کردهاند.» و این «ماهیت فرآیند کار تحلیلی است که این پیوندها را همانطور که در انتقال و خارج از انتقال پدید میآیند شناسایی کنیم تا بدین طریق روشن کنیم که در پرتو این پیوندها و تحت تاثیر آنها واقعن چه کسی هستیم.»
کمک کردن به بیمار برای درک اینکه او «در پرتو این پیوندها و تحت تاثیر آنها» است، مستلزم آن است که درمانگر بررسی کند چگونه و چرا روابط در زندگی او به آن شکل [آسیبزا] عمل میکنند. و این به نوبهی خود نیازمند آن است که گاهی درمان بیش از حد روی بیمار [در اینجا و اکنون] تمرکز نکند و در عوض روی انگیزهها، نیازها و آسیبشناسی ابژههای بیرونی که او را احاطه کردهاند و نقشی اساسی در مشکلات ناشی از قراردادهای بیناذهنی او دارند تمرکز کند. در واقع تنها از طریق چنین تمرکزی بر روی ابژههای بیرونی است که درمانگر میتواند توصیهی گابارد یا تومی و کشله[۳۲] را دنبال کند، کسانی که میگویند درمانگر «باید در همکاری با بیمار به او بینشی در مورد موقعیتش در زندگی ارائه دهد.» (۱۹۹۲, p. ۴۸۲)یا توصیههای لما و تارگت[۳۳] که میگویند درمانگر «از فرصتهای فراوانی که توسط بیمار ایجاد میشود و در آن بیمار موقعیتهای بینافردی در زندگی واقعیاش را شرح میدهد استفاده میکند که به بیمار کمک کند تا انعطافپذیری در درک افکار و احساساتِ ممکن را تمرین کند (افکار و احساسات دیگر افرادِ درگیر در آن موقعیت)، بیمار را به این سمت هدایت میکند تا احتمال سناریوهای متفاوتی که در ذهن دیگران زمینهساز این موقعیتها بودهاند را با زیرسوال بردن فرضیههای قالبی یا مرسوم مفصلبندی کند.» (۲۰۱۱, p. ۱۵۶) البته خطری که وجود دارد این است که تمرکز بر روی ابژههای بیرونیِ بیمار بالقوه میتواند تعادل درمان را بههم بزند به طوری که جنبهی مشارکت خود بیمار در ایجاد و حفظ الگوهای مشکلساز نادیده گرفته شود. توجه به مورد دیمن به ما کمک میکند تا محدودیتهای معقول چنین مداخلاتی را جست و جو کنیم.
اما قبل از اینکه به دیمن بپردازیم، دو استراتژی مداخلهی دیگر مربوط به بیماریهای ناشی از قراردادهای بیناذهنی هستند که درخور توجه هستند. اول، اهمیت ویژهای دارد که ما آگاه باشیم در هنگام کار با چنین مشکلاتی، تحلیل انتقال نباید به صورت ناآگاه نادیده گرفته شود. استرن و همکارانش در مقالهای دربارهی مکانیسمهای غیر تفسیری[۳۳] در درمان تحلیلی به این نکتهی مهم اشاره کردهاند. آنها پیشنهاد میدهند که الگوهای «رابطهای ضمنی» که به صورت «نمادین [در انتقال] بازنمایی نمیشوند اما الزامن هم به صورت [نیروهای] پویای ناخودآگاه نیستند» (۱۹۹۸, p. ۹۰۵)را میتوان در درمان از طریق تفسیر انتقالِ روشی که بیمار با درمانگر رفتار میکند آشکار کرد. تمام انتقالها از ابژههای قابل شناسایی یا نمادپذیرِ جهان درونی بیمار سرچمشه نمیگیرند. در مقابل، برخی از انتقالها شامل یک تکرار است، شامل رفتارها و الگوهای تجربیِ بازنمایی نشده و نمادین نشده که در قراردادهای بیناذهنی بیمار با دیگران تجسم پیدا میکند. به اعتقاد من این موضوع به ویژه زمانی صدق میکند که آن رفتارها و الگوهای شکل دهندهی تجربه، به واسطهی روابط فعلی زندگی روزمرهی بیمار حفظ شوند.
آخرین استراتژیِ مداخله ما را به ایدهی برنستین و پوجت برمیگرداند که مطابق آن درمانگر میتواند به عنوان یک منبع دخالت کننده به طریقی به بیمار کمک کند که نه تنها «فضایی [در ذهنش] برای دیگران به عنوان سوژههای متفاوت [نسبت به خودش] ایجاد کند» بلکه همچنین به بیمار کمک کند که «تا جایی که توانایی خلق و شکل دادن یک موضوع یا ایدههای جدید را دارد» در رابطهی درمانی مشارکت داشته باشد.

این نکته مورد تاکید شارف بوده، کسی که میگوید درمانگر با حضور خود میتواند به عنوان یک «نیروی برهم زنندهی تعادل» (۲۰۰۹, p. ۸۲) برای الگوهای اساسی تعاملی بیمار عمل کند. این بدان معناست که حضور درمانگر بدون تاثیر بیمارگون (که امید میرود چنین باشد) نوعی فشار نمادین نشده و شاید غیر نمادپذیر را بر بیمار اعمال میکند که کمک میکند تا او از محدودیتهایی که به وی تحمیل میشود رها شود. محدودیتهایی که رابطهاش با ابژههای بیرونی به او اعمال میکردند. مشخصن میتوان در مورد این شیوهی خاص مداخله با بیماران بیشتر سخن گفت، اما اکنون زمان آن است که به مورد دیمن بپردازیم.
روابط ابژه چیست؟
دیمن
من دیمن را سه سال و نیم پیش دیدم. او بیست و نه ساله بود و در سال سوم برنامهی بسیار سخت تحصیلات تکمیلی خود بود. به دلیل برنامهی کاری او، ما نمیتوانستیم به طور منظم دیدار داشته باشیم، گاهی اوقات دو تا سه هفته پشت هم نمیتوانستیم ملاقات کنیم و بعد طی یک یا دو هفته هفتهای سه جلسه داشتیم. این الگو طی دو سال و نیم پابرجا بود. وقتی او مدرکش را گرفت، ازدواج کرد و در یک ایالت دیگر کار پیدا کرد، کار ما هم تمام شد.
دیمن دومین بچهی بزرگ از بین چهار فرزند بود که همه با فاصلهی یک یا دو سال از یکدیگر متولد شده بودند. با اینکه زیاد در مورد سه خواهر دیگرش صحبت نمیکرد، آنکه بیشتر از همه دربارهی آن صحبت میکرد خواهر کوچکتر بعد از خودش بود، کسی که از هجده سالگی دچار پرخوری عصبی و بیاشتهایی عصبی بود و «ماههای زیادی» را به دلیل رفتاری که او «مرزی» عنوان میکرد در موسسات مختلف گذرانده بود. دیمن والدین خود را بسیار مذهبی توصیف میکرد به طوری که خود را وقف جامعهی مذهبیشان کرده بودند. علیرغم این سرسپردگیِ [مذهبی] گاهی اوقات دعواهای خشنی را باهم میکردند که «کنترلشان را از دست میدادند» و «کاملن باعث وحشت» او میشدند. او میگفت که مادرش خشک، قضاوتگر و بیگذشت بود. «او افکارش را همانطور که فکر میکند [درست] است بیان میکند. او شخصیتی قوی دارد.» دیمن به مادر خشکِ مذهبیاش «تاریخچهای از مشکلات ذهنی» را نسبت میدهد شامل پرخوری عصبی در نوجوانی، اضطراب شدید در تمام دوران زندگی و احساس گناه همیشگی در مورد سقط جنینی که در بیست سالگی، قبل از ازدواج با پدر دیمن داشته است. دیمن بابت اکثر مشکلاتی که در دوران کودکی داشت، مادرش را مقصر میدانست و پدرش را آرامتر و با گذشتتر میدید. او گفت که پدرش «منفعل»، «با ملاحظه»، «سختگیر نسبت به خودش» و فردی است که «رسیدگی کردن به دیگران برایش اولویت دارد.» وقتی دیمن کوچک بود با پدرش به گردش ماهیگری میرفتند، اما به مرور که سن دیمن بالاتر رفت رابطهی آنها سردتر شد چرا که پدرش نیز وقت بیشتری را به کارش اختصاص داده بود.
از آنجایی که پدر و مادر دیمن به دلایل مذهبی با تحصیل در مدارس عمومی مخالف بودند، دیمن تا دبیرستان در خانه درس میخواند. او گفت که بین سالهای چهار تا ده سالگی جمعی از دوستانی داشته که «لااقل» او را درک میکردند و میپذیرفتند. با این حال وقتی او ده ساله بود، خانوادهاش به شهر جدیدی نقل مکان کردند و از آن زمان او احساس میکرده که به دلیل اعتقادات خانوادهاش، توسط دیگر کودکان منزوی شده و طرد میشود. او باور داشت دلیل اینکه «بچهای نبوده که از نظر اجتماعی راحت باشد» همین مسئله بود. او گفت که از سن ده سالگی از والدینش متنفر شده، هم به دلیل نقل مکان و هم به دلیل ایکه توسط مادرش «خیلی مثل حیوان کتک میخورده» در حالی که پدرش کار زیادی برای مداخله کردن انجام نمیداده است. او گفت که مادرش به شدت از او انتقاد میکرده، اغلب او را با کمربند کتک میزده و به ندرت تلاش میکرده تا دیدگاه دیمن را درک کند. او معتقد بود که مادرش از مردان متنفر است و به دلیل اینکه پدرش اغلب [در خانه] نبوده، خشم خود را روی دیمن خالی میکرده است.
دیمن طی «بخش قابل توجهی» از دوران بلوغش برنامهی خودکشی داشته و در موارد متعددی به اقدام به خودکشی نزدیک شده است. او گفت که زمینهی اساسی افکار خودکشیاش این باور بود که «کسی مرا دوست ندارد و هیچکس نمیتواند مرا دوست داشته باشد.» او از زمانی که خانه را برای رفتن به دانشگاه ترک میکند، دیگر به کلیسا نرفته و در جلسهی دومی که داشتیم گفت: «من الان این واکنش درونیِ غیر ارادی را نسبت به مذهب دارم که نتیجهی دوران کودکیام است.»
دیمن قبل از نقل مکان به شهر سالت لِیک، جایی که من او را دیدم، در درمان با یک روانکاو بود که به او کمک میکرد تا «تروماهایم که باعث میشد درک ضعیفی از خود پندارهام داشته باشم را بررسی کنم. او [روانکاو قبلیاش] میگفت مغزم اینطور توسعه پیدا کرده تا به دنبال راهی باشد که درک منفی که از خودم دارم را توجیه کند.» وقتی ما درمان را شروع کردیم دیمن چندین نشانه از افسردگی و اضطراب را برایم توصیف کرد شامل نادیده گرفتن خود و خودکمبینیِ شدید و مداوم، انزوای اجتماعی و دوری از هرگونه موقعیت که ممکن بود در آن قضاوت شود. برای مثال او شش ماه از باز کردن نامههای ارزیابی که مسئولین فارغالتحصیلی برایش ارسال کرده بودند خودداری کرد و نوشتن گزارشی که برایش تعیین شده بود را برای بیشتر از یک سال به تاخیر انداخت. با توجه به اینکه برنامهی [تحصیلیاش] کاملن معتبر بود و با وجود اینکه کلیت ظاهریاش نشان دهندهی یک مرد جوان توانمند و باهوش بود، بیشترین نگرانی در مورد ماهیت غیرواقعی حملاتی بود که به خودش وارد میکرد. همانطور که درمان پیش میرفت، ما خودکمبینی او (یقینش در مورد بد بودنش) را به دو [موضوع] مرتبط کردیم. به خشم مداومی که نسبت به مادرش داشت (ما به توافق رسیدیم که بودن همیشگیاش در وضعیت ناکافی، روشی بود برای ابراز خشم نسبت به مادرش بدون اینکه از این خشم آگاه باشد) و به فشاری که از طرف مادرش احساس میکرد برای پذیرش این حملات [تخریبی] بدون اینکه شکایتی کند (و حتا با آنها موافق باشد) به عنوان بهایی که باید بابت به حداقل رساندن شدت [این حملات تخریبی] میپرداخت.

مایلم که به صورت خلاصه چهار جلسه از ملاقاتهایی که با دیمن داشتم را توضیح دهم. سه جلسهی اول، پشتِ هم و نزدیک به انتهای دومین سال درمان برگزار شدند. در این جلسات، ما در مورد ماهیت توافقهای ناشناختهای صحبت کردیم که او با مادرش شکل داده بود و منجر به الگوی خشن خود قضاوتگریاش شده بود. در همین دوران بود که دیمن رابطهی تقریبن با ثباتی با مادرش داشت. جلسهی چهارم که چند ماه بعد، نزدیک به آخر درمان برگزار شد، متمرکز بود بر تلاشهای انتقالی او نسبت به من برای به کار گرفتن من در دامنهی خودتخریبگریاش و سختی که این کار برایش به همراه داشت، زیرا متوجه شده بود که من یک شریک «غیر مشارکت کننده» [در این فرآیند انتقالی] هستم. وقتی از نظرگاه برنستین، پوجت و شارف نگاه شود، سختی که دیمن [در رابطه] با من داشت ناشی از یک فشار بیناذهنی (به بیانی دیگر، دخالت) بود
که به او وارد کردهبودم و او را تحت فشار قرار میداد تا از الگوی خود محدودکنندهای که توسط رابطه با مادرش به او تحمیل میشد رها شود.
زوجدرمانی روابط ابژهای
سه جلسه در پایان سال دوم
دیمن اولین جلسه از این سه جلسه را اینطور شروع کرد که او از پیشرفت خود ناامید شده و فکر میکند که باید سریعتر کار کند. او اضافه کرد که به این دلیل پیش از این سریع کار نمیکرده که یک «تنبل از زیر کار در رو» است که هیچوقت کاری که باید را انجام نمیدهد. من توضیح دادم که این حملهای که به خودش وارد میکند واجد خود انگیختگی و شدتی است که نشان میدهد چیزی وجود دارد که از آن ترسیده است. او موافقت کرد و گفت که در تمام زندگیاش میترسیده که او را دوست نداشته باشند، برایش ارزش قائل نشوند و یا مورد احترام قرار نگیرد. او گفت: «حس میکنم که ترس من کاملن بر اساس تجربه ایجاد شده. مادرم اغلبِ مواقع کاملن از دست من ناراحت بود و وقتی که او را عصبانی میکردم احساس میکردم که کاری واقعن بد انجام دادهام. مواقعی که تنبیه به صورت فیزیکی بود، احساس نمیکردم که دارد من را ادب میکند [بلکه برای من] حسی مانند یک حمله داشت . . . وقتی من اشتباهی میکردم، این اشتباه از دید معیارهای کتاب مقدس و خدا بود. من گناهکار بودم و در درگاه خداوند کوتاهی کرده بودم.» من گفتم: «بدیهای تو بر اساس کتاب مقدس بود، آیا مادرت توقع داشت که خوبیهایت هم بر حسب اصول کتاب مقدس باشد؟» سپس دیمن دربارهی تماس تلفنی که چند روز پیش با مادرش داشت صحبت کرد. مادرش دربارهی پدر خودش صحبت کرده بود. اینکه چطور اگر در رعایت کردن معیارهای پدرش کوتاهی میکرد، پدرش به شدت حق به جانب و بیوقفه از مادرش عیبجویی میکرد. دیمن گفت: «مادرم این ذهنیت را داشت که ما باید خودمان را تا یک استاندارد مشخص بالا بکشیم، تا بدین طریق تربیتی بهتر از خودش داشته باشیم. او محتاج پیروزی است، محتاج این است که در مقابل پدرش خوب به نظر برسد. برای پدرش منزلت به دست آوردنی است نه دادنی.» من پرسیدم: «و همین الگو را روی شما پیاده کرد؟» دیمن گفت: «برای من ناراحتی مادرم پیوند خورده بود با حالتی از عذاب. چیزی که او را به سمت این خشم میکشاند، که برای من یک مصیبت بود. خب، ما بچهها شروع کردیم به زیر نظر گرفتن او. در این کار هم خیلی خوب پیشرفت کردیم.» پرسیدم: «شما این [حالت او] را زیر نظر گرفتید تا برای درست کردنش تلاش کنید؟» دیمن گفت: «در دوران کودکیِ من هیچوقت هیچچیز به اندازهی کافی نبود. هیچوقت خانه به اندازهی کافی تمیز نبود، هیچوقت چمنهای باغچه به اندازهی کافی کوتاه نبود، من هیچوقت هیچکاری را به اندازهی کافی سریع انجام نمیدادم. بیشتر از آنکه وحشتناک باشد افسرده کننده بود. به یاد میآورم که همیشه این احساس را داشتم که این [وضعیت] هیچوقت بهتر نخواهد شد.» در اینجا اشکهای دیمن جاری شد و او از این بابت خجالت زده شد، طوری که چیزی گفت در این مورد که چقدر احمق بوده که به گریه افتاده است. من گفتم: «فکر میکنم چیزی که همین الان رخ داد مهم است. تو دردی که به واسطهي ترس و احساس درماندگی در بچگی تجربه کرده بودی را با یک خودتخریبی دیگر مخفی کردی. من تصور میکنم این کاری است که تو به عنوان یک بچه انجام دادی و تصور میکنم که کارساز بوده. نه تنها برای تو، بلکه همچنین برای مادرت.» دیمن گفت:«منظور شما این است که گریه کردن اشکالی ندارد؟ من احمق نیستم؟» من شوکه شدم از اینکه دیمن به واسطهی این سوال اینقدر بچه به نظر آمد. اما فقط سرم را تکان دادم تا بگویم: نه، احمقانه نبود. او گفت: «وقتی سه، چهار سالم بود، اگر بیرون از خطها را رنگ میکردم نابود میشدم. [اینکه] از خودم شرمنده باشم تبدیل به روال طبیعی شده بود. اگر در سه سالگی مضطرب بودم چون که مادرم مضطرب بود، پس تبعیت [من] تنها راه حل اضطراب هردوی ما بود.» من گفتم: «تمام این حرفهای بیرحمانه و خشنی که راجع به خودت میگویی، به عنوان روشی عمل میکند برای فکر نکردن دربارهی یک چیز دیگر؛ اینکه چقدر احساس میکنی که آسیب دیدهای، ناراحتی و بیپناهی. و به نظر میرسد که این فکر نکردن برای تو و مادرت کارساز بوده. برایم سوال است که شاید منظور تو از روال طبیعی همین باشد.»
پنچ روز بعد، دیمن با گفتن اینکه حالش خوب نبوده جلسه را شروع کرد. او گفت: «چند شب افتاده بودم و هیچ کاری نمیکردم، درس نمیخواندم، نمینوشتم، حتا با دوستانم بیرون نمیرفتم. فقط همینطوری نشسته بودم و به خاطر اینکه همچین آشغال تنبلی هستم به خودم سرکوفت میزدم.» او سپس راجع به این صحبت کرد که چطور یک سرپرست برنامه را ناامید کرده به این خاطر که «آنقدر احمق بودم که نتوانستم به سوالات ابتدایی پاسخ بدهم.» و اینکه چقدر پخمه بوده چون «آنقدر شل هستم که حتا نمیتوانم کاری که میدانم برایم خوب است را انجام دهم.» من گفتم «بخشی از تو که میخواهد مدام سرزنشت کند امروز با تمام نیرو دارد عمل میکند. در عجبم که چرا [امروز این اتفاق افتاده]» بعد از کمی سبک سنگین کردن این موضوع که دیمن خودتحقیریاش را بیشتر کرده یا نه ساکت شد. بعد از یک سکوت طولانی گفت: «دیشب به مادرم زنگ زدم. داشتم به او میگفتم که احساس تنهایی میکنم. او گفت: «تو نیاز به خُلق شکرگذار داری»[۳۵] این [جمله] از یک آهنگ مزخرف بچهگانه است! او با یه آهنگ مزخرف بچگانه جوابم را داد! من از وقتی ده سالم بود تنها بودم.» گفتم: «من گمان میکنم که یک ارتباطی بین این تماس تلفنی و خودتحقیری شدیدی که امروز را با آن شروع کردی وجود دارد.» دیمن گفت: «منظور شما این است که او با خواندن آن آهنگ ارزش من را پایین آورده و حالا من ارزش خودم را پایین میآورم؟» گفتم «بله، همین طور است. اما احساس میکنم که انگار موضوع دیگری هم هست. چیزی مانند این: به خاطر ناتوانی مادرت در پاسخ دادن به عواطف خالصانهات در مورد تنهایی، تو رنجیدی؛ اما بعد از آن تو با شدت بیشتری به خودت حمله کردی تا این رنجش را فراموش کنی.» دیمن گفت: «الان احساس گناه میکنم که نسبت به او خشم داشتم. او بهترین کاری که در توانش بود را انجام داد. او حتا بابت اینکه با من مثل بچهها رفتار کرده عذرخواهی کرد. چرا نمیتوانم از این [موضوع] بگذرم و عذرخواهیاش را بپذیرم؟» گفتم: «باز هم همان [الگو]. تو داری از خودتحقیری برای غلبه بر خشم و درد استفاده میکنی. خودتحقیری در نهایت میگوید: من نمیخواهم چیزی در مورد آن بشنوم، به آن غلبه کن.» دیمن گفت: «حدس میزنم که واکنش مادرم به درد این بود که به روشهای مختلفی بگوید بر آن غلبه کن [مانند:] منش شکرگذار داشته باش، خداوند به آن رسیدگی میکند بهنظرم با توجه به اینکه او خودش عامل درد بود، انجام اینکار به شکلی سخت بود.»

به دلیل برنامهی کاری دیمن، جلسه بعدی دو هفتهی بعد برگزار شد. دیمن اینطور شروع کرد که بعد از جلسهی قبلی او افسرده شده بوده و متوجه شده که دربارهی شکستهایش وسواسگونه رفتار میکند؛ «اما بعد خودم را جمع و جور کردم و یک کار عاقلانه انجام دادم: به خودم گفتم آنقدرها که فکر میکنم بد نیستم.» او بعد اضافه کرد: «با مادرم صحبت کردم. به او گفتم که من دارم تلاش میکنم تا بین او با مادر قدیمی [که میشناختم] پیوندی ایجاد کنم. او درک کرد. گفتم که همچنان از دست آن مادر قدیمی عصبانی هستم. داشتم کمی غر میزدم. او چیزی شبیه این گفت که: اینجاست که لطف خدا وارد میشود. و من منفجر شدم. به این مزخرفات منش شکرگزار نیازی نداشتم.»
نخستین جلسه روانکاوی
گفتم: «برای مادر تو سخت است که نسبت به رنج تو آگاه باشد» دیمن گفت: «داشتم میگفتم که نمیدانم این [وضعیت] بهتر میشود و یا اصلن هیچوقت درست میشود که خداوند وارد شد!» گفتم: «منظورت این است که وقتی مادرت دربارهی لطف خداوند نظرش را گفت، به جای اینکه به تو توجه کند به خدا توجه کرد؟» دیمن گفت: «من فکر میکنم از او چیزی میخواستم اما چیزی که او در مقابل به من داد، چیزی بود که در گذشته من را اذیت کرده بود.
بین سالهای ده تا حدود چهارده سالگی، من احتمالن امیدوار بودم که خداوند در مورد نفرتی که از خودم داشتم مداخله کند. اما در پانزده سالگی من در حالت مزخرفی [نسبت به] خدا بودم. لعنت به آن، واقعی نبود. من واقعن از کلیسا متنفر بودم. این در مورد خوب به نظر رسیدن بود، حفظ ظاهر کردن.» گفتم: «خشمی که نسبت به کلیسا داری، ریشه در شدت آسیبی دارد که توسط یک حرکت مداوم مادرت به تو وارد شده است. این [همان] حرکتی است که مکالمه با او را از سطح انسانی خارج میکند و به سطحی انتزاعی میبرد. به جایی که تعاملات شما در مورد خداست و دیگر در مورد آسیبهای تو نیست، یا در مورد اینکه چه احساسی داری یا احوالت چطور است. این حرکتی است که مادرت را از دسترس تو خارج میکند.» بعد از آن دیمن به من گفت که مادرش به عنوان یک مسیحی کاتولیک بزرگ شده اما بعدن درگیر سنت مسیحیت انجیلیسم شده[۳۶] است. او گفت که فکر میکرده انجیلیسم برای مادرش فرصت رهایی از احساس گناه وحشتناکی که از قبل داشته را فراهم کرده است. بعد گفت: «منِ چهارده ساله یک آدم خجالت زده، افسرده، مستعد خودکشی، عصبانی و تنها بود. پس والدینم من را به خدا سپردند و تنها چیزی که برایم ماند، سیاهبختیِ عقوبت الهی برای سرپیچی کردن بود.» گفتم: «[کودک] چهارده سالهی تو درد زیادی کشیده.» در مدتی که دیمن به جوابی که میخواست بدهد فکر میکرد به صورتش نگاه کردم که بیعاطفه شد. جایی که قبلن ناراحتی بود، حالا تحقیر [نشسته] بود. او گفت: «منِ چهارده ساله: چیزی که فکر میکنم این است که من یک عوضیِ کوچک هستم. من از خیلی از رفتارهای او شرمندهام.» من گفتم: «و اینجا تکرار دیگری از توالی خشم و درد به [سمت] خود تحقیری.» دیمن گفت: «اگر من از سرزنش کردن آن چهارده ساله دست بردارم، تنها چیزی که باقی میماند احساس ناراحتی در مورد تمام اینهاست. [این] من در دریای اندوه غرق می شود.» در این لحظه او بازهم گریه کرد، اگرچه سعی کرد به محض خیس شدن چشمش اشکهایش را پاک کند تا گریه کردنش را مخفی کند. بعد از یک وقفه گفتم: «به واسطهی خود سرزنشگری داری همین ناراحتی را از خودت مخفی میکنی.» دیمن گفت: «نمیدانم اگر وارد آن دریای ناراحتی شوم بتوانم بازگردم یا نه. اگر وارد آن شوم، در مورد خودم احساس حقارت میکنم. [اما] شاید بتوانم به خودم بگویم: هیچچیز غیرعادی در مورد آن وجود ندارد.» [به تایید] سر تکان دادم. جلسه تمام شده بود.
وقتی با بیماری کار میکنیم که رفتارش تحت تاثیر قراردادی ناشناخته و بدون نشانه با شخصی دیگر است، به خصوص افرادی که همچنان در زندگی بیمار فعالانه حضور دارند، نقش درمانگر باید به طرق قابلتوجهی تغییر کند. در جلسهای که اخیرن توصیف شد، تلاش من بر این بود تا داینامیک رابطهای که دیمن با مادرش در زندگی واقعی داشت را با الگوهایی که در جلسات درمان شاهدش بودم بههم پیوند بزنم. در این راستا تمرکز من بین اینجا و اکنون در جلسه، و آنجا و آنموقع در روابط قبلیِ او با مادرش در حرکت بود، و اینجا و اکنونِ تعاملات اخیرش با مادرش که تاثیرات آنی روی رفتار و نگرشش دربارهی خودش داشت. با این کار، من در تلاش بودم تا چیزی که هیچوقت برای دیمن نمادپردازی نشده بود را برایش یا به کمکش نمادپردازی کنم: مولفههای واقعیِ توافق ناآگاه او با مادرش؛ قراردادی که [عامل] درد و ناراحتی و خشمی که او در تمام طول زندگی خود احساس میکرد بود که هر دوی آنها از [اثر این قرارداد] بیخبر بودند. آن مولفهها شامل ترس و احساس گناه مادرش بودند، احتیاج مادرش به نادیده گرفتن نقشش در پریشانی فرزندانش و لزوم مکمل بودن [نقش] دیمن برای نجات مادرش از اضطرابهایش. دیمن فقط از طریق درکِ روشنِ این مولفهها، و از طریق تلاش متعاقبش برای درک واقعیتهای دردناک زندگیاش، هم در گذشته و هم در زمان حال، میتواند از این بیماری، از این قرارداد ناآگاه که به او تحمیل شده بود خارج شود.
جلسهای که در ادامه خواهد آمد تقریبن در اواخر درمان برگزار شد که در آن تمرکز ما تغییر کرده بود. به جای روشن کردن زمینههای قراردادی که با مادرش داشت (همانطور که در آن سه جلسه توصیف شد)، ما به این سمت برگشتیم که چطور آن قرارداد، رابطهای که دیمن با من دارد را تحت تاثیر قرار داده است. در این نقطه مکالمات ما به دو شکل متفاوت که قبلن توصیف کرده بودم رخ میداد. اول، ما صراحتن در مورد پیشفرضهایی که دربارهی خودش و من داشت گفت و گو کردیم، که او را به تلاش برای تداوم بخشیدن به آن ساختارهای بنیادین قراردادی که با مادرش داشت، در انتقال سوق میداد. این تعاملات در محدودهی تحلیل سنتی انتقال قرار میگیرند، چرا که تمرکز آنها بر چیزی است که، در این مورد، در روان دیمن قابل بازنمایی و نمادپردازی باشد. شکل دوم با مفهوم تداخل درمانی برنستین مطابقت دارد، به این معنا که در مقابل فشاری که از طرف دیمن روی من بود تا نقشی مشابه مادرش (در قالب انتقال متقابل) بازی کنم مقاومت کردم و در مقابل، روش جایگزینی برای بودن با یک شخص را به او ارائه دادم؛ فردی که مجبور نبود [در مقابلش] خودتخریبی را جایگزین خودآگاهی کند. در انتهای این جلسه، در نتیجهی امتناع من از پذیرش الگوهای گذشته، دیمن از اینکه چه نقشی را باید در مقابل من بازی کند دچار سردرگمی شده بود. این وضعیت که توسط بیر و یونگ تحت عنوان تجربهی «عدمقطعیت مفید[۳۷]» توصیف شده بود، مقدمهای است برای تغییر درمانی، زیرا نشان دهندهی آن است که فشارِ زیربناییِ الگوهای قدیمی تا جایی تضعیف شدهاند که حالا [امکان شکلگیری] قراردادهای جدید ممکن است.

چهارمین جلسه
طی چند ماه بعد، دیمن و من به برنامهی جلسات نامنظممان ادامه دادیم. در این زمان، من پیشرفت قابل توجهی را دیده بودم: او با نرخ کمتری به خودش حمله میکرد، و وقتی هم که این کار را میکرد، همواره این توانایی را داشت که انگیزههایش برای این کار را دنبال کند. او قرارگذاشتن با یک خانم که در دانشگاه دیده بود را شروع کرده بود، و در مورد افزایش عواطفش نسبت به او صحبت میکرد. جلسهای که در پیش میآید بعد از دو هفته استراحتِ من برگزار شد؛ در حالی که در غیر این صورت، او میتوانست من را ببیند.
دیمن اینطور شروع کرد که «در زمانی که شما نبودین، من چندتا کار را انجام دادم، اما به زور خودم را مجبور به انجامشان کردم. اساسن تنبل بودم» گفتم: «تنبل بودی» با لحنی گفتم که [یعنی] حواسم هست که او باز دارد ارزش خودش را پایین میآورد.
پایان روانکاوی از منظر لکان
او گفت: «نمیتوانم بگویم چند ساعت را صرف این کردم که به خودم بگویم داری چیکار میکنی؟ آشغالِ تنِلش.» گفتم: «به نظر میرسد که با یادآوری بدیهایت داری به خودت آرامش میدهی. همانطور که قبلن بارها گفتی، این روشی است که نقش تو را در روال [طبیعی] کارهایت حفظ میکند.» دیمن برای یک لحظه به فکر فرو رفت و گفت: «تقریبن کاری که انجام میدهم تاییدی بر طفرهرفتنم است. تشخیص اینکه این یک استراتژی موثر بوده که من در گذشته از آن استفاده میکردم.»
من گفتم: «حدس میزنم سوال این است: طفره رفتن از چه چیزی؟» او گفت: «من واقعن نمیدانم» من مکث کردم، بعد گفتم: «گمان میکنم که میدانی» گفت: «منظور شما چیست؟» گفتم: «خب، به یک جهت، برای دو هفتهای که میتوانستیم ملاقات داشته باشیم من نبودم، و حالا به زمانی نزدیک میشویم که تو داری تمریناتت را تمام میکنی و سالت لیک را ترک میکنی. ممکنه تو احساساتی نسبت به این موضوع داشته باشی.» دیمن برای چند دقیقه ساکت شد. بعد گفت: «مطمئن نیستم که این حق را دارم که دلتنگ شما شوم یا نه» من گفتم: «دلت تنگ خواهد شد.» دیمن به شکل نامحسوسی سر تکان داد و خودش را مشغول دستهایش کرد. او یک سوئیشرت پوشیده بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود. گفتم: «به نظرم میرسد [موقعیت] طوری است که انگار چیزی باید مخفی شود. چیزی مانند ناراحتی؟» دیمن بعد از یک مکث دیگر گفت: «من ناراحتم. ناراحتم از اینکه باید ملاقاتهایمان را متوقف کنیم.» گفتم: «برایم سوال است که آیا علاوه بر این، تو نسبت به من عصبانی هم هستی؟ چون مرخصیام را طوری تنظیم کرده بودم که نتوانستیم برای این دو هفتهی گذشته ملاقات داشته باشیم؟» دیمن گفت: «اگر این حق را نداشته باشم که دلم برایت تنگ شود، پس قطعن این حق را هم ندارم که نسب به شما عصبانی باشم.» گفتم: «فکر میکنم که همان سکانس قدیمی [بازهم] بین من و تو اثر گذاشته. من تو را رنجاندم…» در اینجا، سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد اما چیزی نگفت. من گفتم: «باشد، میدانم که درک کردنش سخت است، اما… من تو را رنجاندم، و تو از این بابت ناراحت و عصبانی هستی. اما سکانس قدیمی بین تو و مادرت میگوید که این روال [طبیعی] کارهاست که این احساساتت را پنهان کنی، از من و از خودت. پس، اینطوری تکمیلش میکنی که به من میگویی که یک آشغالِ تنِلش بودی.» دیمن گفت: «من همیشه خودم را اینطوری تعریف میکنم» گفتم: «تعریف و محافظت میکنی. و من فکر میکنم که تو در حال محافظت کردن از من هم هستی.» دیمن گفت: «فکر میکنم ممکن است این باشد که مطمئن نیستم پس از آن چه تعریفی [میتوانم] از خودم داشته باشم.» گفتم: «فکر میکنم میگویی که این مهارت را کسب نکردهای که چطور با کسی صحبت کنی که تو را رنجانده، [اما] هنوز توقع داری که بشنود.» دیمن گفت: «هفتهی پیش با مادرم صحبت کردم. به من گفت که وقتی بیست و یک ساله بوده، [تجربهی] یک الهام ناگهانی داشت که: خدا آشغال نمیسازد. منظورم این است که او ناگهان احساس با ارزش بودن کرد، کاملن با ارزش، و این برای او یک راهحل بود که احساس ارزشمندیاش وابسته به نگاه پدرش بود. اما بعد فکر کردم: اگر او ناگهان از منظر خداوند با ارزش شد، پس تمام آن احساس گناهش کجا رفت؟ من فکر میکنم که او نیاز داشت که ما بچهها بینقص باشیم تا بتواند به خداوند ثابت کند که خودش [ارزشمند] است. و وقتی که ما [آنطور که او میخواست بینقص] نبودیم، او ما را سرزنش میکرد.» گفتم: «پذیرش آن سرزنش راهی بود که مادرت را از ترسهایش نجات دهد؛ و به این دلیل که آن ترسها آنقدر قدرتمند بودند، تو نمیتوانستی راجع به این صحبت کنی که کل این ساختار داشت به تو آسیب میزد. امروز صبح، وقتی با حمله به خودت شروع کردی، داشتی همان کار را با من میکردی.» دیمن گفت: «آره، اما انجام این کار با شما سختتر است، شما هیچوقت از آن مزخرفات [ملامت آمیز] به من نگفتید.» گفتم: «و تو کاملن نمیدانی که باید در این وضعیت چهکار کنی.» دیمن گفت: «درسته، نمیدانم باید چهکار کنم.»

جمعبندی
مایلم که چند نکته در مورد ماهیت قراردادهای بیناذهنی و روشهایی که میتوان با آنها برخورد کرد را بیان کنم:
۱- همانطور که پیشتر اشاره کردم، یک تمایز نسبتن واضح بین روشهای کااِس و برنستین در درک ماهیت تاثیر آسیبشناسانهی وجه بیگانهی یک شخص بر [وجه] دیگرش وجود دارد. مرکز این تمایز حول این [نقطه] است که چگونه چنین تاثیری میتواند استمرار داشته باشد حتا وقتی دو شخص از هم جدا هستند. به نظر میرسد که مورد دیمن میتواند به حل این بحث کمک کند: هرچند که مادر دیمن هیچگاه به صورت فیزیکی در جلسات ما حضور نداشت اما تاثیرش بر روی تجربهکردن و رفتار او اساسی و غیر قابل انکار بود.
سازمان سائق در مرحلهی پیش نوجوانی
۲- نفوذی که مادر دیمن روی او داشت توسط مکالمات تلفنی آنها باقی بود و تقویت میشد. از یک زاویه، میتوان به مکالمات آنها از منظر تشابه به القائات هیپنوتیزم تقابلی نگاه کرد که براساس آن هرکدام ماهیت و اجزای توافق اساسیشان را به دیگری یادآوری میکنند، بدون اینکه بدانند مشغول این کار هستند.
۳- تشخیص این [مسئله] مهم است که توافق ناآگاهی که دیمن با مادرش ایجاد کرد، به احتمال زیاد توسط ترومای رابطهی مادر با پدر خودش تحریک شده بود. پدری که به نظر میرسد انتقادات بیوقفهاش زمینهساز شکلگیری دفاعهای خشک و [تفکر] صفر و صدی بود که بروز کاملش را در شدت باورهای مذهبی مادر دیمن میتوان یافت. این نگرش به نوبهی خود دو نکتهی دیگر را مطرح میکند: اول، آسیبشناسی رابطهی بین دو نفر همواره در ماتریسی از روابط با دیگری قرار دارد و [و توسط آنها] حمایت میشود (با نسلهای گذشته، جمعهای خانوادگی و اجتماعیِ جاری، و حتا با ساختارهای فرهنگی و اجتماعی فراگیرتر). این نکته مشخصن توسط ریویه مطرح شد. دوم، این امکان وجود دارد که برخی از بیماریهای ناشی از قراردادهای بیناذهنی را موارد خاصی از انتقالِ بین نسلیِ تروما در نظر بگیریم. به خصوص در مواردی که دفاعهای والد در مقابل تروما، هم به شدت حول انکار ایجاد شده باشند و هم زمانی که کودک در اوایل زندگی به خدمت گرفته میشود تا در میل [ناآگاه] والد برای اطلاع پیدا نکردن از ترومای خویش مشارکت کند، به این منظور که والد را از اضطراب ویرانگرش نجات دهد.
۴- مورد دیمن نشان میدهد درمان بیماری که تحت فشار قراردادی بینا ذهنی است، احتمالن نیازمند این باشد که درمانگر از روشهای درمان مداخلهای و تحلیل انتقال فراتر برود تا بدین طریق انگیزهها و پیشینهی دیگری، یعنی شریکِ بیگانهی قرارداد، را شناسایی کند، اگرچه که آن شخص به صورت فیزیکی در اتاق مشاوره حضور نداشته باشد. البته که چنین تفسیرهایی باید فقط تا جایی به کار گرفته شوند که روشن کنند بیمار تحت تاثیر قرارداد با چه کسی است و به او کمک کند تا به درد و سوگواری ضروری [مرتبط با] آن که در ابتدا عامل شکلگیری آن [قرارداد] بوده دسترسی پیدا کند.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
پینوشتها
[1] Bodhidharma یک راهب بودایی است که از بزرگان آیین ذن محسوب میشود.
[2] External objects
[3] Ted Kaczynski دانش آموختهی هاروارد و دارای دکترای ریاضی از دانشگاه میشیگان که طی شانزده بمبگذاری بیست و سه نفر را شدیدن مجروح کرد و سه نفر را کشت. وی به مدت ۱۷ سال تحت تعقیب افبیآی بود و پرهزینهترین تحقیقات افبیآی را به خود اختصاص داد. او در سال ۲۰۲۳ میلادی در سن ۸۱ سالگی در سلولش در زندان خودکشی کرد.
[4] لقب Unabomber ترکیبی از سه کلمهی university , airline , bomber است که به دلیل اهداف اولیهی او که دانشگاهها و خطوط هوایی بودند افبیآی این نام را روی او گذاشت.
[5] Inherent
[6] internal objects
[7] Damien
[8] Intersubjectivity
[9] Intrapsychic
[10] Relationality این نظریه در کتاب «ارتباط از دلبستگی تا بیناذهنیت» نوشتهی استفن ای.میچل ترجمه وحید قمری – امیر حکیمجوادی نشر بینش نو مطرح شده
[11] The analytic third
[12] The analytic field
[13] Link
[14] The intrapsychic
[15] Interpsychic
[16] Pichon-Rivière روانکاو سوئیسی با اصالت آرژانتینی و از بنیانگذاران انجمن روانکاوی آرژانتین
[17] Isidoro Berenstein روانکاو آرژانتینی
[18] René Kaës روانکاو فرانسوی
[19] Projective identification
[20] in-between
[21] interference معادل صحیحتر این کلمه شاید تداخل باشد که با توجه به بافت متن و کاربرد آن به دخالت برگردانده شده.
[22] Modalities
[23] Janine Puget روانکاو آرژانتینی
[24] Self
[25] Gabbard روانپزشک و روانکاو آمریکایی
[26] schemas of being-with
[27] implicit relational knowing
[28] relational scripts
[29] he haunting of the phantom
[30] Mária Török , Nicolas Abraham دو روانکاو فرانسوی با اصالت مجارستانی
[31] José Bleger روانکاو آرژانتینی
[32] Thomä and Kächele روانکاوان آلمانی
[33] Lemma and Target روانکاوان انگلیسی
[34] non-interpretive
[34] بخشی از یک ترانهی مشهور مخصوص به کودکان است که در روز شکرگزاری میخوانند تا تمرینی باشد برای پرورش احساس شکرگزاری در کودکان
[35] انجیلیسم یا مسیحیت انجلی شامل یک جنبش پروتستان افراطی است که باور دارند انسانها باید طی یک تولد دوباره به اصول اساسی انجیل بازگردند و پیام عیسی مسیح را در تمام جهان گسترش دهند تا خواست خداوند بر جهان حاکم شود.
[36] beneficial uncertainty
منبع
این مقاله فصل دوم کتاب زیر است
David E Scharff – The Use of the Object in Psychoanalysis_ An Object Relations Perspective on the Other-Routledge (2019)