این مقاله بر اساس جستارهایی از فصل یازدهم کتاب «زندانیان نفرت» به قلم آرون بک، ترجمه شیوا جمشیدی، نشر اسبار آماده شده است.
آیا جنگ گریزناپذیر است؟ این سؤال، برای دولتها و شهروندان آنها مهم است. بر اساس کلیشۀ رایج و تداوم جنگ در طول تاریخ، بهنظر میرسد پاسخ این سؤال مثبت باشد. چه کسی میتواند مقاومت کند در برابر زرق و برق رژۀ نظامیان یا نوای شیپور و ضرب نظامی؟ با مشاهدۀ نمایش پرچم کشور خود و جمعیتی که هلهله میکند، چه کسی هیجانزده نمیشود؟ جنگ، مردم را تشویق میکند منافع شخصی خود را تابع مصلحتی بزرگتر قرار دهند تا بتوانند بهخاطر هدفی والاتر، فداکاریهای افراطی کرده و فارغ از هرگونه خودخواهی، با دیگران همکاری کنند. روحیۀ جمعی مردم در طول جنگ، ممکن است بیش از هر زمانِ دیگری در گذشته باشد.
جنگ تقریباً در هر جامعهای شناخته شده است؛ مگر در گروههایی که با پراکندگی زیاد در سرزمینی ساکن هستند و جنگافروزی میان آنها غیرممکن است. انسانها از دوران ماقبل تاریخ درگیرِ جنگ بودهاند. اما جنگ بهعنوان یک شکلِ سازمانیافته از نبرد میان افراد، تاریخچۀ کوتاهتری دارد و شاید مربوط به سیزده هزار سال گذشته باشد. جنگ با هدف کشورگشایی را میتوان در شش تا هفت هزار سال گذشته مشاهده کرد. اما دلیل عمدۀ جنگهای اخیر، مسائل اقتصادی نبوده است. اکثر جنگهایی که بین سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۹۵۰ میلادی رخ دادند، یا به ایدئولوژی مذهبی مربوط میشدند یا به غرور ملی و ربطی به مسائل اقتصادی یا امنیتی نداشتند.
اغلب بهنظر میرسد جنگْ شیوۀ مؤثری است برای حل و فصل قاطعانۀ اختلافات، تعیین مرزها و دسترسی به مواد خام، بازداشتن قبایل یا کشورهای همسایه از تعدی، باز پس گرفتن اراضیِ از دست رفته یا احیای حیثیت ملی. جنگ اغلب در خدمت منافع سیاسی خاص یک کشور و نیز در خدمت منافع شخصی نخبگان سیاسی است. مهمتر از همه، بهنظر میرسد جنگْ قاطعانهترین شیوه برای رسیدن به هدف است. عوامل روانشناختی مانند انتقام بابت اشتباهات گذشته، افزایش اعتبار ملی یا تحکیم قدرت نخبگان سیاسی، اغلب بر تصمیمگیری برای آغاز جنگ اثر میگذارند. مسلماً کشوری که مورد حمله قرار میگیرد باید از خود دفاع کند تا بقا یابد. گاهی اوقات کشوری که بیمِ امنیت دارد، حملۀ پیشگیرانه علیه دشمن فرضی را آغاز میکند. برخی نویسندگان معتقدند همین عامل باعث شد در جنگ جهانی اول، آلمان در دو جبهه حمله را آغاز کند و در جنگ جهانی دوم، ژاپنْ بندر پرل هاربر را بمباران کند. البته در هر دوی این موارد، این حملههای غافلگیرانه در نهایت باعث شکست این کشورها در جنگ شدند.
بهنظر میرسد شروع جنگ، «صرفاً دنبالۀ سیاست بهطریقی دیگر» باشد؛ اما محاسبات مربوط به مزایا و معایب یا سود و زیان، اغلب تحریف شدهاند. مهم نیست مزایای فرضیِ جنگ چه باشد؛ هزینۀ جانی این پدیده و رنجی که در پی دارد آنقدر گزاف است که اغلبِ جنگها، حتی برای طرفی که پیروز شده، فاجعهبار هستند.

برخی نویسندگان به این نکته اشاره میکنند که گرایش به جنگافروزی طبیعی است و از ترسهای عمیق در روان انسان نشأت میگیرد که ظاهراً از اجداد باستانی ما، در ژنهایمان به ارث گذاشته شدهاند. یک نظریۀ معروف در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی، جنگ را تجلی انسان شکارچی میدانست. این نویسندگان عقیده داشتند در جنگ، انسانها صرفاً برنامهای را به مرحلۀ اجرا میگذارند که بهصورت ژنتیکی تعیین شده و در دوران ماقبل تاریخ، موجب تسهیل شکار بوده است. پنداشت جدیدتری وجود دارد که بر انسانِ «شکار شونده» تمرکز دارد؛ یعنی بر آسیبپذیری نیاکان ابتدایی ما در برابر حیوانات شکارچی. این نویسندگان، ترس کودکان از حیوانات و هیولاها و همچنین ظاهر شدن حیوانات در رؤیاها و افسانهها را بهعنوان شاهدی بر این ترس نخستین تلقی میکنند. از قرار معلوم، نیاکان ما برای جبران آسیبپذیری خود در برابر شیر، پلنگ و سایر حیوانات ساکن روی زمین، بهتدریج راهبردهای بقا و همچنین راهبردهایی برای شکار حیواناتِ شکارچی را در خود پرورش دادند.
ذهن در کنترل خودمحوری و نظام اعتقادی
یک دیدگاه متفاوت دربارۀ جنگ
با توجه به اینکه گرایش به جنگیدن یا حتی کُشتن تحت شرایطی خاص یک گرایش رایج است، آیا میتوان نتیجه گرفت انگیزۀ خاصی برای جنگ وجود دارد؟ همانطور که نویسندگان بسیاری اشاره کردهاند، اینگونه نیست که پرخاشگریِ خصمانه موجب جنگ شود؛ بلکه جنگ سبب بروز پرخاشگری خصمانه میشود که در قالب اَعمالی مانند کُشتار، شکنجه یا ویران کردن خانهها، کارخانهها و مزارع نمود مییابد.
رابطۀ تاریخی بین دو کشور همسایه، بر احتمال آغاز حمله پیشگیرانۀ یکی از آنها علیه دیگری اثر خواهد داشت. با این حال، کشورهایی که سابقۀ آغاز جنگ علیه همسایگان خود را دارند هم ممکن است سیاست صلحآمیز در پیش گیرند. کشورهای حوزۀ اسکاندیناوی، نمونهای از این نوع تغییر در نگرش ملی هستند. جنگ بهعنوان یکی از ابزارهای سیاست خارجی، بیشتر از یک قرن است که در این کشورها کنار گذاشته شده. با توجه به این تغییرات فرهنگی و سیاسی و همچنین موفقیت گاه و بیگاهِ میانجیگری در پیشگیری از جنگ، غیرمحتمل بهنظر میرسد که جنگْ گریزناپذیر باشد.
بُعد شناختی
علتیابی جنگ، شامل سطوح چندگانه است که عبارتند از عوامل سیستمی، مفاهیم انتزاعی مانند «نظام هرج و مرج طلب» (فقدان تنظیم روابط بین ملتها)، و رویدادهای عینی مانند ترور یک شخصیت برجسته. این سطوح علّی توسط تاریخشناسان، دانشمندان علوم سیاسی، اقتصاددانان و انسانشناسان مورد کاوش قرار گرفتهاند. تحلیل انحصاری در سطح سیستمی نشان میدهد تعامل پویای عواملی مثل پیشرفت صنعتی، ملیگرایی و رقابت اقتصادی، فراتر از انگیزههای اختصاصیِ بازیگران اصلی است. این نوع تحلیل عموماً به این گزاره منجر میشود که آغاز جنگ، بر اساس یک تصمیمگیری عقلانی بوده است.
یک تحلیل جامعتر، به تعامل بین سطوح مختلف میپردازد. سطح روانشناختیِ چنین تحلیلی تمرکز میکند بر تفکر، احساس و انگیزۀ رهبران و پیروان آنها. عوامل بیرونی مانند رقابت تسلیحاتی، تعارضات قبلی و ائتلافها، تأثیر مستقیم بر کارکردهای روانشناختی مشارکتکنندگان در جنگ دارند. بهعلاوه، عوامل علّی میتوانند در هر دو جهت رخ دهند. شاید نتوان مشخص کرد کدام یک اول رخ میدهد: بازنمایی منفی از دشمن یا تعارضات بینالمللی. واضح است که این عوامل بر یکدیگر اثر میگذارند.
تمایزگذاری بین آمادگی قبلی برای جنگ و عوامل تسریعکنندۀ جنگ نیز مفید است. عوامل مرتبط با آمادگی قبلی مانند رقابت تسلیحاتی، اقدامات تهدیدآمیز توسط کشورهای غیردوست، تجزیۀ امپراطوری اتریش-مجارستان و ظهور قدرت آلمان، کمک کردند تا نگرشها و باورهای قدرتهای مختلفِ درگیر جنگ جهانی اول شکل گیرند. تلاش برای بازیابی تعادل قدرت از طریق ائتلاف، موجب بیثباتی بیشترِ روابط شد. با شتاب گرفتن این حرکتهای مقدماتی برای جنگ، صحنه برای شروع جنگ آماده میشد. حرکت اتریش علیه صربستان که باعث بسیج ارتش روسیه شد، انگیزۀ نهایی برای بسیج کاملِ ارتش آلمان و اعلام جنگ را فراهم کرد.
از این حیث، بین شکلگیریِ خصومت میان افراد و گروهها، شباهت وجود دارد. تعارض بین این موجودیتها، تفکر و تصویرپردازی بدوی را فعال میسازد و همین امر بهنوبۀ خود، تعارض را وخیمتر میکند. شروع جنگ، از تعاملات بین کشورها و نیز تصوراتی که رهبران و پیروان آنها از کشور خود و کشور دشمن دارند ناشی میشود. این بازنماییهای شناختی و تفکر قطبیِ حاصل از آن، انگیزۀ جنگیدن و کُشتن را فعال میکنند. بدون وجود این انگیزه، بسیجِ لازم و تمایل برای به خطر انداختن همه چیز در جنگ بهسختی ممکن است رخ دهد.

اهانتهای پی در پی به غرور ملی یک کشور میتواند تصویر منفور از کشور مزاحم را به تصویر دشمن تبدیل کند. این تصاویر ممکن است باعث شوند معنایی که به رفتار دشمن داده میشود سوگیرانه باشد؛ این تصاویر، همچنین، اقدامات بعدی را تعیین میکنند. در نتیجه، یک حس جمعی از آسیبپذیری، غرورِ زخمی یا رؤیاهای خودبزرگبینانه ممکن است دشمنی را به سمت پرخاشگریِ خصمانه هدایت کنند. این رفتار پرخاشگرانه، بهنوبۀ خود، تصویر خصمانهتری را در ذهن معارض ایجاد میکند که ممکن است تلافی کند و در نتیجه، چرخۀ معیوبِ منجر به جنگ را برجسته سازد.
مهم است که بین تفکر، هیجانات و انگیزههای افرادی که وارد جنگ میشوند و میجنگند با تفکر، هیجانات و انگیزههای رهبرانی که جنگ را آغاز میکنند تمایز بگذاریم. تصمیم رهبران برای شروع جنگ، عموماً بر اساس چیزی است که در نظر آنها منفعت ملی محسوب میشود:
گسترش مرزهای کشور، دستیابی به منابع طبیعی یا تلاش برای مهار یک دولت توسعهطلبِ متخاصم دیگر. منفعت ملی، بیتردید تحتالشعاع آرزوهای رهبران برای خود-بزرگسازی، قدرت و اعتبار قرار داشته و گاهی توسط این موارد تحریف میشود. در برخی موارد، میل به انتقام نیز تصمیمگیری را تحتالشعاع قرار میدهد.
جنگ و سوگواری برای خویشتن ممکن
در نگاه به گذشته، میتوان به وجود یک سلسله حوادث جزئی یا یک رویداد برجسته پی برد که بهعنوان عامل تسریعکننده برای فعال کردن تصویر دشمن عمل کردند؛ تصویر دشمنی که باید مورد حمله قرار میگرفت. عوامل بسیار زیادی وجود دارد که با یکدیگر در تعامل بوده و برخی از آنها نامعلوم یا ناشناخته هستند؛ به همین دلیل است که قضاوت دربارۀ پیامد یک رویداد تحریککنندۀ خاص، دشوار میشود.
رهبران ممکن است نگرانِ تصمیم خود برای جنگ باشند اما وضعیت جنگی، ذهن عامۀ مردم را تسخیر میکند. تصاویر مردم از کشور خود و از دشمن، بر تفکر آنها سایه میافکند. وقتی میهنپرستی، وفاداری و اطاعت برانگیخته میشود، مشارکتکنندگان در جنگْ سر جای مناسب خود در ماشین جنگ قرار میگیرند. برای آنهایی که وارد جبهههای نبرد میشوند، باور به اینکه باید بُکشند باعث تشدید میل به کُشتن میشود. قدرت تصاویر، باورها و آرزوهای ویرانگر آنها، توسط سایر اعضای گروه و همچنین توسط رهبران آنها تقویت و تشدید میشود.
تصویر دشمن
جنگ، یک وضعیت روانشناختی و همچنین یک وضعیت سیاسی است که بر تفکر یکایکِ مشارکت کنندگان در آن سایه میافکند. بازنمایی از دشمن، جایگاه اصلی را در زندگی ذهنی آنها به خود اختصاص میدهد. این تصویر شرّ و فروانسانی، در اصطلاحات تحقیرآمیز بازتاب مییابد؛ مثلاً برای اشاره به اهالی کرۀ شمالی، ژاپن، چین و ویتنام شمالی، سربازان آمریکایی از واژهای استفاده میکردند که معادل «تاپاله» بود. البته باید به این نکته توجه کرد که رهبران، تمام منابع تبلیغاتیِ در دسترس خود را بهکار میگیرند تا این تصاویر را ایجاد و تقویت کنند.
این امکان وجود دارد که عوامل فطری، از ادراک غیرخودیها بهعنوان دشمن حمایت کنند. ترس از غریبهها در اوایل دوران کودکی میتواند بنیان اولیۀ بیگانههراسی باشد. با این وجود، بسیاری از کودکان بیگانههراسی را تجربه نمیکنند و شواهد مستقیمی وجود ندارد که نشان دهد در نظر گرفتن غریبهها یا غیرخودیها بهعنوان افرادی خطرناک باعث میشود آنها را تهدیدی ادراک کنیم که باید حذف شود. مشاهدات اخیر بر روی نخستیهایی مانند شامپانزه نشان میدهد غیرخودیها، از جمله اعضای سابق یک دار و دسته، صرفاً بهدلیل تعلق به یک دار و دستۀ متفاوتْ هدف حمله قرار میگیرند.
خود-انگارۀ جمعیِ مردم یک کشور و تصویرِ فرافکنیشده به دشمن، نشان میدهد زمانی که پای منافع مهم مردم در میان باشد، چه نوع تفکر دوقطبی غالب میشود. وقتی افراد تحریک میشوند، بهجای گرایش معمول به قضاوت دیگران بر اساس طیف وسیعی از خوب تا بد، مشغول قضاوتهای مقولهای افراطی شده و دیگران را بر اساس مفهوم «مای تماماً خوب» در برابر «آنهای تماماً بد» قضاوت میکنند.
- «انگیزۀ ما مقدس است؛ برای آنها شیطانی است».
- «ما درستکاریم؛ آنها شرورند».
- «ما بیگناهیم؛ آنها گناهکارند».
- «ما قربانی هستیم؛ آنها آزارگرند».
شخصیتپردازی دشمن بهعنوان شیطان، یادآور این واقعیت است که افراد گرایش دارند رفتارِ ناراحتکنندۀ دیگران را به «شخصیت بد» آنها نسبت دهند نه به یک موقعیت خاص یا مجموعهای از شرایط. پس ما باید سربازان دشمن را بُکشیم چون آنها بد هستند؛ نه اینکه آنها به ارتش فرا خوانده شدهاند، درست همانطور که ما فرا خوانده شدهایم. دشمن، مستحق نابودی است چون یک قاتل شرور است؛ نه اینکه وضعیت نظامی ایجاب میکند بُکشد یا کشته شود. مخالفان ما باید تنبیه شوند چون امنیت ملی ما، نظام سیاسی ما یا ایدئولوژی ما را تهدید میکنند. یک ویژگی برجستۀ تفکر سوگیرانه، اعتماد به این است که نهتنها «ما برحق هستیم» بلکه نیکی و پرهیزکاری ما نیز بر نیروهای تاریکی غلبه خواهد کرد.

چرا جنگ؟ مکاتبات فروید و انشتین
خود-انگارۀ جمعی
تصویرِ دشمن، با خود-انگارۀ همگانی یا ملی مرتبط است؛ یعنی با تصویری مرکب از نقاط قوت و ضعف، اهداف و آسیبپذیریها، تاریخ و سیاست کشور. بر خلاف تصویر بدخواهانۀ یک گروه یا ملت بیرونی، شهروندان کشورْ تصویری از خود بهعنوان قربانیان بیگناه دارند. مادامیکه افراد با گروه یا کشور خود همذات پنداری کنند، بازنمایی ذهنی آنها از این موجودیتِ بزرگتر سبب شکلگیری خود-انگاره فردی آنها میشود. به همین دلیل است که آنها، شکستها و پیروزیهای کشورشان را بهعنوان شکستها و پیروزیهای خودشان تجربه میکنند.
این خود-انگارۀ شخصی، آمیزهای از ویژگیها (جذابیت، کارآمدی، هوش) است که افراد برای دستیابی به اهداف خود در زندگی مهم میدانند. افراد بر این اساس برای خودشان ارزش قائل میشوند که ویژگیهای شخصی آنها، چقدر کمک میکند به اهدافی برسند که برای خود تعیین کردهاند و این دستاوردها، تا چه اندازه به ایدئالهای آنها نزدیک است. ارزیابی آنها از دستاوردهایشان، در چگونگی احساسی که نسبت به خود دارند بازتاب مییابد. بسته به نحوۀ تفسیر آنها از تجربیات خود و موفقیت خود در دستیابی به اهداف، ممکن است خود را موفق یا ناموفق، محبوب یا غیرمحبوب، پیروز یا شکستخورده بدانند.
در دوران صلح، تصویر افراد از کشورشان در مقایسه با خود-انگارۀ شخصی آنها عموماً در حاشیه قرار دارد. در چنین دورانی، شهروندانی که دغدغۀ اجتماعی دارند یا از لحاظ سیاسی فعال هستند، دلنگران تفاوت بین وضعیت موجود کشور با اهداف و ایدئالهای خود برای کشورشان هستند؛ و اکثر افراد جامعه، سرگرم مشکلات و آرزوهای شخصی خودشان میشوند. ولی هنگام بروز بحران ملی، همه بهشدت درگیر مشکلات کشور میشوند. وقتی رویدادهایی رخ میدهد که انگارۀ ملی درگیر میشود، وقتی کشور مورد تهدید قرار میگیرد یا درگیر یک مواجهه میشود، این انگاره جان دوباره گرفته و کنترل فکر و احساس مردم را در دست میگیرد.
در زمان جنگ، این انگارۀ ملی به مرکزِ جهانبینی هر شهروندی تبدیل میشود؛ وقتی آنها گِرد پرچم جمع میشوند، از وضعیت خودمحور خارج شده و وارد وضعیت گروهمحور میشوند. خود-انگارۀ هر شخص، به انگارۀ کشور ملحق میشود. سیاست کشور به سیاست خودِ آنها تبدیل میشود؛ آسیبپذیری ملی به آسیبپذیری شخصی خودِ آنها تبدیل میشود؛ حمله به کشور، حمله به خودِ آنها محسوب میشود. مردم که توسط کابوس یک دشمن بدخواه برانگیخته شدهاند، آماده میشوند تا بهخاطر زادگاه، مذهب یا جنبش سیاسیشان، جان خود را به خطر اندازند. و نخبگان سیاسی ممکن است از این انگارۀ ملی بهعنوان توجیهی برای اهداف خود استفاده کنند. خود-انگارۀ ملی و تصویر دشمن، بهواسطۀ اقدامات سیاستگذاران دستکاری میشوند اما بهعنوان الگویی برای تفسیر اطلاعات دربارۀ دشمنان نیز مورد استفاده قرار میگیرند. یک ملت، بدخواهانهترین تفاسیر را دربارۀ اقدامات دشمن بهکار میگیرد درحالیکه تفسیرهای مربوط به اقدامات خودش با سوگیری مثبت توأم است.
«میهنپرستی» و «ملیگرایی»، دو ایدئولوژی اصلی هستند که باعث میشوند مردم، در اطاعت جمعی از تصمیمات رهبرانْ با هم متحد شوند. بهرغم شباهتها و همپوشانیهایی که بین این دو وجود دارد، میتوان آنها را بهعنوان دو موجودیت مجزا در نظر گرفت. ملیگرایی، حول محور تصویر باشکوه کشور (قدرت، اعتبار و مایملک آن) شکل میگیرد. افراد از طریق همذات پنداری با این تصویر، افزایشی در عزت-نفس خود را تجربه میکنند؛ آنها در گذشتۀ باشکوه و آرمانها و آرزوهای آیندۀ اقدامات خود غرق میشوند. مسلم است که شکست، باعث کاهش عزت-نفس شده و در نهایت ممکن است احساسات افسردهساز را برانگیزد. تلههای خودشیفتگی، حتی خودبزرگبینی، که ناشی از ملیگرایی هستند، در ادعاهای مربوط به برتری بر سایر کشورها نمایان میشوند؛ همین ادعاها ممکن است به باورهای نژادپرستانۀ افراطی دربارۀ جایگاه «نژاد برتر» و فرومایگی «غیرخودیها» تبدیل شوند.
آنچه به میهنپرستی نیرو میبخشد، اشتیاق به تعلق داشتن به یک اجتماع بزرگتر است. در میهنپرستی، یک حس همذاتپنداری با کشور و دلبستگی به آن، به همراه میل به ایثارگری برای تضمین امنیت دائمی آن وجود دارد. تصویر میهنپرستانۀ یک دولت خیرخواه و همدل، در تضاد با تصویر ملیگراها میباشد که عبارت است از یک تصویر ستیزهجوی قدرتطلب. افرادی که بیشتر در ملیگرایی سرمایهگذاری کرده باشند، نگرشهای وطنپرستانۀ افراطی و جنگطلبانه نسبت به سایر کشورها را قبول داشته و بر این عقیده هستند که کشور آنها باید با طیبخاطر جنگ را شروع کند تا منافع مهمش افزایش یابد. ولی آنها کمتر از میهنپرستان مستعد و آماده هستند تا جان خود را بهخاطر کشور فدا کنند.
جدا از جنگهای عامدانه با هدف کشورگشایی، تعرض خصمانه ممکن است زمانی رخ دهد که ملتهایی مقابل هم قرار گیرند که انگارههای ملی آنها، ترکیبی از انگارۀ نرینه و آسیبپذیر باشد. ترکیبِ غرور بالا اما بیشحساس با یک انگارۀ ملی شکننده، ممکن است به تصمیمات مخاطرهآمیزی منجر شود.

«ایدئولوژیها»، یا همان زیرساختهای انگارههای جمعی، در جنگهای قرن بیستم (از جمله هر دو جنگ جهانی) نقش داشتند. هیتلر، انگارۀ ملی آلمان را شکل داد و آن را از مردمی شکست خورده، خیانت دیده، تسلیم شده در جنگ جهانی اول و آزاردیده از قدرتهای پیروز، تبدیل کرد به تصویری از یک نژاد برتر که به اندازۀ کافی قوی بود تا دسیسهگران را تنبیه کند و بر جهان تسلط یابد. درگیریهای مذهبی بین هند و پاکستان و همچنین انقلاب در روسیۀ تزاری، چین و هندوچین، نشان میدهد باورهای مذهبی و سیاسیْ قدرت عظیمی دارند و میتوانند کُشتار تعداد بیشماری از مردمِ متعلق به یک گروه ملی یا قومی متفاوت را تحریک کنند.
هنگامی که جنگ ساختار را در هم میشکند
تصادم انگارههای ملی: پیشدرآمدِ جنگ
تصادم انگارهها مهم است: خود-انگارۀ ملی و انگارۀ مربوط به دشمن. این تصادم، شبیه تعارض بین دو انسان است که هر یک، خود را در برابر نیّات بدخواهانۀ دیگری آسیبپذیر میداند. صِرف اقدامات افراد یا کشورها نیست که به بالا گرفتن تنشها منجر میشود؛ بلکه «معنای» نسبت داده شده به این اقدامات تهاجمی است که چنین اثری دارد. تبیین یک اقدام توهینآمیز، خواه بهعنوان یک بلوف تفسیر شود یا حملۀ آزمایشی یا تهدید جدی مرگبار، تحت تأثیر این انگارهها قرار دارد و به نوبۀ خود، آنها را تقویت میکند. بسته به معنایی که به آن اقدام نسبت داده میشود، یک کشور ممکن است نقاط قوت و آسیبپذیریهای خود و دشمن را بهعنوان مقدمهای برای اقدام ارزیابی کند.
رشد قدرت اقتصادی و نظامی که با تفکر ملیگرایی تقویت شود، ممکن است کشوری با خود-انگارۀ متمایل به توسعه را وسوسه کند تا فراتر از مرزهای خود، در پی کسب قلمرو و منابعِ بیشتر باشد. این نگرش، از سوی همسایگان آن کشور بهعنوان یک تهدید تلقی شده و سبب تشدید تنشها خواهد شد. همسایگانِ تهدید شده، بهدنبال متحدانی خواهند بود تا آسیبپذیری خود را جبران کنند. هر کشور، گرفتار رقابت تسلیحاتی خواهد شد تا برای هر اتفاقی آماده باشد. کشوری که انگارۀ نرینه دارد، با دیدن این تغییر در تعادل قدرت و کشورهایی که علیه آن به صف شدهاند، حسی از آسیبپذیری را تجربه خواهد کرد. اگر این کشور عقیده داشته باشد جنگ گریزناپذیر است، ممکن است دست به یک حملۀ پیشگیرانه بزند.
در برخی مواردْ فشار برای آغاز جنگ، از جناحهای خاصی در کشور سرچشمه میگیرد؛ اما رهبران هستند که مسئولیت برآورد هزینهها، احتمال پیروزی و متعاقب آن، برانگیختن یا خواباندن احساسات عمومی را بهعهده میگیرند. از این لحاظ، رهبران نیز میتوانند مرتکب همان نوع اشتباهاتی شوند که دو نفر در یک مواجهۀ خصمانه ممکن است مرتکب شوند. تصاویری که دشمنان بر یکدیگر فرافکنی میکنند، اغلب به رفتار خصمانه (تهدید، تهمت، تحریم اقتصادی) منجر میشود که به نوبۀ خود، به تکرارِ تصاویر و رفتار خصمانۀ بیشتر منتهی میگردد.
درون ذهنِ رهبران
در مواجهه با دیگر افراد، مهم است تصوری از دیدگاه آنها داشته باشیم؛ یعنی از افکار، انتظارات و نیّات آنها. همچنین باید تصوری داشته باشیم از اینکه همسر یا اعضای خانواده، دوستان، کارمندان یا همکاران، چه ادراکی از ما دارند: دوست یا غیردوست، ضعیف یا قوی. این اطلاعات ممکن است واضح باشد یا ممکن است در جملات و رفتار آنها پنهان باشد. ورود به دیدگاه دیگران، مخصوصاً طی یک بحرانْ اهمیت فراوانی دارد. در روابط روزمره، همدلی با احساساتِ جریحهدار شدۀ دیگران به کاهش دلخوری و بازگشت تعادل کمک خواهد کرد.
خواه در تعارض خانوادگی و خواه در مواجهۀ بینالمللی، افراد از یک «نظریه ذهن» پیچیده استفاده میکنند تا تفکر طرفِ مخالف خود (یعنی تصاویر، سوءتفسیرها و نقشههای او) را بفهمند. این نظریه، شامل یک مجموعۀ به هم پیوسته از مفروضات و قواعد دربارۀ ذهنخوانی است. با اِعمال قواعدی از این دست، فرد ممکن است دیدگاه دیگری را درک کند. یک درمانگر نیز توصیفات بیمار از واکنشهایش نسبت به رویدادهای مختلف را تلفیق میکند تا نسبت به باورهای اساسی او بینش کسب کند.
در روابط تعارضآمیز بین رهبران دُول ملی نیز شکل مشابهی از ذهنخوانی ضرورت دارد اما این کار در چنین موقعیتی دشوارتر است، بهخصوص وقتی بیاعتمادی یا خصومت وجود داشته باشد. رهبران ممکن است پیامهای دیپلماتیکِ مبهم یا تعمداً تحریفشده را بهمنظور گمراهی طرف دیگر منتقل کنند («اطلاعات نادرست»). حالا تصور کنید درک دیدگاهِ مخالف در زمان بحران چقدر دشوار میشود.

عوامل زیادی میتوانند ترکیب شوند و در خوانشِ دیدگاه دشمن و متعاقباً در تصمیمگیریِ مناسب مداخله کنند. محدودیتهای ذاتی در ظرفیت پردازش انبوهی از اطلاعات مبهم، ناکافی و اغلب متعارض، میتواند این کار را بسیار دشوار سازد. چیزی که به پیچیدگی این مشکل میافزاید، اطلاعات نادرست از منابع جاسوسی و فریب عمدی از جانب دشمن است. علاوه بر اینها، نیّات طرف مقابل نیز بهدلیل شرایط متغیر و تأثیر نسبی احزاب در دولت، مانند «تندروها» و «صلح طلبان»، نوسان دارد.
کودکان در جنگ تالیف وینیکات
وقتی رهبران به یک ذهنیت خاص میرسند، شاید بهسختی بتوانند در پاسخ به نوساناتِ رخ داده در نیّات دشمن، ارزیابیهای خود را تغییر دهند. وقتی سعی میکنیم هم طرز تفکر طرف مقابل دربارۀ خودمان را ارزیابی کنیم و هم باور طرف مقابل دربارۀ طرز تفکر ما دربارۀ خودشان را، بازی حدس زدنِ ما-در مقابل-آنها شوارتر میشود.
رهبران دولت، نظریۀ ذهن خود را بهکار میگیرند تا دیدگاه دشمن یا دوست خود را ادراک کنند؛ اما اغلب اوقات در یافتن اطلاعات مرتبط و مؤثق، آشکارا ناتوان هستند. بهرغم تمام تلاشها، آنها ممکن است به یک دیدگاه اشتباه برسند و قاطعانه به آن بچسبند. چنین خطای سرنوشتسازی میتواند تعیین کنندۀ جنگ یا صلح باشد.
رهبران تلاش میکنند تا در خصوص مزایا و معایبِ شروع جنگْ تصمیمات عقلانی بگیرند، اما احتمال برداشتهای نادرست وجود دارد. فقدان اطلاعات دربارۀ نیّات نظامی و قدرت دشمن، ممکن است با باور رهبران به محتوای تبلیغاتی که خود به راه میاندازند در هم آمیخته شود. ذهنخوانیِ غلط توسط طرفهای رقیب، عامل مهمی در اتخاذ تصمیمات اشتباه است. رهبران ممکن است تصوری از دیدگاه مخالفان داشته باشند، اما در تمایزگذاری بین فریب و صداقت با مشکل روبرو هستند. تاکتیکهای بلوف و ضدبلوف، اطلاعات نادرست و فریبکاری، میتوانند نیّات حقیقی را پنهان کنند. وقتی رهبران تحت فشار زیاد هستند، بیشتر احتمال دارد دشمنان خود را اشتباه قضاوت کنند. وقتی در تعارضی به بنبست میرسند، مستعد میشوند انتظارِ بدترینها را از دشمن داشته باشند.
واکنشهای شخصی خودِ رهبران به موفقیتها یا شکستهای دیپلماتیک، میتواند نقش مهمی در تصمیم آنها برای آغاز جنگ ایفا کند. یک پیروزی یا شکست دیپلماتیک، عزت-نفس آنها را افزایش یا کاهش میدهد. شادی یا پریشانیِ شخصی آنها، خُلق ملی را شکل میدهد و در سرتاسر کشور اشاعه مییابد. تمایل شخصیِ نخبگان سیاسی به قدرت و اعتبار، اغلب باعث میشود تصمیمگیری آنها دربارۀ آنچه بیش از همه به نفع گروه یا کشور است توأم با سوگیری باشد. تحلیل ذهنی و شخصی آنها از هزینهها، مزایا و خطرات جنگ ممکن است مهمتر از نگرانی آنها دربارۀ زندگی پیروان باشد.
وقتی یک رهبرْ دشمن خود را در یک «چارچوب» در نظر میگیرد، دادههای مربوط به نیّات دشمن را جدا کرده یا نادیده میگیرد و این امر، بر انتخاب جنگ یا آشتی توسط او اثر میگذارد. این چارچوب، اطلاعات مربوط به دشمن را تحریف کرده و گزینههای رهبر را اساساً محدود میسازد. تصاویر و باورهای رهبر دربارۀ دشمن، محصول تعامل بین روابط تاریخی آنها، تعادل قدرت، تعارضات سیاسی و اقتصادی کنونی و واکنشهای شخصی آنهاست. این عوامل با هم تلاقی میکنند تا نوعی مسیر مشترک ملی برای تصمیمگیری سیاسی-نظامی را شکل دهند. نتایج این باورها و تفسیرها، خواه واقعبینانه باشد و خواه تحریفشده، خواه معقول باشد و خواه نامعقول، ممکن است یک چیز باشد: جنگ.
بسیج افکار عمومی برای جنگ
با توجه به اینکه تصادم منافع ملی، اهداف و خود-انگارهها میتواند شرایط را برای جنگ فراهم کند، رهبران یک کشور چگونه باورهای نهایی دربارۀ دشمن را شکل داده و جنگ را آغاز میکنند؟ چطور تعهد عامۀ مردم برای فداکاریهای لازم در طول جنگ را بهدست میآورند؟ تصمیم رهبران برای شروع جنگ ممکن است بر اساس ارزیابی مسائل سیاسی پیچیده، تخمین ظرفیتهای نظامی و ارزیابی دیدگاه و نیّات دشمن استوار باشد. ولی آنها باید حمایت عمومی را هم داشته باشند که این امر، بر اساس غرور ملی و انزجار از شرارات دشمن استوار است. آنها ممکن است تصویری تحریفشده از ملت خود را بهعنوان قربانی سوءرفتار خارجی اشاعه دهند تا بتوانند حمایت مردم از دستورکار سیاسی خود را کسب کنند. در این شرایط، شهروندان به همان شیوهای پاسخ میدهند که خود را قربانیِ شخص دیگری ادراک کنند: احساس اجبار برای تنبیه مقصر. این ولع انتقامجویی، در واقع یک واکنش بازتابی است در برابر تحقیر شدید: از دست دادن وجهه، امنیت یا مایملک. حیثیت ملی، درست بهاندازۀ حیثیت شخصی محترم و مهم است.
سوگ و مالیخولیا

حتی زمانی که رهبران در پی اهداف سیاسی مانند تثبیت یا حفظ برتری ملی در یک منطقه هستند نیز، به مصلحت خود میدانند که دو تصویر را فرافکنی کنند: تصویری از یک قدرت خارجی متخاصم و تصویری از افتخار ملی که به مخاطره افتاده. راهاندازی جنگ علیه دولتی دیگر بهعنوان ابزار سیاست خارجی، در طول تاریخ به اهداف سیاسی مانند گسترش قلمروی کشور یا پاسخ به تغییر در معادلۀ قدرت دامن زده است. برای حملۀ پیشگیرانه به کشور دشمن که فرض میشده برای حمله آماده میشود نیز، کسب و تقویت حمایت مردمی ضروری بوده است.
تشکیل ارتشی از شهروندان، مستلزم وجود یک ایدئولوژیِ الهامبخش است. باید به داوطلبان و سربازان وظیفه آموزش داده شود تا به این نتیجه برسند که اگر نجنگند، کشورشان یا حداقل اعتبار کشورشان خوار و بیمایه میشود و اگر بجنگند، اعتبار کشورشان بیشتر میشود.
حتی زمانی که رهبران در پی اهداف سیاسی مانند تثبیت یا حفظ برتری ملی در یک منطقه هستند نیز، به مصلحت خود میدانند که دو تصویر را فرافکنی کنند: تصویری از یک قدرت خارجی متخاصم و تصویری از افتخار ملی که به مخاطره افتاده. راهاندازی جنگ علیه دولتی دیگر بهعنوان ابزار سیاست خارجی، در طول تاریخ به اهداف سیاسی مانند گسترش قلمروی کشور یا پاسخ به تغییر در معادلۀ قدرت دامن زده است. برای حملۀ پیشگیرانه به کشور دشمن که فرض میشده برای حمله آماده میشود نیز، کسب و تقویت حمایت مردمی ضروری بوده است.
تشکیل ارتشی از شهروندان، مستلزم وجود یک ایدئولوژیِ الهامبخش است. باید به داوطلبان و سربازان وظیفه آموزش داده شود تا به این نتیجه برسند که اگر نجنگند، کشورشان یا حداقل اعتبار کشورشان خوار و بیمایه میشود و اگر بجنگند، اعتبار کشورشان بیشتر میشود.
مجوز کُشتن
وقتی نخبگان سیاسی به این نتیجه میرسند که ورود به جنگِ تهاجمی مطلوب است، معمولاً نیاز خواهند داشت به توجیه این اقدام در ذهن افرادی بپردازند که قرار است بجنگند، جانفشانی کنند و فشارهای اقتصادی ناشی از جنگ را تحمل کنند. گاهی بیانیههای یک رهبر پُرجذبه و معتمد کافی است تا ارادۀ ملت نیز در همین راستا قرار گیرد. آنچه ردای مشروعیت را برای چنین اقدامی فراهم میکند، دامنۀ وسیعی از دلایل مقدس است: مبارزه برای بازپسگیری مکانهای مقدسِ از دست رفته یا شهرهای اشغال شده، نجات یک شهر خویشاوندِ در محاصره یا تثبیت استقلال یک گروه قومی. جنگهای دفاعی برای محافظت از زادگاه در راستای حفظ یک نظام سیاسی یا اجتماعی نیز به همین ترتیب سبب بسیج هوادارن میشود.
با تثبیت شدن تصویر دشمن، تعهد کامل به گروه یا کشور نیز تثبیت میشود. دو هیجان قدرتمندِ عشق به کشور و نفرت از دشمن، به هواداران انرژی میبخشد. احساس ترس و اضطراب از شکست احتمالی و تسلط دشمن، انگیزۀ جنگیدن را تشدید میکند. در جنگهای داخلی، انقلابها و شورشها نیز هیجانات و انگیزههای مشابهی دیده میشوند.
رهبران نهتنها میلِ به کُشتن را تحریک میکنند بلکه به آن جهت نیز میدهند. آنها جمعیت کشور را به بازیچه میگیرند؛ با مبالغه دربارۀ اهداف ملی و تصویر دشمنِ تهدیدکننده و همچنین از طریق بهرهبرداری از تمایل مردم به اطاعت از اقتدار دولت خود. در زمانهای قدیم، هالهای از لغزشناپذیریِ حاکمان که بهدلیل جایگاه بالایشان آنان را فرا میگرفت، سبب میشد کنترل کامل قلب و ذهن مردم را بهدست گیرند.
رهبران، همزمان با برانگیختن اشتیاق مردم برای تحقیر دشمن، موانع موجود بر سر راه اِعمال خشونت را نیز موقتاً کنار میگذارند. اصول اخلاقیِ مغایر با قتل، غارت و تخریب اموال که مشخصاً بیشتر به نوع انسان مربوط است، در طول درگیری با دشمن بیشتر تضعیف میشود. فشارهای ناشی از مقررات، انتظار تنبیه در ازای نافرمانی و مقتضیات وفاداری به همرزمان، با یکدیگر ترکیب میشوند تا سرباز را برای وظیفۀ اصلیاش آماده کنند که عبارت است از نابودی یا لااقل عاجز کردن دشمن. سربازی که در وضعیتِ «کُشتن-یا-کُشتهشدن» قرار گرفته، دیگر مجالی ندارد برای ملاحظات انسانی که ممکن است مزاحم اقدام مؤثر او شوند.
ارزش افسردگی

تصویر دشمن باعث میشود همدلی و هرگونه دغدغه یا بازداری در برابر گرفتنِ جان انسانهای دیگر، خاموش شود. با تبلور تصویر بدخواهانه از دشمن، وحدت با اعضای گروه خودی و سرسپردگی به آرمانها تشدید میشود. دشمنان بهعنوان «انسانهایی مانند ما» دیده نمیشوند بلکه بهعنوان افرادی کاملاً متفاوت، بهعنوان افرادی فروانسانی یا غیرانسان تلقی میشوند. مشارکت جمعی در جنگیدن سبب تقویت پیوند بین سربازان میشود و نفرت از دشمن را شدت میبخشد. با ورود نیروها به صحنۀ نبرد، آنها بیش از پیش مطمئن میشوند که آرمانشان صحیح است. وفاداری به کشور و مردم کشور، در میان افسران و رفقای همرزم آنها اشاعه مییابد. برخی نویسندگان، منشأ این نزدیکی به یکدیگر و رغبت به فداکاری را در پیوندهای نخستین در میان گروههای خویشاوندی در دوران عصر حجر یافتهاند.
تصویر مربوط به «دشمن پلید» که توسط خود-انگارۀ حقانیت تقویت شده، سرباز را برمیانگیزد تا مرتکب فجایع وحشتناک جنگی شود؛ اما اگر دشمن بهعنوان انسان ادراک شود، کُشتن وی دشوار میگردد. زمانی که تهدید بلافصل کاهش مییابد و انسان بودنِ سربازان جبهۀ مقابل آشکار میشود، احساسات انسانی جایگزین خصومت میشوند. جرج اُرول، داستان جالب اما روشنگری را روایت میکند که نشان میدهد چطور بهعنوان تیرانداز نیروهای جمهوریخواه در جنگ داخلی اسپانیا، نزدیک بوده به یک سرباز دشمن شلیک کند:
مردی که ظاهراً حامل پیامی برای یک افسر بود، از پشت سنگری که ما درست کرده بودیم بیرون پرید و شروع کرد به دویدن تا بالای خاکریز؛ طوری که کاملاً در دیدرس بود. او نیمهعریان بود و درحالیکه داشت میدوید، شلوارش را با دو دستش بالا گرفته بود. من از شلیک به او اجتناب کردم. درست است که هدفگیری من ضعیف است و احتمال ندارد بتوانم کسی را بزنم که در فاصلۀ چند صد متری من در حالِ دویدن است؛ اما یکی از دلایلی که شلیک نکردم همین بود که شلوارش را با دو دست بالای سرش نگه داشته بود. من رفته بودم آنجا تا به «فاشیستها» شلیک کنم؛ اما مردی که شلوارش را بالای سرش نگه داشته «فاشیست» نیست؛ او آدمی مثل خودت است و تو دوست نداری به او شلیک کنی.
این حکایت، به یک تجربۀ رایج در جنگ اشاره دارد. وقتی سربازان بتوانند نیروهای دشمن را عملاً و در فاصلۀ نزدیک ببینند، بیشتر احتمال دارد مقاومت درونی در برابر کشیدن ماشه یا فرو کردن سرنیزه را تجربه کنند. اما درگیریهای نظامی به گونهای سازماندهی میشوند که برانگیختگیِ احساسات انسانی نسبت به دشمن را به حداقل برسانند. تصویر میهنپرستانه، اطاعت از فرمانده، وفاداری به سایر اعضای واحد نظامی و پاداش در ازای کُشتن دشمن، همگی مواردی هستند که از قبل و بهعنوان تطهیری برای دهشت جنگ ترتیب داده میشوند. گمنام بودن یک سرباز خاص در میان نیروهای دشمن نیز باعث میشود حس مسئولیت نسبت به مرگ یک انسان دیگر کاهش یابد.
تلاشهای تبلیغاتی عامدانه، با چند هدف انجام میشوند: تمسخر فرهنگ سربازان دشمن، برجستهسازی «اقدامات جنایتکارانه» رهبران آنها و نسبت دادن مسئولیت اقدامات جنایتکارانه به سربازان دشمن. در شعارها و آوازهایی که طی جنگ در میان سربازان اشاعه مییابند، انتقامگیریْ یک عمل مشروع جلوه داده میشود.
سازوکارهای روانشناختی که برای رهایی از اصول اخلاقی در جنگ مورد استفاده قرار میگیرند، مشابه سازوکارهایی هستند که در جنایات فردی، خشونت درونگروهی، تروریسم و نسلکُشی دیده میشوند. مواردی که به درجات مختلف در این فرایند نقش دارند، عبارتاند از: تصویر دشمنان بهعنوان موجوداتی فروانسانی یا غیرانسانی؛ باور به اینکه آنها مستحق تنبیه هستند؛ جابهجایی مسئولیت و قرار دادن آن بر دوش رهبران یا گروه؛ انحراف حس اخلاقی؛ و باور به اینکه کُشتن دشمن، یک عمل شرافتمندانه است. قابل درک است که اگر اعتبار هر یک از این تصاویر یا باورها زیر سؤال رود، افراد ممکن است تمایل کمتری به کُشتن سایر انسانها داشته باشند. اگر از دو جهت کار شود، یعنی از بالا و از طریق یک قدرت فراملیتی و از پایین از طریق تقویت اصول اخلاقی علیه کُشتن دیگران و زیر سؤال بردن اعتبار باورها دربارۀ دشمن، آنوقت سیاستگذاران ممکن است بتوانند پاسخی برای سؤال ابتدای این فصل ارائه دهند: جنگ، گریزناپذیر «نیست».
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
منبع
بک، آ. (۱۹۹۹). زندانیان نفرت: بنیانهای فکری استبداد و خشونت (شیوا جمشیدی، مترجم). تهران: انتشارات اسبار.