این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «مدارا با بیماری روانی در بلند-مدت» منتشر شده در وبسایت مدرسه زندگی است.
ما، بیتردید، دوست داریم برای همیشه از شرّ چیزی بهنام «بیماری روانی» خلاص شویم و خدا میداند چقدر برای رسیدن به این هدف تلاش کردهایم. دوره گذراندن، کتاب خواندن، مراجعه به روانپزشک و رواندرمانگر، مصرف دارو؛ همه را انجام دادهایم. و در تمام این مسیر، بین نومیدی و امیدواری دربارۀ یک موضوع در نوسان بودهایم: اینکه شاید در نهایت بتوانیم بر هیولاهای خود غلبه کنیم.
ولی هرچه زمانِ بیشتری میگذرد، بیشتر باید با یک واقعیت تلخ و اجتنابناپذیر مواجه شویم: این چیز، حالا حالاها همینجا خواهد بود. در این یک زندگیای که داریم، همین هستیم. هرگز از شرّ اختلال(ها) خلاص نخواهیم شد. دچار یک وضعیت مزمن هستیم، نه یک بیماری.
چگونه میتوان بعد از نیل به این آگاهی، که از قضا بهشدت هم نومیدکننده است، به زندگی ادامه داد؟ شاید نکات زیر مفید باشد.
طرز فکر خاص
اولین و مهمترین نکته اینکه، ما به طرز فکر خاصی نیاز داریم؛ طرز فکری که مقادیر شدیدی از بدبینی را، با طنزی تلخ و شفقتی بهغایت مهرآمیز ترکیب کند. خودمان هرگز این بیماری را نخواستهایم، هیچ خطایی مرتکب نشدهایم و ابتلاء به این وضعیت، نشانی از یک ماهیت گناهآلود نیست. میتوانیم مدت طولانی مشغول گمانهزنی باشیم که این از کجا آمده: وراثت هیجانی، وضعیت زیستی، پیامد انتخابهای خاصی که داشتهایم . . . ترکیب متمایزی از همۀ اینها خواهد بود و، در دورنمایی بزرگتر، شاید واقعاً اهمیتی نداشته باشد. تکلیف ما این است که در نهایت فقط بپذیریم، نبرد زندگی ما این است.
جشن گرفتن بابت پیروزیهای کوچک
در مقابلِ تصویری تیره و تار، باید افقها و انتظارات خود را از نو ترسیم کنیم. هرگز قرار نیست کُل این مشکل را حل و فصل کنیم؛ پس وقتی اوضاع خیلی بد نیست یا وقتی یک یا دو روزِ خوب را پشت سر میگذاریم، باید بتوانیم جشن بگیریم. تا الان باید فهمیده باشیم که مشکلات همیشه قرار است برگردند و به همین دلیل، گزینهای نداریم جز اینکه وقتی هر از گاهی یک مسیر منسجم و ثابت را طی میکنیم، حداکثر رضایت را داشته باشیم. نیاز است تبدیل به آدمهایی شویم که میتوانند بدون طعنه یا تلخی بگویند «روز چهارشنبه خوب بود و این، دستاورد بزرگیه». چالشِ دیگران شاید کوهنوردی یا شرکت در مسابقه موتوسواری با سرعت بالای سیصد کیلومتر بر ساعت باشد؛ نهایتِ ورزش ما، چالش زندهمانی است.
آدمهای درست در اطراف ما
نمیخواهیم قضاوت کنیم اما بسیاری از افراد، شاید اغلب افراد، واقعاً قرار نیست خیلی به حالِ ما مفید باشند. شاید ویژگیهای خوشایند و زندگیهای جذابی داشته باشند اما اساساً قادر نخواهند بود ما را درک کنند (به بیان دقیقتر، شرایط آنها بدین معناست که هرگز احساس نیاز نخواهند کرد ذهن ما را بفهمند و خوش به حال آنها! ما هم اگر خوششانستر بودیم، همینگونه میشدیم)؛ و در نتیجه، تجارب آنها نیز همیشه دور و بیگانه احساس خواهد شد. باید در پی یافتن افرادی باشیم که یا از درون با این شرایط آشنا هستند یا، بهدلیل تغییر اتفاقی در ذهنشان، به نحوی غریزی نوعی با آن احساس نزدیکی میکنند. ما به آدمهایی نیاز داریم که بتوانند ما را ناامید کنند ولی این را هم بدانند که چطور ترغیبمان کنند بخندیم؛ آدمهایی که ما را به تمارض متهم نکنند یا نگویند از کاه کوه میسازیم؛ آدمهایی که وقتی تعریف میکنیم چه چیزهایی از سر گذراندهایم یا وقتی بعضی از غریبترین افکارِ سر صبحمان را با آنها در میان میگذاریم، با چشمان گِرد شده و سرشار از قضاوت نگاهمان نکنند. ما بیش از هر چیز، به یک عالمه عشق نیاز داریم. و در عین حال (بیتردید) بهشکل غریبی، مثل افرادِ آسیبدیده، از یافتنش ناتوانیم.
مراقبت
باید همیشه هشیار باشیم و بدانیم چقدر حساس و آسیبپذیر هستیم. یکی از دشمنانی که باید با آن مقابله کنیم، فرضیات ناگهانی خودمان دربارۀ این موضوع است که شاید، در نهایت، دوباره خوب شویم. پس نیاز است همیشه مراقبِ احتمال عود باشیم. نیاز است برنامههایی داشته باشیم اما خیلی سفت و محکم به آنها نچسبیم. باید نسبت به ارتباط بین مشغله و مانیا (خُلق بالا) هشیار باشیم و نهایت تلاش خود را بهکار بگیریم تا بههوش زندگی کنیم. ما باید تفاوتهای موجود بین خودمان و دیگرانی را که خوشبُنیهتر هستند، تصدیق کنیم و این را کاملاً محترم بشماریم.
منبع
The School of Life. (n.d.). Living long-term with mental illness. The School of Life. Retrieved February 8, 2025, from https://www.theschooloflife.com/article/living-long-term-with-mental-illness/