این مقاله با عنوان اصلی «REPRESSION» تالیف زیگموند فروید در سال ۱۹۱۵و به ترجمه نرگس یگانه است.
یکی از سرنوشتهایی که ممکن است بر یک تکانهیِ رانهای عارض شود، این است که با مقاومتهایی روبهرو گردد که میکوشند آن را ناکارا سازند. تحتِ شرایطِ معینی که به زودی به تفصیل در موردشان کندوکاو خواهیم کرد، این تکانه آنگاه به وضعیتِ «پسرانش» درمیآید. اگر مسأله، کارکردِ یک محرکِ بیرونی بود، آشکارا شیوهیِ مناسبِ اتخاذشده گریز بود؛ اما در موردِ رانه، گریز هیچ فایدهای ندارد، چرا که ایگو نمیتواند از خود بگریزد. در دورهای متأخرتر، طردِ مبتنی بر داوری (محکومیت) شیوهیِ خوبی برای مقابله با یک تکانهیِ رانهای خواهد بود. پسرانش، مرحلهیِ مقدماتیِ محکومیت است؛ چیزی میانِ گریز و محکومیت. این مفهومی است که نمیتوانست پیش از دورانِ مطالعاتِ روانکاوی تدوین شود.
در نظرگاه تئوری، استنتاجِ امکان چیزی چون پسرانش کارِ آسانی نیست. چرا باید یک تکانهی رانشی دستخوش چنین دگرگونیای شود؟ بیتردید، شرطِ لازم برای وقوع آن این است که دستیابیِ رانه به هدفش، بهجای لذت، موجدِ ناخشنودی گردد. اما نمیتوانیم به راحتی چنین وضعیتی را در ذهن مجسم کنیم. هیچیک از اینگونه رانهها وجود ندارد: ارضای یک رانه همیشه لذتبخش است. برای چنین چیزی باید شرایط خاصی را فرض کنیم، نوعی فرایند که طی آن لذت ارضا به ناخشنودی تبدیل میشود.
به منظورِ محدودسازیِ بهترِ پسرانش، اجازه دهید چند موقعیتِ دیگرِ مربوط به رانه را به بحث گذاریم. ممکن است یک محرکِ بیرونی درونیسازی شود—برای مثال، با تحلیلبردن و تخریبِ عضوی از بدن—بهنحوی که یک منبعِ جدید از تحریکِ ثابت و افزایشِ تنش پدید آید. بدینترتیب، این محرک یک شباهتِ گسترده با رانه پیدا میکند. میدانیم که چنین موردی توسط ما بهعنوانِ درد تجربه میشود. هدفِ این شبهرانه، اما، صرفاً توقفِ دگرگونیِ در عضو و پایاندادن به ناخوشیِ همراهِ آن است. با رفعِ درد، هیچ لذتِ مستقیمی حاصل نمیشود. افزون بر این، درد امری قهّار و فرمانناپذیر است؛ تنها دو چیز میتوانند آن را از میدان به در کنند: یا تأثیرِ عاملی سمی، یا نفوذِ نوعی حواسپرتی ذهنی(روانی).
موردِ درد بیش از حد مبهم است و نمیتواند هیچ کمکی به مقصودِ ما کند1درد و روشِ موجودِ زنده در مواجهه با آن در فصل چهارم از ‘فراتر از اصل لذت’ (۱۹۲۰گ)، RSE، ۱۸، صفحات ۲۹ و بعد مورد بحث قرار گرفته است. این موضوع پیشتر در بخش اول، بخش ۶، از ‘پروژه’ (۱۹۵۰ الف (۱۸۹۵))، همانجا، صفحات ۳۳۱–۳۳۲، و همچنین در ‘بازداریها، سیمپتومها و اضطراب’ (۱۹۲۶د)، همانجا، صفحات ۱۵۰–۱۵۱ مطرح شده است.. اجازه دهید موردی را در نظر بگیریم که یک محرکِ رانهای مانندِ گرسنگی، ارضا نشده باقی بماند. در این حالت، آن محرک حتمی میشود و جز با عملی که آن را ارضا کند، قابلِ تسکین نیست2در ‘پروژه’ (۱۹۵۰ الف (۱۸۹۵))، بخش اول، بخش ۱، همانجا، صفحه ۳۲۱، این عمل بهعنوانِ «عمل خاص» نامبرده شده است.؛ [چنین محرکی] یک تنشِ نیازِ دائمی را حفظ میکند. به نظر نمیرسد در این مورد، چیزی از جنسِ پسرانش، حتی از راهِ دور، مطرح باشد؛ بنابراین، پسرانش قطعاً در مواردی که تنشِ ناشی از عدمِ ارضایِ یک تکانهیِ رانهای تا حدِ غیرقابلِ تحملی بالا میرود، رخ نمیدهد. شیوههایِ دفاعی که ارگانیسم در برابرِ این وضعیت میتواند به کار گیرد، باید در بحثی دیگر موردِ بررسی قرار گیرند3مشخص نیست که فروید به کدام «بحث دیگر» اشاره داشته است..
دیدگاه روانکاوانه فروید
بهتر است خود را به تجربهیِ بالینی محدود سازیم، همانگونه که در پراکتیکِ روانکاوی با آن مواجه میشویم. در این صورت، پی میبریم که ارضایِ یک رانه که تحتِ پسرانش قرار دارد، کاملاً ممکن است و افزون بر این، در هر مورد، چنین ارضایی ذاتاً خوشایند خواهد بود؛ اما این ارضا با دیگر مطالبات و مقاصد، سازشناپذیر است. بنابراین، [این ارضا] در یک ساحت لذت ایجاد میکند و در ساحتِ دیگر نالذت. در نتیجه، شرطِ [اساسیِ] پسرانش این شده است که نیرویِ انگیزشیِ نالذت نیرویی بیشتر از لذتِ حاصل از ارضا کسب کرده باشد. مشاهداتِ روانکاویِ نِوْروزهایِ انتقالی علاوه بر این ما را به این نتیجه میرساند که پسرانش یک سازوکارِ دفاعی نیست که از همان آغاز وجود داشته باشد، بلکه تنها پس از وقوعِ یک جداییِ نیز میانِ فعالیتِ روانیِ آگاه و ناخودآگاه میتواند پدید آید؛ و اینکه جوهرِ پسرانش صرفاً در رویبرگرداندن از چیزی و نگهداشتنِ آن در فاصله از ساحتِ آگاهی نهفته است4تغییری از این فرمول را میتوان در صفحه ۱۷۹ پایینتر پیدا کرد.. این دیدگاه دربارهیِ پسرانش، با این فرض کاملتر خواهد شد که پیش از آنکه سازمانِ روانی به این مرحله برسد، وظیفهیِ دفعِ تکانههایِ رانهای با استفاده از دیگر سرنوشتهایی که ممکن است بر رانهها عارض شود، مدیریت میگردد؛ برای مثال، وارونهسازی به ضد یا برگشت به سوی خویشتنِ سوژه.
اکنون برای ما روشن است که، با در نظر گرفتنِ میزانِ بسیار گستردهیِ همبستگیِ پسرانش با ناخودآگاه، باید کاوشِ عمیقتر در ماهیتِ پسرانش را به تعویق اندازیم، تا زمانی که در موردِ ساختارِ توالیِ سازمانهایِ روانی و تمایز میانِ ناخودآگاه و آگاه، بیشتر بیاموزیم. تا آن هنگام، تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که معدودی از ویژگیهایِ پسرانش را که بهصورتِ بالینی مشاهده شدهاند، به شکلی صرفاً توصیفی کنار هم قرار دهیم؛ هرچند که با این خطر روبهرو هستیم که بسیاری از آنچه پیشتر در جای دیگری گفته شده است، ناگزیر تکرارِ بیتغییر گردند.
درسگفتار فروید در مورد رویا
ما دلیل داریم که فرض کنیم چیزی به نام پسرانشِ بدوی (یا نخستین مرحلهیِ پسرانش) وجود دارد؛ و این پسرانش شاملِ محروم شدنِ بازنمایانگرِ روانیِ (ایدهایِ) رانه از ورود به ساحتِ آگاهی است. با وقوعِ این امر، یک تثبیت برقرار میشود؛ بازنمایانگرِ مورد نظر از آن به بعد بدونِ تغییر باقی میماند و رانه به آن بسته میماند. این وضعیت ناشی از خصیصههایِ فرایندهایِ ناخودآگاه است که بعدتر دربارهی آنها صحبت خواهیم کرد.
دومین مرحلهیِ پسرانش که پسرانشِ حقیقی نامیده میشود، مشتقاتِ روانیِ بازنمایانگرِ پسراندهشده را تحت تأثیر قرار میدهد، یا آن جریانهایِ فکریای را که، با منشأیی دیگر، به پیوندِ تداعیگرانه با آن درآمدهاند. بهعلتِ این تداعی، این ایدهها همان سرنوشتِ پسراندهشدهیِ بدوی را تجربه میکنند. از این رو، پسرانشِ حقیقی در واقع یک پسفشار است5‘Nachdrängen.’ فروید همان واژه را در توضیح فراینددر تحلیل شرِبر (رجوع کنید به پاورقی ۳ زیر) و همچنین در مقالهاش دربارهی «ناخودآگاه» (رجوع کنید به صفحات ۱۵۹ و ۱۶۰ زیر) بهکار برده است. اما، زمانی که بیش از بیست سال بعد در بخش سوم مقالهی «تحلیل پایانپذیر و پایانناپذیر» (۱۹۳۷) به این نکته اشاره میکند، واژهی «Nachverdrängung» («واپسرانی پسین») را بهکار میبرد.. به علاوه، این یک اشتباه است که صرفاً بر دافعهای که از سویِ آگاهی بر آنچه باید پسرانده شود اعمال میگردد، تأکید کنیم؛ جاذبهای که پسراندهشدهیِ بدوی بر هر آنچه بتواند با آن پیوندی برقرار کند اعمال میکند، به همان اندازه اهمیت دارد. احتمالاً گرایش به پسرانش در هدفِ خود ناکام میماند اگر این دو نیرو با یکدیگر همکاری نمیکردند، اگر چیزی که پیشتر پسرانده شده بود، آمادهیِ دریافتِ آنچه توسطِ آگاهی دفع شده است، وجود نداشت6توضیح دو مرحلهی واپسرانی که در دو پاراگراف آخر آمده، چهار سال پیش از این توسط فروید پیشبینی شده بود (اگرچه به شکلی کمی متفاوت) در بخش سوم تحلیل شرِبر (۱۹۱۱) و همچنین در نامهای به فرنچزی مورخ ۶ دسامبر ۱۹۱۰ (جونز، ۱۹۵۵، صفحه ۴۹۹). همچنین به RSE، ۵، صفحه ۴۸۹، یادداشت ۲ و همانجا، ۷، صفحه ۱۵۶، یادداشت ۱ مراجعه کنید..
یادآوری، تکرار و کار پردازی، تالیف فروید
تحت تأثیر بررسیِ نوروسایکوزها، که اثراتِ مهمِ پسرانش را پیش روی ما مینهد، ما تمایل داریم که در اهمیتِ روانشناختیِ آنها اغراق کنیم و بهسادگی فراموش میکنیم که پسرانش مانع از ادامهیِ حیاتِ بازنمایانگرِ رانه در ناخودآگاه، یا سازماندهیِ بیشترِ خویش، یا بروندادِ مشتقات و برقراریِ پیوندها نمیشود. در واقع، پسرانش تنها در رابطهیِ بازنمایانگرِ رانه با یک نظامِ روانی، یعنی با نظامِ آگاهی، اختلال ایجاد میکند.
روانکاوی چیزهای دیگری را نیز به ما نشان میدهد که برای درکِ اثراتِ پسرانش در نوروسایکوزها اهمیت دارند. برای مثال، به ما نشان میدهد که بازنمایانگرِ رانه اگر با پسرانش از نفوذِ آگاهی واپسکشیده شود، با تداخلِ کمتری رشد کرده و مشتقاتِ بیشتری [از خود] تولید میکند. این بازنمایانگر، به بیانِ استعاری، در تاریکی تکثیر مییابد و جلوههایِ بیپروایی به خود میگیرد؛ این جلوهها هنگامی که ترجمه شده و به نِوْروتیک عرضه میشوند، نه تنها برای او بیگانه مینمایند، بلکه او را میترسانند، زیرا تصویرِ یک قدرتِ رانهیِ خارقالعاده و خطرناک را به او میدهند. این قدرتِ رانهیِ فریبنده، نتیجهیِ رشدِ مهارنشدنی در فانتزی و انسدادی است که پیامدِ ارضایِ محققنشده است. این حقیقت که نتیجهیِ اخیر با پسرانش پیوند خورده است، به سویی اشاره میکند که باید اهمیتِ حقیقیِ پسرانش را در آن جست.
سوگ و مالیخولیا، تالیف فروید
اگرچه، یک بار دیگر به سویِ متضادِ پسرانش بازگردیم، باید روشن سازیم که حتی این فرض نیز صحیح نیست که پسرانش تمامیِ مشتقاتِ پسراندهشدهیِ بدوی را از آگاهی بازمیدارد. اگر این مشتقات به اندازهیِ کافی از بازنمایانگرِ پسراندهشده دور شده باشند – چه به دلیلِ اتخاذِ واپیچیدگیها و چه به واسطهیِ تعدادِ حلقههایِ واسطِ وارد شده – دسترسیِ آزاد به آگاهی خواهند داشت. گویی مقاومتِ آگاهی در برابرِ آنها تابعی از فاصلهیِ آنها از آنچه در اصل پسرانده شده بود است. در اجرایِ تکنیکِ روانکاوی، ما پیوسته از بیمار میخواهیم مشتقاتِ پسراندهشدهای را تولید کند که، در نتیجهیِ دوری یا واپیچیدگیشان، بتوانند از سانسورِ آگاهی عبور کنند. بیشک، تداعیهایی که از بیمار میخواهیم بدونِ تأثیرپذیری از هیچ ایدهیِ غایتمندِ آگاهانه و بدونِ هیچ انتقادی ارائه دهد، و ما از آنها یک ترجمهیِ آگاهانه از بازنمایانگرِ پسراندهشده را بازسازی میکنیم – این تداعیها چیزی نیستند جز همین مشتقاتِ دور و واپیچیدهشده. در طولِ این فرایند، مشاهده میکنیم که بیمار میتواند به رشته کردنِ چنین تداعیهایی ادامه دهد تا جایی که در برابرِ فکری متوقف میشود که رابطهیِ آن با پسراندهشده آنقدر آشکار میگردد که او مجبور میشود تلاشِ خود را برایِ پسرانش تکرار کند. سیمپتومهای نوروتیک نیز باید این شرطِ یکسان را برآورده کرده باشند، زیرا آنها مشتقاتِ پسراندهشدهای هستند که از طریقِ آنها، سرانجام به آگاهی دسترسی یافته است؛ دسترسیای که پیشتر از آن محروم شده بود7در ویرایشهای آلمانی پیش از ۱۹۲۴، بخش پایانی این جمله بهصورت زیر نوشته شده بود: ‘Welches sich . . . den ihm versagten Zugang vom Bewusstsein endlich erkämpft hat’. این عبارت پیشتر بهصورت ‘which has finally . . . wrested from consciousness the right of way previously denied it’ ترجمه شده بود. در ویرایشهای آلمانی از سال ۱۹۲۴ به بعد، واژهی ‘vom’ به ‘zum’ اصلاح شد، که بنابراین معنای آن به شکل ذکر شده در متن فوق تغییر یافت..
ما نمیتوانیم یک قاعدهیِ کلی برای اینکه چه میزان واپیچیدگی و دوری لازم است تا مقاومت از جانبِ آگاهی برداشته شود، وضع کنیم. در اینجا یک تعادلجوییِ ظریف در حالِ وقوع است که سازوکارِ بازیِ آن از ما پنهان است؛ با این حال، شیوهیِ عملکردِ آن ما را قادر میسازد که استنتاج کنیم این مسأله در واقع فراخوانی برای توقف است، زمانی که تصرفِ [انرژی] ناخودآگاه به شدتِ معینی میرسد؛ شدتی که فراتر از آن، ناخودآگاه برای نیل به ارضا نفوذ خواهد کرد. بنابراین، پسرانش به شیوهای بسیار فردی عمل میکند. هر مشتقِ واحدِ پسراندهشده میتواند سرنوشتِ ویژهیِ خود را داشته باشد؛ واپیچیدگیِ اندکی بیشتر یا اندکی کمتر، کلِ نتیجه را دگرگون میسازد. در این خصوص میتوان درک کرد که چگونه اشیائی که انسانها به آنها بیشترین ارجحیت را میدهند، یعنی آرمانهایشان، از همان ادراکات و تجربیاتی نشأت میگیرند که اشیائی که از آنها بیشترین نفرت را دارند، و اینکه آنها در اصل تنها با تعدیلاتِ اندکی از یکدیگر متمایز شدهاند. به واقع، همانگونه که در ردیابیِ منشأ فتیش8بخش ۲ (الف) از نخستینِ سهمقاله دربارهیِ نظریهیِ میلِ جنسیِ فروید (۱۹۰۵د). یافتیم، ممکن است بازنمایانگرِ رانهیِ اصلی به دو نیم دوپاره شود؛ یک بخش دستخوشِ پسرانش میگردد، حال آنکه بخشِ باقیمانده، دقیقاً به دلیلِ همین پیوندِ صمیمانه، دستخوشِ ایدهآلسازی میشود.
خاطرات پردهای، تالیف فروید
همان نتیجهای که در پیِ افزایش یا کاهش در میزانِ واپیچیدگی حاصل میشود، به اصطلاح، در سویِ دیگرِ دستگاه نیز میتواند با تغییری در شرطِ تولیدِ لذت و نالذت به دست آید. تکنیکهایِ خاصی تکامل یافتهاند که هدفشان ایجادِ تغییراتی در بازیِ نیروهایِ روانی است تا آنچه در حالتِ معمول نالذت ایجاد میکند، در این موقعیت به لذت بیانجامد؛ و هرگاه یک ابزارِ تکنیکیِ اینچنینی به کار میافتد، پسرانشِ بازنمایانگرِ رانهای که در غیر این صورت رد میشد، برداشته میشود. این تکنیکها تاکنون تنها در شوخیها با جزئیاتِ بیشتری مطالعه شدهاند. غالباً، پسرانش تنها به صورتِ موقت برداشته میشود و فوراً اعاده میگردد.
همان نتیجهای که از افزایش یا کاهش درجهی تحریف به دست میآید، میتواند بهنوعی در انتهای دیگر دستگاه نیز حاصل شود، به عبارت دیگر، از طریق تغییر در شرایط تولید لذت و ناخشنودی. فنون خاصی برای ایجاد چنین تغییراتی در جریان نیروهای روانی توسعه یافته است، بهگونهای که آنچه در شرایط معمول منجر به ناخشنودی میشود، در این موارد میتواند به لذت تبدیل شود؛ و هرگاه چنین وسیلهای فنی به کار میآید، واپسرانی نمایندهی رانهای که در غیر این صورت رد میشد، برداشته میشود. این فنون تاکنون تنها بهطور جزئی در شوخیها مورد مطالعه قرار گرفتهاند9مراجعه کنید به فصل دوم کتاب فروید در مورد شوخیها (1905c)، همانجا، صفحه 8.. بهطور معمول، واپسرانی فقط بهطور موقت برداشته میشود و بهسرعت مجدداً برقرار میگردد.
اگرچه، چنین مشاهداتی ما را قادر میسازد تا به برخی ویژگیهایِ دیگرِ پسرانش نیز توجه کنیم. پسرانش نه تنها، همانگونه که اکنون نشان دادیم، در عملکردش فردی است، بلکه به شدت متحرک (سیّال) نیز هست. نباید فرایندپسرانش را رویدادی تلقی کنیم که یک بار رخ داده و نتایجِ آن دائمی باشد، همچون موجودی زنده که کشته شده و از آن پس مرده است؛ پسرانش مستلزمِ مصرفِ نیرویِ مداوم است و اگر این مصرفِ نیرو متوقف شود، موفقیتِ پسرانش به خطر خواهد افتاد، بهنحوی که یک کنشِ تازهیِ پسرانش ضروری خواهد بود. میتوانیم فرض کنیم که پسراندهشده یک فشارِ پیوسته به سمتِ آگاهی اعمال میکند، بهنحوی که این فشار باید توسطِ یک فشارِ متقابلِ بیوقفه متعادل شود.
بنابراین، حفظِ پسرانش مستلزمِ مصرفِ نیرویِ بیانقطاع است، حال آنکه رفعِ آن از نقطهنظرِ اقتصادی منجر به یک صرفهجویی میگردد. سیّالیتِ (تحرکِ) پسرانش، ضمناً، خود را در خصیصههایِ روانیِ حالتِ خواب نیز نشان میدهد، حالتی که بهتنهایی امکانِ تشکیلِ رؤیاها را فراهم میسازد. با بازگشت به زندگیِ بیداری، تصرفاتِ پسرانندهای که واپسکشیده شده بودند، بارِ دیگر به بیرون فرستاده میشوند.
باری، نباید از یاد بُرد که وقتی تثبیت کردیم یک «تکانهیِ رانهای» دستخوشِ پسرانش شده است، در حقیقت هنوز سخنِ چندانی دربارهی آن نگفتهایم. چنین تکانهای، فارغ از وضعیتِ پسرانشاش، میتواند احوالِ بس متفاوتی داشته باشد: ممکن است غیرفعال باشد، بدین معنا که تنها سهمِ بسیار ناچیزی از انرژی ذهنی را تصرف کرده باشد؛ و یا ممکن است به درجاتِ گوناگون موردِ تصرف قرار گرفته و از اینرو، توانِ فعالیت یافته باشد. درست است که فعالشدنِ این تکانه، مستقیماً به برداشتهشدنِ سدِ پسرانش نمیانجامد؛ اما تمامیِ آن فرایندهایی را به کار میاندازد که سرانجامشان، رسوخِ تکانه به ساحتِ آگاهی از طریقِ راههایی غیرمستقیم و پرپیچوخم است. در خصوصِ مشتقاتِ پسراندهنشدهیِ ناخودآگاه، سرنوشتِ یک ایدهیِ خاص غالباً بسته به میزانِ فعالیت یا بارِ تصرفِ آن است. این رخدادی است بس روزمره که چنین مشتقی، مادامی که تنها نمایانگرِ سهمِ ناچیزی از انرژی باشد، پسراندهنشده باقی میماند؛ هرچند محتوایِ آن بهگونهای باشد که علیالقاعده میبایست با آنچه در ساحتِ آگاهی چیرگی دارد، به تعارض برخیزد. در این تعارض، عاملِ کمّی است که حکمِ نهایی را میدهد: همینکه آن ایدهیِ ذاتاً آزارنده از حدِ معینی از قوت فراتر رود، تعارض شکلی واقعی به خود میگیرد و دقیقاً همین فعالشدن است که راه را برای پسرانش میگشاید. بدینسان، تا آنجا که پایِ پسرانش در میان است، افزایشِ تصرفِ نیرومند، در حُکمِ نزدیکشدن به ناخودآگاه عمل میکند؛ حال آنکه کاهشِ آن تصرف، همسنگِ دوریگزیدن از ناخودآگاه یا تحریف است. از اینرو درمییابیم که گرایشهای پسراننده ممکن است با تضعیفکردنِ امرِ ناگوار، جانشینی برای پسرانش بیابند.
ما خرسند خواهیم بود اگر بتوانیم مطلبی کلی دربارهی سرنوشتهای هر دوی این عناصر بیان کنیم؛ و از آنجا که تا اندازهای توانستهایم جای پایِ خود را محکم کنیم، در واقع قادر به انجام این کار هستیم. سرنوشتِ عمومی که بر سرِ ایدهیِ بازنمایانگرِ رانه میآید، بهسختی میتواند چیزی جز این باشد که اگر پیشتر در ساحتِ آگاهی بوده، از آنجا ناپدید شود؛ و یا اگر در آستانهی ورود به آگاهی بوده، از آن بازداشته شود. این تفاوت چندان مهم نیست؛ [تفاوت] تقریباً همارزِ تفاوتی است که میانِ فرماندادنِ من به یک میهمانِ ناخوانده برای ترککردنِ اتاقِ پذیراییام (یا حتی سرسرایِ ورودیام) و میانِ ممانعتِ من از عبورِ او از آستانه، پس از شناساییاش، وجود دارد10این تمثیل، که بدینگونه بر فرایندپسرانش قابل تطبیق است، میتواند به یکی دیگر از ویژگیهای آن که پیشتر اشاره شد نیز گسترش یابد: کافی است تنها این نکته را بیفزایم که من باید نگهبانی دائمی بر دری بگمارم که ورودِ این میهمان را بدان ممنوع کردهام؛ چرا که اگر چنین نکنم، او درب را خواهد شکست و بهزور داخل خواهد شد. [این تشبیه توسط فروید در دومین سخنرانی از پنج سخنرانیاش (۱۹۱۰a) elaborated شده است، RSE، ۱۱، ۲۵–۲۷.
عاملِ کمّیِ بازنمایانگرِ رانه، سه سرنوشتِ محتمل دارد، چنانکه میتوان از مروری گذرا بر مشاهداتِ حاصل از روانکاوی دریافت: یا این است که رانه بهتمامی سرکوب میشود، بهنحوی که هیچ اثری از آن برجای نمیماند؛ یا در قالبِ یک عاطفه، که بهشکلی کیفی رنگ و بو گرفته، ظاهر میشود؛ و یا به اضطراب بدل میگردد. دو امکانِ اخیر این وظیفه را بر دوش ما مینهند که «تبدیلشدن به عواطف، و بهویژه به اضطراب»، در انرژیهای روانیِ رانهها را بهعنوان سرنوشتی دیگر برای رانه در نظر بگیریم. اگر یک پسرانش موفق نشود از برآمدنِ احساساتِ ناخوشی یا اضطراب ممانعت به عمل آورد، میتوان گفت که ناکام مانده است؛ هرچند که ممکن است در موردِ بخشِ ایدهایِ خود به هدفش رسیده باشد. قطعاً پسرانشهایِ ناکام، بیشتر از آنهایی که موفق بودهاند، مدعیِ توجهِ ما خواهند بود؛ زیرا گونهیِ اخیر غالباً از حیطهیِ بررسیِ ما میگریزد.
اکنون باید بکوشیم تا بینشی نسبت به سازوکارِ فرایند پسرانش به دست آوریم. بهویژه، مشتاقیم دریابیم که آیا تنها یک سازوکارِ واحد در کار است، یا تعداد آنها بیش از یکی است؛ و چهبسا هر یک از نوروسایکوزها با سازوکارِ پسرانشی که ویژهیِ خودِ آن است، متمایز میشود؟ با این حال، در بدوِ این کاوش، با پیچیدگیهایی مواجه میشویم. سازوکارِ هر پسرانش تنها از راهِ استنتاجِ آن سازوکار از فرجام و پیامدِ همان پسرانش است که برای ما دسترسپذیر میگردد. با محدود کردن مشاهداتِ خود به تاثیرِ پسرانش بر بخشِ ایدهایِ بازنمایانگر، درمییابیم که این فرایند معمولاً به ایجادِ یک جایگزینسازی میانجامد. سازوکارِ شکلگیریِ چنین جانشینیای چیست؟ یا آیا در این مورد نیز باید چندین سازوکار را از هم تمیز دهیم؟ افزون بر این، میدانیم که پسرانش از خود سیمپتومهایی برجای میگذارد. آیا میتوانیم فرض کنیم که جانشینسازی و سیمپتومسازی بر هم منطبق هستند؟ و اگر اینطور باشد، آیا سازوکارِ سیمپتومسازی همان سازوکارِ پسرانش است؟ احتمال کلی این است که این دو کاملاً متفاوتاند؛ چرا که پسرانش صرفاً عاملِ تولیدِ جایگزینها و سیمپتومها نیست، بلکه اینها نشانههایی از بازگشتِ پسراندهشدهاند11این ایده که «بازگشتِ پسراندهشده» وجود دارد، در زمرهی مفاهیم بسیار اولیه در نوشتههای فروید است. این مفهوم پیشتر در بخش دوم از دومین مقالهی او با عنوان «نوروسایکوزهای دفاعی» (۱۸۹۶ب)، و همچنین در پیشنویسِ حتی قدیمیترِ همان مقاله که در یکم ژانویهی ۱۸۹۶ برای فلیس ارسال شد (۱۹۵۰ الف، پیشنویس ک)، ظاهر شده است. و هستیشان مدیونِ فرایندهایی کاملاً متفاوتاند. به علاوه، به نظر میرسد منطقیتر باشد که پیش از بررسی سازوکارهای پسرانش، ابتدا سازوکارهایی را که بهوسیلهی آنها جانشینها و سیمپتومها شکل میگیرند، موردِ مداقه قرار دهیم. بدیهی است که این دیگر موضوعی برای گمانهزنی بیشتر نیست. جای حدس و گمان را باید تحلیلِ دقیقِ پیامدهایِ پسرانش، که در نوروزهایِ گوناگون قابل مشاهده است، بگیرد. با این حال، باید پیشنهاد کنم که این وظیفه را نیز به تعویق اندازیم، تا زمانی که به مفاهیمی قابل اتکا در موردِ رابطهیِ آگاهی با ناخودآگاه دست یافته باشیم12فروید این وظیفه را در بخش چهارم از مقالهی خود تحت عنوان «ناخودآگاه» (در صفحات ۱۶۱ و پس از آن) پی میگیرد.. اما برای آنکه بحثِ حاضر کاملاً بیثمر نمانَد، پیشاپیش اظهار میدارم که: (۱) سازوکارِ پسرانش در واقع با سازوکار یا سازوکارهایِ جایگزینسازی انطباق ندارد؛ (۲) سازوکارهایِ بسیار متفاوتی برای جانشینسازی وجود دارد؛ و (۳) سازوکارهایِ پسرانش دستکم در یک چیز مشترکاند: وانهادنِ تصرفِ انرژی (یا لیبیدو، در مواردی که با رانههایِ حیاتِ جنسی سروکار داریم).
علاوه بر این، با محدود کردنِ خود به سه شکلِ شناختهشدهترِ نوروسایکوز، به واسطهی چند مثال نشان خواهم داد که مفاهیمِ معرفیشده در اینجا چگونه در بررسیِ پسرانش کاربرد مییابند.
از حیطهیِ هیستریِ اضطرابی، مثالی را برمیگزینم که به خوبی تحلیل شده باشد: یک فوبیایِ حیوانی13این البته، ارجاعی است به شرحِ حالِ «مردِ گرگی» (۱۹۱۸ب)، RSE، ۱۷، که هرچند تا سه سال پس از مقالهی حاضر منتشر نشد، اما خطوطِ اصلیِ آن پیشتر تکمیل شده بود.. تکانهی رانهای که در اینجا تحت تاثیر پسرانش قرار میگیرد، یک گرایشِ لیبیدویی به سویِ پدر است که با ترس از او آمیخته شده است. پس از پسرانش، این تکانه از ساحتِ آگاهی ناپدید میشود: پدر دیگر بهعنوانِ ابژهیِ لیبیدو در آن ظاهر نمیگردد. به عنوان جانشین او، در مکانی متناظر، حیوانی را مییابیم که کمابیش برای بدلشدن به ابژهیِ اضطراب برازنده است. جانشینسازی در بخشِ ایدهایِ [بازنمایانگرِ رانه] از طریقِ جابهجاییِ در امتدادِ زنجیرهای از اتصالات که بهشکلی خاص تعیین شده، صورت پذیرفته است. بخشِ کمّی اما ناپدید نشده، بلکه به اضطراب تبدیل گشته است. نتیجهی کار، ترس از گرگ است، بهجایِ تمنایِ عشق از پدر. البته مقولاتی که در اینجا به کار بستهایم، بهتنهایی برای ارائهی یک تبیینِ کافی، حتی در موردِ سادهترین نمونهیِ نوروسایکوز، کفایت نمیکنند: همواره ملاحظاتِ دیگری نیز وجود دارند که باید به حساب آیند. پسرانشی که در یک فوبیایِ حیوانی رخ میدهد، باید بهعنوانِ پسرانشی کاملاً ناموفق توصیف شود. تمامِ کاری که این پسرانش کرده، صرفاً حذف و جایگزینسازیِ ایده است؛ حال آنکه در اماننگاهداشتنِ [سوژه] از ناخوشی، کاملاً ناکام مانده است. پسرانش به منظورِ دستیابی به هدفِ فوری و مهمتر خود، به فازِ دومی پیش میرود. آنچه در پی میآید، تلاش برای گریز است؛ و این همان شکلگیریِ فوبیایِ حقیقی است، یعنی مجموعهای از اجتنابها که قصد دارند مانع از رهاسازیِ اضطراب شوند. تحقیقاتِ تخصصیتر ما را یاری میکند تا سازوکاری را که فوبیا از طریق آن به مقصودِ خود دست مییابد، درک کنیم.
در هنگام بررسیِ تصویرِ یک هیستریِ تبدیلِ حقیقی، مجبوریم رویکردی کاملاً متفاوت به فرایند پسرانش داشته باشیم. در اینجا نکتهیِ برجسته این است که میتوان به ناپدیدشدنِ کاملِ سهمِ عاطفه نائل آمد. وقتی چنین باشد، بیمار در قبالِ سیمپتومهای خود، حالتی را نشان میدهد که شارکو آن را «بیتفاوتیِ زیبایِ هیستریایی» (la belle indifférence des hystériques) مینامید14فروید پیشتر این موضوع را در مطالعاتی در باب هیستری (۱۸۹۵د)، RSE، ۲، ۱۲۰، نقل کرده بود.. در موارد دیگر، این سرکوبی تا این حد موفقیتآمیز نیست: ممکن است برخی احساساتِ ناخوشایند به خودِ سیمپتومها پیوند یابند، یا چهبسا مهارِ رهاییِ مقداری اضطراب غیرممکن گردد؛ و همین اضطراب بهنوبهی خود، سازوکارِ فوبیاسازی را به کار میاندازد. محتوایِ ایدهایِ بازنمایانگرِ رانه بهطور کامل از آگاهی واپسکشیده میشود؛ و بهعنوانِ یک جانشین – و در عینِ حال در قامتِ یک سیمپتوم – ما شاهدِ یک عصبگیریِ بیشازحد (در مواردِ نمونهوار، یک عصبگیریِ جسمانی) هستیم، که گاهی ماهیتِ حسی و گاهی ماهیتِ حرکتی دارد، و یا بهصورتِ تحریک است و یا بازداری. با نگاهی دقیقتر، ناحیهای که دچارِ عصبگیریِ بیشازحد شده، بخشی از خودِ بازنمایانگرِ رانهیِ پسراندهشده از آب درمیآید؛ بخشی که، گویی طیِ یک فرایند ادغام، تمامِ تصرفِ [انرژی] را به سویِ خود کشانده است. البته این ملاحظات، تمامِ سازوکارِ هیستریِ تبدیل را بر ما آشکار نمیسازد؛ بهویژه عاملِ واپسروی نیز، که در زمینهای دیگر به آن خواهیم پرداخت، باید در نظر گرفته شود15این احتمالاً اشارهای به مقالهی متاسایکولوژیِ مفقود در بابِ هیستریِ تبدیل است. به مقدمهی ویراستاران، صفحهی ۹۳ و بعد، در بالا رجوع شود.. تا آنجا که پسرانش در [هیستریِ تبدیل] صرفاً با جانشینسازیِ گسترده امکانپذیر میشود، میتوان آن را کاملاً ناموفق دانست؛ اما از حیثِ سر و کار داشتن با سهمِ عاطفه، که وظیفهیِ حقیقیِ پسرانش است، عموماً نشانگرِ یک موفقیتِ تمامعیار است. در هیستریِ تبدیل، فرایند پسرانش با سیمپتومسازی به اتمام میرسد و نیازی نیست که مانندِ هیستریِ اضطرابی، به فازِ دوم ادامه یابد؛ یا، دقیقاً که بخواهیم بگوییم، تا بینهایت ادامه یابد.
یک بار دیگر، تصویرِ کاملاً متفاوتی از پسرانش، در سومین اختلالی که برای مقصودِ ایضاحِ خود به آن خواهیم پرداخت – یعنی در نوروزِ وسواسی – نمایان میشود. در این مورد، در ابتدا تردید داریم که باید چه چیزی را بازنمایانگرِ رانهیِ دستخوشِ پسرانش بدانیم؛ اینکه آیا یک گرایشِ لیبیدویی است یا یک گرایشِ خصمانه. این عدمِ قطعیت از آنجا ناشی میشود که نوروزِ وسواسی بر پایهی واپسروی قرار دارد، که در نتیجهی آن، یک گرایشِ سادیستی به جای یک گرایشِ مهرورزانه قرار میگیرد. و دقیقاً همین تکانهی خصمانه علیه فردی که موردِ عشق قرار گرفته، تحت تأثیرِ پسرانش قرار میگیرد. اثرِ پسرانش در مراحلِ اولیهی کار، کاملاً متفاوت از مراحلِ بعدی است. در ابتدا، پسرانش کاملاً موفق است؛ محتوایِ ایدهای رد میشود و عاطفه ناپدید میشود. بهعنوان یک جانشینسازی، دگرگونیای در ایگو در قالبِ یک «وجدانگراییِ فزاینده» رخ مینماید، که بهسختی میتوان آن را یک سیمپتوم نامید.
در این حالت، جانشین و سیمپتوم با یکدیگر منطبق نیستند. از این امر، درسی نیز دربارهی سازوکارِ پسرانش میآموزیم. در این مورد، پسرانش، مانند تمامی موارد دیگر، به وانهادنِ تصرفِ لیبیدو انجامیده است؛ اما در اینجا برای این مقصود، از واکنشسازی بهره برده است، بدینگونه که یک مخالف را تشدید کرده است. از اینرو، جانشینسازی در این حالت، همان سازوکارِ پسرانش را دارد و در بطنِ خود با آن انطباق مییابد؛ حال آنکه از نظر زمانی و مفهومی، از سیمپتومسازی متمایز است. بسیار محتمل است که کلِ این فرایند توسط رابطهیِ دوسوگرایانهای که تکانهیِ سادیسمیِ تحتِ پسرانش در آن وارد شده، امکانپذیر گشته باشد. اما پسرانش، که در ابتدا موفق بود، دوام نمیآورد؛ و در سیرِ بیشترِ امور، ناکامیِ آن به شکلی فزاینده آشکار میشود. دوسوگراییای که امکانِ وقوعِ پسرانش از طریقِ واکنشسازی را فراهم کرده بود، همان نقطهای است که پسراندهشده موفق به بازگشت میشود. عاطفهیِ ناپدیدشده، در شکلِ تبدیلیافتهیِ خود، چونان اضطرابِ اجتماعی، اضطرابِ اخلاقی و ملامتهایِ نامحدودِ خویشتن بازمیگردد؛ و ایدهیِ طردشده، با جانشینی از طریقِ جابهجایی جایگزین میشود، که غالباً این جابهجایی بر رویِ چیزی بسیار کوچک یا بیتفاوت رخ میدهد16قیاس کنید با بخش دوم، جزء (ج) از تحلیلِ «موشمرد» (۱۹۰۹د)، RSE، ۱۰، صفحات ۱۸۲ و پس از آن.
گرایش به بازسازیِ کاملِ ایدهیِ پسراندهشده، معمولاً بهوضوح وجود دارد. ناکامی در پسرانشِ عاملِ کمّیِ عاطفی، همان سازوکارِ گریز را، از طریقِ اجتناب و ممنوعیتها، به میدان میآورد که در سیمپتومسازیِ فوبیایِ هیستریک شاهدِ کارکردِ آن بودیم. با این حال، طردِ ایده از ساحتِ آگاهی با سرسختی حفظ میشود، زیرا این طرد مستلزمِ مضایقه از عمل، و مهارِ حرکتیِ تکانه است. بدینسان، در نوروزِ وسواسی، کارِ پسرانش درگیرِ یک کشمکشِ عقیم و پایانناپذیر میشود.
مجموعهیِ کوتاهِ مقایسههایی که در اینجا ارائه شد، بهآسانی ما را متقاعد میسازد که پیش از آنکه بتوانیم امیدی به درکِ کاملِ فرایندهایِ مرتبط با پسرانش و سیمپتومسازیِ نوروتیک داشته باشیم، ناگزیر از تحقیقاتِ جامعتری هستیم. پیچیدگیِ فوقالعادهیِ تمامیِ عواملی که باید مد نظر قرار گیرند، تنها یک شیوهیِ بیان را برای ما باقی میگذارد: باید ابتدا یک نقطهنظر و سپس دیدگاهی دیگر را برگزینیم و آن را در موادِ خامِ [بالینی] دنبال کنیم، مادامی که بهکارگیریِ آن، نتیجهای در بر داشته باشد. هر پرداختِ مجزایی به این موضوع، فینفسه ناقص خواهد بود و بیشک در نقاطی که به موادِ خامِ [بالینیِ] موردِ بررسی قرار نگرفته مربوط میشود، ابهاماتی بر جای خواهد ماند؛ اما میتوان امیدوار بود که یک سنتزِ نهایی ما را به درکی شایسته رهنمون شود.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
پینوشتها
؟
منبع
؟


