من از کشتزار دیگری می‌روید...

سوگ و انعطاف‌پذیری: بازاندیشی در روانکاوی

مقاله‌ی زیر ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «تنظیم مجدد قطب‌نما روانکاوانه: در جست‌وجوی انعطاف‌پذیری در دل سوگ و فقدان» به قلم آدام کاپلان است که در سال ۲۰۱۴ در  Psychoanal. Persp منتشر شده است.


 

روانکاوی همواره تلاش کرده است تا روش‌های نوآورانه و خلاقانه‌ای برای پیمودن و درک تجربه‌های انسانی ارائه دهد. اما همان نوآوری‌های نظری که روزی راه‌های جدیدی برای فهم گشودند، ممکن است با گذشت زمان به عاملی تبدیل شوند که بر سیالیت طبیعت بالینی و تفکر روانکاوانه سایه بیندازند. در این مقاله، من تحول یک رابطه درمانی را دنبال می‌کنم؛ رابطه‌ای که در آن پس از مرگ یک بیمار جوان، با تمایلی برای حفظ ارتباط با اعضای خانواده بیمار مواجه شدم. نظریه‌های موجود کمکی به من در پیمودن این قلمرو ناشناخته نکردند. در اینجا، من مرزهای انتهایی تجربه روانکاوانه را بررسی می‌کنم و این پرسش را مطرح می‌سازم که چگونه این حوزه می‌تواند تکامل یابد تا روابطی را در بر گیرد که بازتابی از مفاهیم سنتی روانکاوانه نیستند.

وقتی وارد فضای بالینی می‌شویم، تجربه‌های زندگی هم به اشتراک گذاشته می‌شوند و هم خلق می‌گردند. در این فضا، پذیرای اتفاقات غیرمنتظره هستیم. با این حال، تحولات پیش‌بینی‌نشده‌ای که این فرآیند به همراه می‌آورد، ممکن است ما را در خلأ رها کنند؛ جایی که با محدودیت‌هایمان در پیمودن قلمرویی نوظهور مواجه می‌شویم. برای سال‌ها، من تلاش کرده‌ام تا راه خود را در چنین فضایی بیابم.

موردی که در اینجا ارائه می‌دهم، تلاش‌هایم برای درک رابطه‌ای پس از پایان درمان را توصیف می‌کند؛ رابطه نه با بیمار، بلکه با خانواده او. این نوع چالش بالینی و بین‌فردی، چیزی بود که قبلاً با آن مواجه نشده‌بودم، به آن فکر نکرده‌بودم، یا در ادبیات تخصصی چیزی درباره‌اش نخوانده‌بودم. با این حال، علیرغم این خلأ نظری، ابزارهای مفهومی پیشرو و بالقوه مفیدی وجود داشتند. بنابراین، هرچند نقشه‌ای برای راه نداشتم، یک قطب‌نمای ابتدایی به نوعی در دسترس بود. اما، همان‌طور که در ادامه بحث خواهم کرد، این قطب‌نما نیز پنهان بود. من احساس می‌کردم درجا زده‌ام و نمی‌توانم کاربرد این مفاهیم را تشخیص دهم یا از آن‌ها برای یافتن مسیر پیش‌رو استفاده کنم. علاوه بر این، تأثیر مداوم ذهنیت‌هایی که انحراف از رویه‌های مرسوم را دلسرد می‌کنند، تلاش‌هایم برای پیمودن این فضایِ بالینیِ ناآشنا را مختل می‌کرد.

رابطه من با این بیمار و خانواده‌اش، آینده من به عنوان یک درمانگر را شکل داد. در روایت داستانمان، بر بینش‌های مهمی تأکید می‌کنم که با جایگزینی انعطاف‌پذیری به جای سختی و عدم انعطاف[1] به دست آوردم. اما به مسئله‌ای بزرگ‌تر در روانکاوی نیز می‌پردازم:موانع پایدار، تلاش‌های ما را برای این‌که اجازه دهیم منحصر به فرد بودن هر مواجهه، تکامل خاص هر رابطه را شکل دهد، دشوار می‌کنند. باورها و ارزش‌های فرهنگی منسوخ، همچنان بر تفکر بالینی معاصر تأثیر می‌گذارند، در حالی که مشکلات سیستماتیک، ایجاد و ادغام ایده‌های جدید را مختل می‌کنند. این پویایی‌ها اغلب نادیده گرفته می‌شوند، و این ویژگی ریشه‌دار تنها باعث می‌شود که توانایی ما برای گسترش دامنه نظریه و عمل مرتبط با فرهنگ، بیشتر محدود شود.

 

بخش اول: گذشته

وقتی آرون برای اولین بار وارد دفتر من شد، کمی مرا به یاد نسخه جوان‌تری از دیوید بایرن[2] موزیسین انداخت. او متفکر، جذاب، دوست‌داشتنی و به وضوح باهوش بود و حرکاتی عجیب و غریب اما دلنشین داشت که انگار از اجرای «Stop Making Sense» گروه Talking Heads الهام گرفته شده بود. آرون دانشجو بود و می‌خواست درباره دخترها و انتظارات بالایی که از خود داشت صحبت کند. من تازه کار خود را در مطب خصوصی شروع کرده بودم و به نوعی احساس می‌کردم که من هم در حال ورود به دنیایی هستم که بدون راهنمایی نمی‌توان در آن مسیریابی کرد. در چند ماه اول، ترکیبی از ادبیات تخصصی و نظارت اساتید، همان قطب‌نمای بالینی را برایم فراهم کرد. من تصوری از جهت شمال داشتم و از این سفر لذت می‌بردم، در حالی که با هم قدم می‌زدیم و معنا و گفت‌وگو خلق می‌کردیم. ما داشتیم کم‌کم به درک و فهمی می‌رسیدیم.

چهار ماه پس از شروع درمان، آرون به من تلفن زد؛ فکر می‌کنم این تنها باری بود که در طول ۲۷ ماهی که با هم داشتیم و به‌طرز غیرقابل درکی کوتاه بود، تماس گرفت. او به سرطان مبتلا شده بود. آنچه پس از آن رخ داد، مجموعه‌ای از جراحی‌ها و درمان‌ها بود. حاشیه‌های تومور عاری از سلول‌های سرطانی بودند [3]، امیدها زنده شدند، اما هر بار عود سرطان، سایه‌ای تاریک‌تر بر باور به آینده می‌انداخت. در حالی که نقش من به عنوان درمانگر دائماً در حال تغییر بود، هنوز احساس می‌کردم که حوزه‌های روانشناسی و روانکاوی می‌توانند به من حس تعادل بدهند. من به دنبال سوپرویژن بیشتری از متخصصان رفتم و در تحلیل شخصی خودم و از همکارانم، آرامش و حمایت یافتم. اما زمین این سفر روز به روز ناهموارتر می‌شد. همه بیماران ما به عنوان بخشی از یک نظام بین‌‌ذهنی[4] بزرگ‌تر به ما مراجعه می‌کنند، نظامی که ما وارد آن می‌شویم و با این کار، بخشی از آن می‌شویم. با این حال، معمولاً این تعاملات در فضای میان ما جریان دارند و در هیجان‌ها، enactments (بازنمایی‌های ناخودآگاه) و گفت‌وگوهایی که در دفتر ما هم‌آفریده می‌شوند، جان می‌گیرند. اما با پیشروی واقعیت زندگی آرون، من خود را در اتاق‌های مختلف بیمارستان و در کنار او یافتم. من به طور نزدیک با خانواده‌اش آشنا شدم، با تیم پزشکی‌اش ملاقات کردم و با درمانگرانی که سایر اعضای خانواده را درمان می‌کردند، تعامل داشتم. سیستم نه تنها به دلیل بیماری او به طور فزاینده‌ای پیچیده می‌شد، بلکه به عنوان یک واقعیت عینی و حاضر در رابطه من با آرون نیز بیشتر خودنمایی می‌کرد. به همین ترتیب، هرچه بیشتر نقش یک حامی را علاوه بر جایگاه درمانگر ایفا می‌کردم، برای بسیاری از عناصر آن نظام، حضوری سه‌بعدی‌تر پیدا می‌کردم.

بخش بعدی این مقاله، چالش‌برانگیزترین قسمت است؛ چرا که بخشی است که ناگزیر باید از آن چشم‌پوشی کنم. حتی پس از گذشت سال‌ها، ناگفته گذاشتن جزئیات ظریف، شگفت‌انگیز و در عین حال دردناک داستان رابطه‌ام با آرون، به نوعی خیانت به خاطره‌ای است که از او دارم. اما برای آنچه در این مقاله قصد بیانش را دارم، تنها بر نقطه پایان این رابطه متمرکز می‌شوم. نمی‌توانم ادعا کنم که آرون و من به یک «پایان درمان[5]» رسمی و کامل دست یافتیم. مطمئن باشید، به زودی بیشتر درباره دغدغه‌هایم با مفهوم سنتی و تا حدی ناکارآمد «پایان درمان» در روانکاوی صحبت خواهم کرد. با این حال، ما فرصت خداحافظی داشتیم. درباره این صحبت کردیم که او چقدر آماده رفتن بود و این‌که همراهی من در مسیر او، از زندگی تا پذیرش مرگ، برایم چه معنایی داشت. در روزهای پایانی، آرون آنقدر ضعیف بود که نمی‌توانست خانه را ترک کند. من به طور منظم به دیدنش می‌رفتم و به یاد دارم که یک هفته قبل از مرگش، در اتاق نشیمن خانه‌اش نشسته بودیم. به سختی می‌توانست صحبت کند، اما توانست بگوید: «دوستت دارم». وقتی من هم به او گفتم که دوستش دارم، تنها لبخند کم‌رنگ و خجالتی‌اش را نشان داد و با تلاش گفت: «می‌دونم، واقعاً دوستت دارم».

هفته بعد، ما بیشتر در سکوت در اتاق خوابش بودیم که او به من گفت می‌خواهد بنشیند. به او گفتم فکر نمی‌کنم این کاری باشد که بتوانم به تنهایی انجام دهم. با کمک والدینش، آرون نشست و ناگهان (اگر درست در خاطرم باشد؛ دلایل زیادی وجود دارد که فکر کنم نیست) نفس‌کشیدنش به شکلی نامنظم شروع شد، چیزی که بعداً فهمیدم به آن «تنفس آگونال[6]» می‌گویند. خانواده دور تختش جمع شدند تا خداحافظی کنند. من همیشه این لحظه را بیشتر شبیه یک نقاشی تصور می‌کنم تا یک عکس. به نظر می‌رسید این لحظه‌ای بسیار دردناک و سرنوشت‌ساز بود. یادم می‌آید که عقب‌تر رفتم، اما نمی‌دانستم باید در اتاق بمانم یا آن را ترک کنم. هر دو گزینه به نظر اشتباه و غیرقابل تصور می‌رسیدند. در نهایت ماندم تا اینکه مادر آرون از من خواست تا آن‌ها را تنها بگذارم. چند روز بعد، وقتی با مادرش درباره ترس‌هایم از این‌که ممکن است مزاحم بوده باشم صحبت کردم، او به من یادآوری کرد که در آن لحظه ابتدا به پسرش گفته بود: «همه ما اینجا با تو هستیم» و مرا نیز یکی از کسانی دانسته بود که در لحظات پایانی، در کنار آرون، به او آرامش می‌بخشیدند .ای کاش به خاطر می‌آوردم که مادر آرون این را گفته بود؛ اگر یادم می‌ماند، شاید کمی تسلی‌بخش می‌بود. اما یادم نیست. این فقط بخشی از تاریخچه ارتباط من با خانواده آرون است که به نوعی در زمان فریز شده است. و این تاریخچه‌ای که در جای خود مانده، در قلب چیزی است که بیشتر از همه مرا آزار می‌دهد. این همان لحظه و جایی است که قطب‌نمای خلاقانه روانکاوانه از کار افتاد. من نمی‌توانستم ببینم که چگونه می‌توانم یک کیفیت مستمر از ارتباط با خانواده را تسهیل کنم یا حتی مفهومی برای آن بسازم، ارتباطی که تاریخچه منحصر به فرد ما را گرامی بدارد و در خود جای دهد. من به شکلی عمیق و صمیمی با آن‌ها در ارتباط[7] بودم. اما نقطه تماس ما دیگر وجود نداشت. ما برای یکدیگر چه کسی بودیم؟

وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، ذهنم اغلب به وینیکات (۱۹۵۳) و تلاش‌هایش برای توصیف فضای انتقالی میان تجربه درونی و واقعیت بیرونی می‌رود. این حس تلاش برای یافتن نامی برای فضایی بی‌نام، در لحظه‌ای در مراسم تشییع جنازه آرون به من دست داد، وقتی مادرش مرا در آغوش گرفت و گفت: «به خانواده خوش آمدی». من واقعاً الآن عضو خانواده نبودم. اما پس از تجربیات مشترک‌مان، آیا واقعاً فقط یک درمانگر سابق بودم؟ آیا فضای انتقالی‌ای وجود داشت که بتواند تداوم را ممکن کند؛ نه تداوم نقش تحلیلی، بلکه تداوم ارتباطی اصیل؟

«به خانواده خوش آمدی». تنها یک ساعت پیش، در میان صدها نفری که در مراسم خاکسپاری حضور داشتند، ایستاده بودم و به این فکر می‌کردم که من تنها کسی هستم که هنگام مرگ آرون در خانه‌اش در کنار خانواده‌اش بوده است. اما در عین حال، من تنها کسی که ممکن بود دیگر هیچ ارتباطی با آنها نداشته باشد نیز بودم. اگر همان‌طور که همیشه تصور می‌کردم، خبر مرگ آرون را چند روز بعد، از طریق تماس تلفنی مادر یا پدرش می‌شنیدم، آیا چنین احتمالی همچنان غیرقابل تصور به نظر می‌رسید؟ تا زمانی که آرون زنده بود، هرگز درباره این مسئله که آیا پس از مرگ او ارتباطی با خانواده‌اش خواهم داشت یا نه، فکر نکرده بودم. گمان نمی‌کنم که من و آرون هرگز در این باره صحبت کرده باشیم. همواره دغدغه‌ام این بود که مسیر او را دنبال کنم و در انتخاب‌هایش، چه برای زندگی و چه برای مرگ، حامی‌اش باشم. رابطه من با خانواده او صرفاً در بستر ارتباطم با آرون معنا می‌یافت.

اما هرگز تصور نمی‌کردم که شاهد مرگ او باشم؛ و قطعاً انتظار نداشتم که از فاصله‌ای چند قدمی، که هم نزدیک بود و هم بی‌نهایت دور، در صمیمیتی دردناک سهیم شوم: لحظه‌ای که خانواده‌اش با او وداع می‌کردند. من در حال تماشای فروپاشی دنیای آنها بودم؛ آن‌قدر دور که بدانم دنیای من همچنان ادامه خواهد داشت، اما آن‌قدر نزدیک که احساس کنم مجاورت با این فروپاشی برای همیشه مرا تغییر خواهد داد. نمی‌دانم برای خانواده آرون این لحظه‌ی مشترک چه معنایی داشت، اما اگر بخواهم تجربه‌ام را توصیف کنم، باید بگویم که انگار بخشی از آنها را در خود حمل می‌کردم. این احساس جنبه‌ای فیزیکی داشت؛ گویی درون‌فکنی[8] چیزی بیش از یک پدیده‌ی روان‌شناختی بود، گویی وزنی ملموس پیدا کرده بود. مجموعه‌ای از صداهای درونی‌شده، که ریشه در فرهنگ و حرفه‌ام داشتند، پس از مرگ آرون در ذهنم بی‌کلام به بحث نشسته بودند. همان‌طور که در ادامه خواهم گفت، بسیاری از این درون‌فکنی‌ها، چه به طور مستقیم و چه از طریق سکوت و ابهام‌شان، میان من و خانواده آرون مرزی ترسیم می‌کردند. بااین‌حال، احساسم این بود که تجربه‌ی مشترک مرگ آرون چنان لحظه‌ای از پیوندی فوق‌العاده و پیش‌بینی‌نشده را درون من حک کرده بود که قطع ارتباط دائمی با خانواده او، برایم به طرز عجیبی آشفته‌کننده و مبهم شده بود.

داستان‌های بسیاری وجود دارد که می‌توانم برای تبیین زمینه‌ی تحول رابطه‌ام با خانواده‌ی آرون روایت کنم: گریه کردن در کنار والدینش، گپ زدن با برادرانش در آشپزخانه، تماس پرتنشی که طی آن از من پرسیده شد آیا می‌دانم که آرون مصرف داروهایش را متوقف کرده است، گفت‌وگویی طولانی و صمیمی با والدینش پس از مراسم یادبود در خانه‌شان. با این حال، این روایت‌ها تنها پیچیدگی رابطه‌مان را آشکار می‌کنند و بعید است که وضوحی قطعی در مورد ماهیت پویای این پیوند به دست دهند.

اگر برای درک جایگاه خود در نسبت با خانواده‌ی آرون به ادبیات کلاسیک روانکاوی رجوع کنم، به نظر می‌رسد که این ادبیات در اغلب موارد پاسخی صریح ارائه می‌دهد: زمینه اهمیتی ندارد. من درمانگری هستم که فرایند تحلیلی‌اش را با بیمار به پایان رسانده و بنابراین دیگر هیچ رابطه‌ای با خانواده‌ی او ندارم. این نتیجه‌گیری در صورتی که رابطه‌ی درمانی را صرفاً به‌عنوان رابطه‌ای میان یک درمانگر و یک بیمار تلقی کنیم و ذهن را به‌عنوان نهادی منفرد و جدا افتاده[9] در نظر بگیریم، به نظر منطقی می‌رسد. در مقاله‌ای مهم در سال ۲۰۰۵، جودی مسلر دیویس[10] به بررسی ادبیات روانکاوی درباره‌ی پایان درمان پرداخت و نشان داد که بخش عمده‌ی این متون همچنان بر پایه‌ی انگاره‌ی کلاسیک ذهن یک‌نفره[11] و فرایند روانکاوی فردمحور بنا شده است. بااین‌حال، در همین مقاله، او همچنین بر آن شد تا نشان دهد که چگونه «بازاندیشی معاصرتر ذهن و درمانی که از منظر بین‌فردی مفهوم‌پردازی شده باشد» (ص. ۷۸۱) می‌تواند به درک متفاوتی از پایان‌بخشی بینجامد؛ دیدگاهی که در سال‌های اخیر ریشه دوانده و به‌شکلی فزاینده گسترش یافته است. این درک معاصرتر از پایان‌بخشی را می‌توان در نظر ساندرا سیلورمن[12] (۲۰۱۰) مشاهده کرد: «من بر این باور نیستم که یک شیوه‌ی مشخص برای پایان‌بخشی برتر از شیوه‌های دیگر است، بلکه معتقدم این امر بستگی به آن دارد که چه چیزی برای هر دیاد[13] مناسب‌تر است و چگونه می‌توان پایانی را به‌طور مشترک ساخت.» (ص. ۱۷۱).

این تحول نظری، نکته‌ای است که مایلم بر آن تأکید کنم، اما نه آن‌قدر که بحث را طولانی و ملال‌آور سازد؛ چراکه مسئله، صرفاً درک کنونی ما از پایان‌بخشی نیست، بلکه مسئله این است که احساس می‌کنم، فرهنگ حرفه‌ای مشترکمان متأسفانه مانع از سرعت‌بخشی به فرایند ادغام تغییرات و برداشتن گام بعدی می‌شود. روانکاوی به مرحله‌ای از تحول رسیده که دیگر تحت سیطره‌ی تأکید بر ساختارهای ازپیش‌تعیین‌شده نیست. امروزه، اهمیت نظام‌های پیچیده و توجه به ویژگی‌های خاصِ فرایند (باکال، 2011)، رویکردهای رابطه‌ای در روانکاوی را شکل می‌دهد (اورنج، 2010). بااین‌حال، ما در حرفه‌ای ریشه‌دار در سنت خود فعالیت می‌کنیم، و همواره برایم جالب بوده که چگونه صدای تاریخ، صرفاً از طریق تکرار و تقدیس، همچنان قادر است به شکلی ناکارآمد بر کار بالینی امروز تأثیر بگذارد. به نظر می‌رسد که سال‌ها تعامل بالینی و اندیشه‌ورزی عمومی لازم است تا این ممنوعیت‌های نهفته در الگوهای پیشین از ایفای نقش به‌عنوان موانعی درمانی و خلاقانه دست بردارند. من معتقدم این فاصله‌ای که از خانواده آرون احساس کردم، تا حدی نتیجه این است که ما به عنوان یک حوزه هنوز به خود اجازه نداده‌ایم به طور کامل به جلو حرکت کنیم؛ مسئله‌ای که برندشافت، داکترز و سورتر[14] (2010) با دقت آن را «پایبندی ما به احکام کهن» (ص. ۱۳) توصیف کرده‌اند.

در اینجا، دست‌کم دو پرسش درهم‌تنیده مطرح است: یکی این‌که «چرا تا این حد کُند پیش می‌رویم؟» و دیگری «چه چیزی مانع از پیشرفت ما می‌شود؟» در ارتباط با پرسش نخست، دیویس (2005) در نوشتار خود درباره‌ی فرایند تحول در محیط بالینی به این موضوع پرداخته که چگونه افراد در تغییر شیوه‌ی کار و صرفاً «انجام دادن آن به شکلی متفاوت» (ص. ۷۸۵) با دشواری روبه‌رو هستند. او می‌نویسد:

تغییر نظام‌های حافظه‌ی ضمنی که به‌طور ناخودآگاه انتخاب‌های ما را در روابط ابژه‌ای تحت تأثیر قرار می‌دهند، همان‌طور که امروز می‌دانیم، مستلزم تجربه‌ای عمیقاً زیسته و هیجانی قدرتمند از ظهور چیزی نو و متفاوت در دل تکرارهای خودتخریب‌گرانه‌ی پیشین است. ما باید تکرار کنیم، بیاموزیم و دوباره بیاموزیم… این تغییر صرفاً با اندیشیدن به آن حاصل نمی‌شود؛ بلکه باید آن را بارها و بارها و بارها از سر بگذرانیم (ص. ۷۸۵).

این ایده پیامدهایی گسترده و عمیق در پی دارد. برای مثال، حتی اگر بسیاری از افراد در حوزه‌ی روانکاوی اکنون به پایان‌بخشی از منظری متفاوت می‌نگرند (تا آنجا که خود این اصطلاح دیگر قادر نیست پیچیدگی لحظه‌ای را که در آن، تحلیل‌گری خاص و بیماری خاص دیگر در چارچوب زمانی تعیین‌شده‌ای یکدیگر را ملاقات نمی‌کنند، بیان کند) باز هم «انجام دادن آن به شکلی متفاوت» مستلزم فرایندی طولانی از اندیشیدن و سپس فراتر رفتن از صرف اندیشیدن است.

شاید از آنجا که بسیاری از تحلیلگران اکنون پایان درمان را به‌گونه‌ای ظریف‌تر و پیچیده‌تر درک می‌کنند، آنچه در حال حاضر در حال نگاشته شدن، تجربه شدن و اندیشیده شدن است، بخشی از این فرایند ناگزیر و کُند در جهت ادغام یک تجربه‌ی زیسته‌ی عاطفی از امری نو است. این موضوع نشان می‌دهد که تغییر تنها می‌تواند به‌صورت تدریجی رخ دهد و من نیز باید هم صبور باشم و هم امیدوار.

با این‌ حال، فکر می‌کنم (و اینجا جایی است که کمتر امیدوارم) که شبکه پیچیده و نظام‌مند عواملی که شهود درونی ما را در مورد حساسیت کلی روانکاوانه‌مان و یا در مسئله خاص پایان دادن به یک درمان شکل می دهد، بسیار بیش از آنچه تصور می‌کنیم، به‌گونه‌ای ناهشیار سازمان‌یافته و در چارچوب‌هایی کهن و ریشه‌دار تثبیت شده است. موریل دیمن[15] (۲۰۱۱) اخیراً نوشته است که «فرهنگ، تجربه ذهنی را اشباع می‌کند[16]» (ص ۴). احساس من این است که، هم در مقام یک حرفه و هم در بستر فرهنگ عامه، بیش از آنچه اذعان داریم، همچنان تحت تأثیر کلیشه‌های تاریخی مشروعیت‌یافته‌ای هستیم که مفروضات عام و نسخه‌های ازپیش‌تعیین‌شده را ترویج می‌کنند (باکال، ۲۰۱۱). به عنوان یک مثال بسیار تأثیرگذار، سازه‌ی جدایی و تفرد (ماهلر، پاین و برگمان، ۱۹۷۵) به ‌عنوان یک معیار طلایی فرهنگی در کارکرد روانی تلقی می‌شود، معیاری که ریشه در برداشتی کهنه و ایستا از این مفهوم دارد.

اگر به سیر تحول این مفهوم در ادبیات روانکاوی بنگریم، باورهای شاید بدبینانه‌ی من درباره‌ی تداوم نفوذ کهنه و ایستای آن چندان مورد تأیید قرار نمی‌گیرند. سال‌ها پیش، استولورو، برندشافت و اَتوود[17] (۱۹۸۷) تمایز سلف[18] را در چارچوبی بین‌الاذهانی[19] مفهوم‌سازی کردند، و کیتی جنتیل[20] (۲۰۱۳) اخیراً تمایز را به عنوان شکلی از ارتباط توصیف کرده است. بنابراین، به نظر می‌رسد که ما شروع به تفکر متفاوت کرده‌ایم. اما فکر نمی‌کنم که تغییرات آن‌قدر زیاد بوده باشد. آیا ادغام فرهنگی از این ایده‌های پیشرو منجر به درکی ملموس نخواهد شد که نه‌تنها توانایی عملکرد در جهان، وابسته به میزان دسترسی مؤثر ما به منابع پیرامونمان است، بلکه افراد و منابعشان چنان به‌طور نظام‌مند در هم تنیده‌اند که اندیشیدن به هر یک به‌عنوان موجودیتی جداگانه غیرممکن است؟ (جی.پی. شوورون، ارتباط شخصی، ۲۰ فوریه ۲۰۱۲) متأسفانه، فرهنگ عامه و بالینی هنوز هم عملکرد بهینه را به عنوان توانایی عملکرد جداگانه و فردی تعریف می‌کنند.[21]

برای حمایت از این باور، تنها می‌توانم به شواهد حکایتی و ذهنی تکیه کنم و از خوانندگان بخواهم که تجارب خود را در موقعیت‌هایی که توصیف می‌کنم، در نظر بگیرند. در روزها و ماه‌های پس از مرگ آرون، احساسی ازگم‌گشتگی داشتم و از نظر بالینی، به‌وضوح درک می‌کردم که موضع ایمن و اخلاقیِ پیش‌فرض، قطع هرگونه ارتباط با خانواده‌ی آرون است. نمی‌دانستم که آیا این تصمیمی درست است یا نه؛ اما بی‌تردید چنین به نظر می‌رسید که اگر از خانواده فاصله بگیرم و بدون آنها به مسیر خود ادامه دهم، هرگز مورد سرزنش قرار نخواهم گرفت. نکته‌ی من این نیست که انتظار فرهنگی بر این بود که برای حمایت عاطفی به کسی مراجعه نکنم، بلکه این است که آموزش دیده بودم؛ یا شاید بهتر باشد بگویم، به‌لحاظ فرهنگی به سکوت و فاصله گرفتن در مواقع تردید ترغیب شده بودم (چقدر پیش می‌آید که درمانگران در لحظات دشوار سکوت کنند و به‌جای آن‌که به تجربه‌ی خودشان توجه کنند، به‌طور انعکاسی از بیمار بپرسند که چه احساسی دارد؟). این موضع، دست‌کم تا حدی، ریشه در اهمیتی دارد که به تفکیک و جدایی داده می‌شود؛ گویی ما ذهن‌هایی جدا افتاده هستیم، نه موجوداتی که از پیش به‌طور جدایی‌ناپذیر به یکدیگر متصل‌اند.

باور به این‌که مفهوم ذهن جدا افتاده در فرهنگ ریشه دوانده و بر نحوه‌ی زیست و کار ما تأثیر می‌گذارد، صرفاً مبتنی بر تجربه‌ی من با خانواده‌ی آرون نیست. حوزه‌ی سلامت روان، همچنان تحت سلطه‌ی مدلی پزشکی است که اغلب توانایی‌های مقابله‌ای افراد را براساس واکنش مستقل آنها در طول زمان می‌سنجد و بستر و زمینه‌ی تجربه را به‌عنوان عاملی ثانویه در نظر می‌گیرد. این حساسیت بالینی فراگیر را کشمن و گیل‌فورد[22] (۲۰۰۰) به‌خوبی توصیف کرده‌اند: «باورهایی که بر خودمختاری، استقلال و مسئولیت‌پذیری فردی بیمار تأکید دارند، ارزش‌هایی تلقی می‌شوند که به‌ندرت مورد پرسش قرار می‌گیرند» (ص. ۹۹۳). در سطح فرهنگ عمومی، بیمارانم بارها توانایی «کنار آمدن» را به‌مثابه امری تعریف کرده‌اند که باید به‌تنهایی از پس آن برآیند. هرگونه اتکا به دیگری غالباً به‌عنوان «ضعف» یا نشانه‌ای از محدودیت‌های فردی تلقی می‌شود. چند بار این جمله را شنیده‌ایم یا خود گفته‌ایم که: «باید بتوانم از پسش بربیایم!» آیا این نشان نمی‌دهد که ارزش فرهنگی نه بر پیوستگی متقابل، بلکه بر تجربه‌ی فردیِ جدا افتاده تأکید دارد؟

پیش‌تر به دو مرجع روانکاوانه اشاره کردم که تکوین فردیت را در بستر ارتباط در نظر می‌گرفتند؛ برداشتی که در تقابل با ارزش‌های پزشکی/فرهنگی‌ای قرار دارد که بر کارکرد مستقل و جدا افتاده تأکید دارند. درواقع، نمونه‌های بسیاری از این دست در متون روانکاوی یافت می‌شود. اما اینجا همان نقطه‌ای است که روانکاوی با یک دست می‌بخشد و با دست دیگر پس می‌گیرد و بدین ترتیب، به فرهنگی که مانع پیشرفت است، دامن می‌زند.

آموزش روانکاوی همچنان بر تاریخ خودش تأکید دارد. در نتیجه، هر روانکاوی در مسیر تربیت حرفه‌ای خود، مفاهیمی را مطالعه و بررسی می‌کند که علی‌رغم جذابیت‌شان، با بسیاری از اندیشه‌ها و رویه‌های معاصر همگام نیستند. ناممکن است که این مفاهیم را صرفاً به‌عنوان تاریخ بیاموزیم، بی‌آنکه تحت تأثیر ظرفیت آموزشی آنها قرار بگیریم. دانا اورنج[23] (2010) خاطرنشان می‌کند که واژه‌ها در بافتی که استفاده می‌شوند، معانی خاصی به خود می‌گیرند. هنگامی که مفاهیم بنیادینی همچون «جدایی» و «تفرد» را می‌آموزیم، همزمان زمینه‌ی گسترده‌تری که این مفاهیم در آن به کار رفته‌اند را نیز در خود یکپارچه می‌کنیم. بعید به نظر می‌رسد که تنها با تکیه بر بازتعریف‌های جدید، بتوانیم مفهوم اصلی را به‌سادگی از نحوه‌ی سازمان‌دهی تجربه‌ی شخصی و بالینی خود جدا کنیم. این مسئله فی‌نفسه چالش‌برانگیز است، اما اگر تأثیر آن را در چارچوبی در نظر بگیریم که در آن فرهنگ عامه، فرهنگ روانکاوی، و مدل پزشکی به‌گونه‌ای درهم‌تنیده و تقویت‌کننده‌ی یکدیگر عمل می‌کنند، ابعاد موانعی که در مسیر تغییر در عمل بالینی قرار دارند، آشکارتر می‌شود.

نکته‌ی من این نیست که مسئولیت نقش نظری روانکاوی در ایجاد ایستایی فرهنگی را به پای مفاهیمی مانند «جدایی» و «تفرد» بنویسم؛ به همان ترتیب که استدلال‌هایی مشابه می‌توان درباره‌ی «کانون کنترل درونی[24]»، «ناکامی بهینه[25]» و پرهیز از «ارضای نیازها» مطرح کرد. بلکه هدف من، برجسته‌ساختن نمونه‌ای مهم از نحوه‌ای است که در آن نظریه و فرهنگ به شکلی همگام و هم‌افزا، زیربنایی را می‌سازند که نه تنها از پیشرفت پشتیبانی نمی‌کند، بلکه مانعی در برابر تأکید بر «فرایند» است.

تجربه من با خانواده آرون، به ویژه والدینش، این بود که همه‌ی ما چیزی از یکدیگر می‌خواستیم و نیاز داشتیم، که سوگ جمعی قطعاً بخشی از آن بود. همه ما بخش‌های مختلفی از آرون را در خود نگه داشته بودیم، و من معتقدم نبودِ بخش کوچکی که من نمایندگی می‌کردم و می‌شناختم، برای والدینش یک فقدان بود، همان‌طور که قطع ناگهانی ارتباط من با خانواده‌اش (و در این مورد، کلمه «ناگهانی» کاملاً مناسب است) برای من بسیار تکان‌دهنده بود. من فرض می‌کردم که همه ما باید راه‌هایمان را از هم جدا کنیم؛ و فقدان هرگونه ادبیاتی که توصیف‌کننده گردهم‌آمدن یک درمانگر و خانواده در عزاداری باشد، به طور خاموش این تصور را تأیید می‌کرد. آنچه بر پیچیدگی هیجانی این فضا می‌افزود، تأثیر تروماتیک مرگ نابه‌هنگام آرون بود. مقابله با تروما اغلب مستلزم دسترسی به منابع و تأکید بر جامعه است. مرگ آرون، حداقل برای من، با فرض قطع ارتباط ضروری، تشدید شده بود.

در واقع، با گذشت سال‌ها، مواقعی پیش آمد که با خانواده آرون ارتباط داشتم. گاهی در سالگرد مرگش ایمیل یا نامه رد و بدل می‌کردیم، و به مناسبت‌هایی که به یاد او برگزار می‌شد دعوت می‌شدم. اما این موارد پراکنده و جدا از هر حس تداوم یا رابطه‌ای بودند. برای من، همه اینها در چارچوب یک درک ناگفته و اغلب نااندیشیده از «قطع ارتباط ضروری» که به تازگی توصیف کردم، اتفاق می‌افتاد. قبل از مرگ آرون، علیرغم کیفیت بسیار غیرمعمول و پرتنش هیجانی تعاملاتمان، درکی احساسی از ماهیت رابطه‌مان داشتم و می‌دانستم چگونه ارتباط مستمرمان را مدیریت کنم. پس از مرگش، هر لحظه از ارتباط به نظر منحصر به فرد و به نوعی جدا افتاده می‌رسید.

بااین‌حال، همچنان بر این باورم که عمق هیجان مشترک میان من و خانواده‌ی آرون چنان گسترده بود که پیوند ما فراتر از سوگواری جمعی شکل گرفته بود. هنوز نمی‌دانم که پیش رفتن در نوعی رابطه‌ی اصیل چگونه می‌توانست باشد یا چه احساسی را برمی‌انگیخت، زیرا خلاقیت لازم برای تصور چنین امکانی هرگز مجال ظهور نیافت. باز هم مسئله، پیوستگی و ارتباط است، نه شکل‌دهی به یک نقش درمانی جدید. این حوزه‌ی تمرکز می‌تواند دامنه‌ی کاربرد وسیعی داشته باشد، حتی اگر برای برجسته کردن این محدودیت نظری و انقباض خیال روانکاوانه، از نمونه‌ای یگانه، با ابعاد بالینی و هیجانی خاص، بهره بگیرم. اما یک نکته برایم روشن است: پرسشی که باید برای حرکت به جلو مطرح می‌شد، این نبود که «من برای خانواده‌ی آرون چه کسی هستم؟» بلکه پرسش این بود که «ما برای یکدیگر چه معنایی داریم؟» و شاید حتی دقیق‌تر از آن: «ما در بستر تجربه‌ی مشترکی که با هم زیسته‌ایم، برای یکدیگر چه معنایی داریم؟»

برداشتن این گام خلاقانه‌ی بعدی، به معنای گسست از نظریه و ساختار و فرو رفتن در نوعی سیالیت بی‌حدوحصر نیست. بلکه به معنای درآغوش‌گرفتن عمیق‌تر چشم‌اندازِ رابطه‌ای و به خاطر سپردن این نکته است که هرچند کار بالینی ما اغلب در نقطه‌ی تلاقی دو سوژه‌ی متعامل آغاز می‌شود (استولوروف و اتوود، 1992)، اما این نظام می‌تواند در گذر زمان تحول یابد. در آغاز کار، آرون بیمار من بود. در پایان کار، همچنان بیمار من باقی ماند. اما میدانی که این کار در آن رخ می‌داد، تغییر کرده و به‌شکلی فراگیرتر، سایر افراد را نیز دربر گرفته بود. به‌خوبی آگاهم که پرسش از این‌که آیا من باید ارتباطم را با خانواده‌ی آرون حفظ کنم و این‌که این ارتباط چه شکلی می‌تواند به خود بگیرد، ملاحظات اخلاقی و بالینی خاص خود را دارد. ساندرا بوکلر[26] (2000) در باب فقدان بیمار خود نوشت و به‌درستی تأکید کرد که «بخشی از سوگواری تحلیلگر، در خلوت رخ می‌دهد» (ص. 80). بااین‌حال، اگرچه رابطه‌ای میان من و خانواده‌ی آرون برقرار بود، اما عدم تقارن این رابطه را نیز باید مدنظر قرار داد. اروین هافمن[27] (2001) به این نکته پرداخته است که چطور عدم تقارن آیین‌مند[28] در هر رابطه‌ی درمانی، نوعی بار منحصربه‌فرد به تعاملات آن می‌بخشد. من با هدف انجام وظیفه‌ای خاص وارد زندگی این خانواده شدم. هرچند ماهیت این وظیفه در طول زمان دستخوش تغییر شد، اما همچنان عناصری از چارچوب و مرزبندی پابرجا باقی ماندند. گبارد و لستر[29] (2002)، هرچند در مورد نوعی بسیار متفاوت از رابطه‌ی پسا‌تحلیلی بحث کرده‌اند، بر این نکته تأکید کرده‌اند که «آگاهی بیمار از این واقعیت که تحلیلگر هرگز اطلاعاتی را که از او به دست آورده در هیچ بافت دیگری به کار نخواهد بست، یکی از مؤلفه‌های اساسی فضای تحلیلی است که موجب آسودگی خاطر بیمار می‌شود» (ص. 153). این ملاحظات می‌بایست در نظر گرفته می‌شدند تا بتوان اندیشید که چگونه و آیا می‌توانیم همگی با هم به پیش برویم. درمان می‌تواند سفری انفرادی باشد، و صرف اینکه خانواده‌ی آرون می‌توانستند در تحمل بار اندوه من یاری‌گر باشند، لزوماً به این معنا نیست که این کار برای آن‌ها نیز مفید یا مناسب بود. و در نهایت، محتوای تعاملات من با آرون چه می‌شود؟ مرگ او کار ما را به امری قابل بحث در فضای عمومی تبدیل نمی‌کند. و من هم چنین چیزی را نمی‌خواهم.

نمی‌توانم با قطعیت به این پرسش‌ها پاسخ دهم که آیا در تلاش برای پردازش اندوهم از طریق رابطه با خانواده‌ی آرون هستم یا اینکه «پنهان نگه‌داشتن» برخی چیزها از آنان چه تأثیری خواهد داشت. نباید فراموش کرد که رابطه من با خانواده آرون ریشه‌ای بالینی و حرفه‌ای دارد و بنابراین، از نظر اخلاقی نمی‌توانم از پرسیدن این سوال که آیا هر اقدامی که انجام می‌دهم برای مصلحت آن‌هاست یا خودم، شانه خالی کنم. اما چارچوب‌های مفیدی برای ارزیابی پاسخ‌های متعددی که به ذهن می‌رسند، هنگام مواجهه با چنین سوالات دشوار و مبهم وجود دارد. دانل استرن[30] (۲۰۱۱) در یک پست وبینار اخیر، چنین ساختار مفهومی را برای غربالگری دیدگاه‌های متفاوت ارائه کرد. او در مورد این بحث می‌کرد که حتی اگر واقعیت چندپاره[31] و به طور عینی ناشناختنی باشد، همه تفسیرها به یک اندازه معتبر نیستند، و گفت: «واقعیت محدودیت‌هایی را تعیین می‌کند که فراتر از آن‌ها، تفسیرهای ما اشتباه یا دیوانه‌وار هستند. وقتی تفسیری با محدودیت‌های ارائه‌شده توسط واقعیت در تضاد باشد، اشتباه است». او به عنوان مثال اشاره کرد که اصرار بر این‌که فردی که از صمیم قلب گریه می‌کند، در واقع عصبانی است، محدودیت‌های واقعیت را نقض می‌کند.

همان‌طور که با بلاتکلیفی دست و پنجه نرم می‌کنم و تلاش می‌کنم تا دامنه گسترده‌تری از احتمالات برای تداوم ارتباط با خانواده آرون را تصور کنم، سعی می‌کنم برخی از ایده‌های دانل استرن (۲۰۱۱) را یکپارچه کنم و به طور خاص برخی از عوامل واقعیت‌محور مهمی که او برشمرده است، مانند «انسجام درونی، پیوستگی، ارتباط با دانش دیگر و مهم‌تر از همه، پیامدهای اخلاقیِ» گزینه‌های مختلف برای ارتباط ادامه‌دار را در نظر بگیرم. این ملاحظات لزوماً تعیین‌کننده آنچه «درست» است نیستند، اما به من کمک می‌کنند تا بفهمم که برخی ایده‌ها «درست‌تر» از بقیه هستند. یکپارچه ساختن این نوع داربست نظری با گشودگی چشم‌انداز سیستماتیک و عناصر اخلاقی که هافمن[32] (۲۰۰۱) و گبارد و لستر (۲۰۰۲) بر آن تأکید کرده‌اند، به من کمک می‌کند تا این حس را دوباره برقرار کنم که شاید، پس از همه این‌ها، یک قطب‌نمای روانکاوانه وجود داشته باشد. ممکن است این قطب‌نما مرا به سمت شمال هدایت نکند، اما شاید بتواند به من کمک کند تا از سقوط به دره‌ای اخلاقی و بالینی جلوگیری کنم، در حالی که تلاش می‌کنم بفهمم آیا امکان رابطه‌ای وجود دارد که تاکنون نام یا مدلی برای آن تعیین نشده است.

دانل استرن ممکن است از من بپرسد که آن دانش دیگر چیست، یا مادرم ممکن است بپرسد که چه چیزی به من جرأت می‌دهد که فکر کنم تمایل به ورود به این عرصه جدید چیزی جز سوگ پردازش‌نشده من یا تلاش برای مقابله با تروما است. بالاخره، اگر هر سیستم شکل خاص خود را بگیرد، کاملاً ممکن است که در این (یا هر) مورد، رابطه‌ای که پیوستگی ارتباط را برقرار می‌کند، همان عدم ارتباط باشد. در پاسخ به استرن و مادرم، ایمیلی را که از مادر آرون دریافت کردم ارائه می‌دهم، ایمیلی که کمی پس از دیدن او در یک مراسم و گفتن اینکه قصد دارم این مقاله را بنویسم، برایم فرستاد. این ایمیل را با اجازه او و با تغییرات جزئی برای حفظ محرمانه‌بودن اطلاعات، اینجا می‌آورم:

آدام، خیلی خوشحال شدم که تو را دیدم. برایم بسیار مهم است که با ما در تماس می‌مانی! تو بخشی جدایی‌ناپذیر از خانواده ما هستی. و ممنونم که ایده مقاله‌ات را با من در میان گذاشتی. با فکر کردن به آن، به این نتیجه رسیدم که آرون وحشت‌زده می‌شد اگر درباره چیزی غیر از او می‌نوشتی!!! همان‌طور که فهمیدم، تو با این مفهوم دست و پنجه نرم می‌کنی که نظریه پایان درمان برای توضیح واقعیت تجربه‌ات با آرون کافی نیست. می‌خواهم نظر خودم را بیان کنم که نظریه جایگزین ضعیفی برای واقعیتی است که همه ما از سر گذراندیم. تمایل تو به کشف راه‌های خارج از چارچوب‌های معمول، برای آرون (و برای خانواده ما) به‌طور عمیقی معنادار و مهم بود و به ما کمک کرد تا با بیماری و مرگ او کنار بیاییم. هرچه که شما (تو و دیگر درمانگران) برای ما انجام دادید، بسیار مهم، تأثیرگذار و کمک‌کننده بود تا با وحشت از دست دادن آرون مقابله کنیم. خداوند به تو برکت دهد! دوستت دارم. در تماس باش. مرزهای بیشتری برای عبور وجود دارد!!!

 

بخش دوم: اکنون

خب حالا چه؟ در حالی که درباره‌ی زمان حال می‌نویسم، تقریباً شش ماه از تکمیل بخش اول این مقاله گذشته است. در این مدت، گفت‌وگوهای بسیاری شکل گرفته است. با دوستان، همکاران و خانواده‌ی آرون درباره‌ی آنچه نوشته بودم صحبت کرده‌ام. بسیاری از ایده‌هایی را که پیش از نوشتن، حتی نمی‌دانستم در ذهن دارم، در خود یکپارچه ساختم. رابطه‌ی خصوصی من با آرون، که در چرخه‌ای تکراری و ایستا گرفتار شده بود، اکنون با امکان‌های جدیدی آمیخته شده است، چرا که دریافته‌ام می‌توانم در مسیرهایی تازه و پیش‌بینی‌ناپذیر حرکت کنم. و مهم‌تر از همه، در گفت‌وگویی مداوم با این مقاله و با خودم بوده‌ام.

در تأملاتم، اغلب این پرسش برایم پیش می‌آید که چرا دیدگاه‌های رابطه‌ای در روانکاوی که بر فرایند و هم‌آفرینی[33] تأکید دارند، در سال‌های پس از مرگ آرون، این‌چنین برای من نامرئی و ظاهراً دست‌نیافتنی بودند. می‌دانستم که این دیدگاه‌ها وجود دارند و همین سنت‌های نظری، زیربنای شیوه‌ی تفکر و کار بالینی من را شکل داده‌اند (بسیاری از مفاهیم بنیادینی که برایم اساسی‌اند، در این مقاله مورد استناد قرار گرفته‌اند). یکی از توضیحات ممکن، همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، این است که سنت‌های نظری نیرومندی در فرهنگ حرفه‌ای و عامه وجود دارند که مانعی در برابر پذیرش کامل این ایده‌ها و شیوه‌های بودن[34] ایجاد می‌کنند. اما این پاسخ، هرچند قانع‌کننده، به‌تنهایی کافی به نظر نمی‌رسد. در مواجهه با پرسش درباره‌ی آرون و خانواده‌اش (پرسشی که به‌نحوی غریب، عظیم و ناشناختنی می‌نمود) احساس می‌کردم در جزیره‌ای از پاسخ‌های از پیش‌تعیین‌شده‌ی ناکافی و تثبیت‌شده گرفتار شده‌ام. در چنین موقعیتی، دسترسی به شیوه‌ای سیال‌تر در اندیشیدن برایم ممکن نبود، چرا که هیچ پلی ملموس میان مفاهیم ساختاریافته (که برخی از آن‌ها بسیار سودمندند) و چشم‌انداز دوردست معنای هم‌آفریده‌ی میان‌ذهنی وجود نداشت.

همان‌طور که به فقدان این پل فکر کرده‌ام، مشخص شده است که این پل حداقل از نظر تئوری، از قبل وجود داشته است. تأکید بر گفت‌وگوی متقابل با خانواده آرون، یکی از فرآیندهایی که واقعاً می‌تواند معنای هم‌آفرین ایجاد کند، به وضوح وجود نداشت. این فقدان نه به این دلیل بود که من از این ایده می‌ترسیدم، بلکه حقیقت این است که اصلاً به ذهنم خطور نکرده بود که با خانواده آرون درباره احساساتم گفت‌وگویی باز داشته باشم. این واقعیت شخصی که چیزی به این واضحی همچنان پنهان مانده بود، تا حدی به رابطه من با فرهنگ روانکاوی و فرهنگ عامه مرتبط است. با این حال، این موضوع با رابطه نسبتاً خصمانه بین جنبه‌هایی از این فرهنگ‌ها و ایده هانس-گئورگ گادامر[35] فیلسوف، ترکیب می‌شود که معتقد است حقیقت تنها از تعامل گفت‌وگو می‌تواند ظهور کند (اورنج، ۲۰۱۰).

این مفهوم بخشی از کاوشی گسترده‌تر در هرمنوتیک سازه‌گرایانه[36] است که در روانکاوی به‌طور جدی در جریان است. با این حال، یکپارچگی گسترده‌تر از این ایده‌ها، فراتر از دامنه و هدف این مقاله است. در عوض، می‌خواهم بر آنچه که در گفت‌وگو به‌عنوان ویژگی گریزان، اما در عین حال، به‌طرزی ظریف، مرکزیت‌یافته تجربه می‌کنم، تمرکز کنم. گفت‌وگوی گادامر صرفاً تبادل افکار نیست؛ بلکه شیوه‌ای از بودن با دیگری است که هر فرد را به مشارکتی خلاقانه فرا می‌خواند. او می‌نویسد: «هرچه گفت‌وگو اصیل‌تر باشد، هدایت آن کمتر در اراده‌ی هر یک از طرفین قرار دارد. بنابراین، گفت‌وگوی اصیل هرگز همان گفت‌وگویی نیست که قصد داشتیم انجام دهیم» (گادامر، 1960/1991، ص. 383). این نوع گفت‌وگو از هر فرد دعوت می‌کند تا با تجربه‌ی ذهنی خود وارد دیالوگ شود، اما در عین حال، به شکلی رادیکال، به تأثیرپذیری از دیگری در خلق چیزی که هنوز وجود ندارد، گشوده بماند. به بیان دیگر، من می‌توانستم با خانواده‌ی آرون از منظری مواجه شوم که واقعیت ذهنی خودم، نقش تحلیلی پیشینم، فهمم از مرزها و اصول اخلاقی، ترس‌ها و امیدهایم را کاملاً به رسمیت بشناسد. تفاوت اما در این بود که ترس از آن سرزمین ناشناخته‌ای که پیش رویم قرار داشت (این احساس که نه می‌دانستم و نه حتی می‌توانستم نامی قطعی برای آنچه می‌خواستم بگذارم، جز امکان بخشیدن به میلی برای حفظ پیوند) می‌توانست به‌جای آنکه مانعی باشد، به دعوتی بدل شود. چه می‌شد اگر به جای این که به دنبال پاسخی قطعی باشم، با خانواده‌ی آرون از موضع پذیرش این واقعیت مواجه می‌شدم که هیچ‌کس، از جمله خود من، هنوز نمی‌داند نتیجه‌ی این مواجهه چه خواهد بود یا چه چیزی برای همه‌ی ما بهترین است؟ تنها راه رسیدن به این سطح از درک، پذیرش این نکته بود که آنچه در نهایت پدیدار می‌شود، امری خاص این افراد، در این بستر، و در این لحظه‌ی تاریخی است. ورود به این خلأ موقتی نیازمند جهشی در ایمان، تخیل و شهامت بود؛ که گمان نمی‌کنم در آن زمان در خود می‌یافتم.

ضروری است تأکید شود که در آغوش کشیدن گفت‌وگو به‌عنوان کنشی دیادیک و خلاق، کاملاً با یکپارچه ساختن هم‌زمان ملاحظات اخلاقی، نظریه‌های ساختارمند، و محدودیت‌های واقعیت که پیش‌تر مورد بحث قرار گرفت، سازگار است. پذیرش رادیکال دیدگاه دیگری[37] و مسیر نامعلوم فرایند دیالوگ، به معنای نفی درک‌های پیشینی یا اندیشه‌های تثبیت‌شده‌ی هیچ‌یک از طرفین نیست.

در حقیقت، گادامر (1976) بر این باور بود که تمامی مشارکت‌کنندگان در یک گفت‌وگو، به ناچار، باید زمینه‌های پیشین خود را به میان آورند. او آنچه را که برخی ممکن است «اصول سازمان‌دهنده»‌ی هر فرد بنامند، «پیش‌داوری‌ها[38]» می‌نامید و بیان می‌کرد: «پیش‌داوری‌ها همان سوگیری‌های گشودگی ما به سوی جهان‌اند. آن‌ها صرفاً شرایطی هستند که به واسطه‌ی آن‌ها چیزی را تجربه می‌کنیم؛ شرایطی که از خلال آنچه با آن مواجه می‌شویم، چیزی به ما گفته می‌شود» (ص. 9). اورنج (2010) نشان داده است که این اخلاق گفت‌وگویی می‌تواند و باید به‌طور کامل در هر تعامل درمانی یکپارچه شود. او این شکل از مشارکت را «نه به‌عنوان یک فرمول یا تکنیکی برای انجام کار بالینی، بلکه به‌مثابه‌ی شیوه‌ای از بودن-با[39]» در نظر می‌گیرد (ص. 115). این رویکرد همچنین با تفکر بالینی هاوارد باکال (باکال و کارلتون، 2010) همسو است. باکال به جای کنار گذاشتن نظریه، بر تغییر تأکید از چارچوب‌های ازپیش‌تعیین‌شده به ویژگی خاص فرایند هر دیاد (یا سیستم) تأکید دارد. او بر این باور است که «نظریه‌های روانکاوی تثبیت‌شده، مفاهیم ساختارمند آن‌ها، و رویکردهای درمانی تجویزی‌شان کلیاتی هستند که ممکن است فرایند خاص هر دیاد را روشن کنند یا نکنند» (ص. 12). باکال که به نظر می‌رسد طنین اندیشه‌های گادامر را بازتاب می‌دهد، تأکید دارد که ارزش بالینی دقیقاً در فقدان راهنماهای ازپیش‌تعیین‌شده نهفته است و آنچه ارزشمند است، «به‌طور بهینه‌ای در بطن فرایند خاص هر دیاد و بدون پیش‌پنداشت‌های ساختاریافته پدیدار می‌شود» (ص. 113).

بر این اساس، رابطه‌ی من با خانواده‌ی آرون را می‌توان یک کار در حال پیشرفت[40] دانست، اما این توصیف به‌طور کامل دقیق نیست. «کار در حال پیشرفت» به چیزی اشاره دارد که هنوز تکمیل نشده است. اما توصیف دقیق‌تر این است که این رابطه را یک کار در حال پردازش[41] بنامیم، چراکه نقطه‌ی پایان آن همچنان نامعلوم است، زیرا هنوز وجود ندارد. در دل این ناشناختگی، در این فهمی که هنوز به‌طور کامل تحقق نیافته، جایی است که اکنون در ارتباط با خانواده‌ی آرون، خود را می‌یابم.

 

بخش سوم: آینده

زمانی که می‌دانستم می‌خواهم درباره‌ی آرون بنویسم اما هنوز تمرکز مشخصی برای نوشته‌ام نداشتم، اغلب به این فکر می‌کردم که شاید جمله‌ی آغازین این مقاله چنین باشد: «نمی‌دانم چطور باید این مقاله را به پایان برسانم». هرچند از این ایده استفاده نکردم، اما چیزی را به‌درستی احساس کرده بودم. از یک منظر، این مقاله یک ابژه است، سطرهایی که می‌تواند به سرانجام برسد؛ یک «کار در حال پیشرفت» که تا نقطه‌ی پایانی خود دنبال شده است. اما از منظری دیگر، این مقاله نمی‌تواند به پایان برسد، چراکه صرفاً یک بحث ساختاریافته درباره‌ی فرایند نیست؛ بلکه خود، یک کنش فرایندی بوده است، یک گفت‌وگوی در جریان.

این نوشته هم انعکاس‌دهنده‌ی گفتگوهایی است که تاکنون شکل گرفته‌اند و هم بخشی از دیالوگی است که همچنان ادامه دارد. همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، از آغاز نگارش این مقاله، همواره در دیالوگ با دیگران و با خودم بوده‌ام. این گفتگوها مرا به مسیرهای تازه‌ای سوق داده‌اند و باعث شده‌اند آنچه را که از پیش نوشته بودم، بازاندیشی کنم. نوشتن در بطن فرایند رخ می‌دهد.

مهم‌تر از همه، والدین آرون از ابتدا می‌دانستند که من در حال نگارش این مقاله هستم، و پیش‌تر، پاسخ ایمیلی مادرش به ایده‌ی اولیه‌ی این نوشته را نیز آورده‌ام. پس از تکمیل بخش اول، آن را برای والدین آرون ارسال کردم و ایمیلی که پس از خواندنش از سوی مادر آرون دریافت کردم، به تبادل نظری میان ما انجامید. گرچه پاسخ او برایم رضایت‌بخش بود، اما یک بخش از آنچه نوشته بود، مرا شگفت‌زده کرد:

خواندن مقاله‌ی شما برای من شفابخش بود. من هرگز پردازش بیماری و مرگ آرون را به پایان نخواهم رساند. توصیف شما از تجربه‌تان به من کمک می‌کند تا چیزها را روشن‌تر ببینم و به شکلی، قلبم را می‌گشاید. فکر می‌کنم خوشحالم که آرون چنین تأثیر عمیقی بر شما و کارتان گذاشته است.

هنوز هم به وب‌سایتی که خانواده‌ی آرون به یاد او درست کرده‌اند بازمی‌گردم. به چهره‌اش نگاه می‌کنم، به تصاویری از زندگی و هنر او، به روند پیشرفت بیماری‌اش، و به حضور او در کنار والدین و خواهر و برادرهایش. هر بار مرا مبهوت می‌کند. این که بتوانم فراتر از آنچه میان من و آرون گذشته بود حرکت کنم و کاری انجام دهم که به مادرش در درک آنچه تصورناپذیر است کمک کند و قلبش را بگشاید برایم غیرمنتظره بود و تأثیری بر من گذاشت که در قالب واژه‌ها نمی‌گنجد. شبکه‌ی پیچیده‌ای از تجربه‌ها که از دل این نوشتار شکل گرفت، نتایجی آموزنده، دردناک، شفابخش و پیش‌بینی‌نشده به همراه داشت. اما گفت‌وگوی محوری با خانواده‌ی آرون (که این مقاله هم درباره‌ی آن بوده و هم بخشی از آن) همچنان ادامه دارد. و تازه‌ترین تعامل من با مادر آرون، اکنون به بخشی از این گفت‌وگوی جاری تبدیل شده است که ما را دگرگون می‌کند.

منبع:

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

Kaplan, A. (2014). Recalibrating a psychoanalytic compass: Searching for flexibility in the midst of grief and loss. Psychoanalytic Perspectives, 11(3), 229–242.


[1] Rigidity

[2] David Byrne

[3] عبارت “Margins were clear” معمولاً در گزارش‌های پزشکی، به‌ویژه در نتایج آسیب‌شناسی (پاتولوژی) پس از جراحی، به این معناست که هیچ سلول سرطانی یا بافت غیرطبیعی در حاشیه‌های نمونه‌ی برداشته‌شده دیده نشده است. به بیان دیگر، وقتی یک تومور یا ضایعه برداشته می‌شود، آسیب‌شناس حاشیه‌های (Margins) نمونه را بررسی می‌کند تا مطمئن شود که تمام بافت غیرطبیعی خارج شده و چیزی باقی نمانده است. اگر “Margins were clear” گزارش شود، یعنی با احتمال زیاد تمام ضایعه برداشته شده و خطر باقی‌ماندن بیماری در محل کمتر است (مترجم).

[4] Intersubjective

[5] Terminate

[6] Agonal breathing

یا نفس کشیدن آگونال به نوعی تنفس غیرطبیعی و نامنظم گفته می‌شود که معمولاً در مراحل پایانی زندگی یا در شرایط اضطراری پزشکی رخ می‌دهد. این نوع نفس‌کشیدن اغلب به شکل ناله‌وار، گسسته، و سطحی است و ممکن است با وقفه‌های طولانی، خرخر، یا تلاش شدید برای دریافت هوا همراه باشد (مترجم).

[7] Connected

[8] Introjection

[9] Isolated

[10] Jody Messler Davies

[11] Classical one-person notion of mind

[12] Sandra Silverman

[13] Dyad

در روانکاوی و علوم اجتماعی به معنای یک رابطه دو نفره است، یعنی پیوندی که بین دو فرد شکل می‌گیرد. این اصطلاح اغلب برای اشاره به روابط بین درمانگر و بیمار، والد و کودک، یا هر رابطه دیادیک دیگری که از نظر روانشناختی و بین‌فردی مهم است، به کار می‌رود (مترجم).

[14] Brandchaft, Doctors, and Sorter

[15] Muriel Dimen

[16] Culture saturates subjective experience

[17] Stolorow, Brandchaft, and Atwood

[18] Self-Differentiation

[19] intersubjective context

[20] Katie Gentile

[21] نویسنده این سوال را مطرح می‌کند که اگر ما این ایده‌های جدید و پیشرفته را در فرهنگ خودمان قبول کنیم، آیا به این درک نمی‌رسیم که توانایی ما برای زندگی کردن و کار کردن در دنیا، نه فقط به این بستگی دارد که چقدر خوب از منابع اطرافمان استفاده می‌کنیم، بلکه به این هم بستگی دارد که مردم و منابعشان آن‌قدر به هم گره خورده‌اند که نمی‌توان آن‌ها را از هم جدا کرد؟ (مترجم)

[22] Cushman and Gilford

[23] Donna Orange

[24] Internal locus of control

[25] Optimal frustration

[26] Sandra Buechler

[27] Irwin Hoffman

[28] Ritualized asymmetry

این مفهوم در روانکاوی و روابط درمانی به نوعی رابطه اشاره دارد که در آن نقش‌ها و قدرت به شکلی نامتقارن و اغلب از پیش تعیین‌شده تقسیم می‌شوند، اما این عدم تقارن به صورت آیینی و تشریفاتی حفظ می‌شود. به عبارت دیگر، این نوع رابطه شامل یک ساختار سلسله‌مراتبی است که در آن درمانگر و بیمار (یا افراد درگیر در رابطه) نقش‌های مشخص و متفاوتی دارند، اما این تفاوت‌ها به گونه‌ای پذیرفته شده و تکرارشونده (آیین‌مند) هستند (مترجم).

[29] Gabbard and Lester

[30] Donnel Stern

[31] Manifold

[32] Hoffman

[33] co-creation

[34] Being

[35] Hans-Georg Gadamer

[36] constructivist hermeneutic

 یا هرمنوتیک سازه‌گرایانه به این ایده اشاره دارد که معنا و فهم از طریق تعامل و تفسیر متقابل ساخته می‌شود و ثابت یا مطلق نیست. این رویکرد در روانکاوی به بررسی چگونگی شکل‌گیری معنا در رابطه درمانی و تأثیر بافت‌های فرهنگی و اجتماعی بر این فرآیند می‌پرداز (مترجم).

[37] Perspective of the other

[38] Prejudices

[39] Being-with

[40] A work in progress

[41] A work in process