یکی از ویژگیهای قابل توجه مغز ما انسانها این است که وقتی از یک حوزۀ عملکردی آن [مغز] به حوزۀ دیگری حرکت میکنیم، سرعت خودِ این حرکت بیش از سرعتی است که ما متوجهش میشویم. مثلاً در جریان یک توالی نامحسوسِ بیوقفه، فکر ما از «میل به خوردن ساندویچ» به تأمل دربارهی موضوعاتی از قبیل «معنای عشق»، «دور کردن بازوی چپمان از رادیاتور داغ» یا «حل و فصل چالشی در رابطهی دوستیمان» تغییر میکند. این در حالی است که افکار ما، از مناطق مغزی کاملاً متفاوتی سرچشمه میگیرند که هر یک تاریخچۀ تکاملی، اولویتها، سائقها و سطوح پختگی خاص خود را دارد.
پس متوجه شدیم که ما نسبت به خاستگاه متفاوت افکار مختلف، دچار نوعی غفلت[1] هستیم. این یعنی، وقتی بخش مشخصی از ذهنمان تحت عنوان «وجدان»[2] کنترل را در دست میگیرد نیز، بهندرت ممکن است سریعاً متوجه این اتفاق شویم. مثلاً وقتی جلسۀ مهمی در پیش است ولی تأخیر کردهایم و شروع میکنیم به سرزنش جدّی خود بابت اینکه چرا زودتر راه نیفتادیم، وجدان ماست که جریان محتوای ذهن را هدایت میکند. یا زمانی که پی میبریم فراموش کردهایم قبضی را پرداخت کنیم یا پیام همکاری را پاسخ دهیم یا، در میانۀ یک روزِ کاری، درمییابیم خیلی عقبتر از اهدافی هستیم که برای آن روز در نظر گرفته بودیم، وجدان ما جریان محتوای ذهنمان را مشخص میسازد. «بایدها»[3]، احساسات «گناه»[4] و «شرم»[5]، «خود-اندرزدهیها»[6] و «خود-انتقادگریها»[7]، همگی در وجدان خانه دارند.
ما نهتنها عموماً نمیتوانیم بر این منطقۀ ذهنی نامی بگذاریم، بلکه اغلب اوقات نیز غفلت میورزیم از این واقعیت که وجدان ممکن است تا چه اندازه عجیب و غریب و غیرمنصف باشد. ما در این حیطه فاقد شاخص یا معیار هستیم زیرا این موضوع که وجدان دیگران ممکن است چگونه باشد، بهصورت بلافصل آشکار و واضح نیست و در نتیجه، مشخص نیست چه چیزی ممکن است مختص وجدان ما باشد. ما انسانها ممکن است سالهای سال زندگی کنیم بیآنکه «آگاه»[8] باشیم وجدان ما دقیقاً چقدر سختگیر و گاهی حتی بسیار خشن است؛ و شاید با اشارات دوستی مشفق یا درمانگری تیزبین، از این موضوع آگاهی یابیم. ما نهتنها بابت تأخیر در رسیدن به جلسه اندکی خجالتزده میشویم، بلکه بهنظر میرسد یک احمق کلهپوکیم که همیشه خرابکاری میکند. نهتنها بابت عملکردمان در محیط کار تا حدودی شرمندهایم، بلکه بیشک مایۀ ننگ هستیم؛ آدمی که هیچوقت نمیتواند خودش را جمع و جور کند و از مقایسۀ خود با خواهر/برادر یا پدرش درس نمیگیرد؛ و با اینکه نامزد سابقمان میگفت اتمام رابطۀ ما تقصیر هیچ کداممان نبوده، وجدان ما شک ندارد که به هم خوردن نامزدی نیز مثال دیگری است که نشان میدهد بیعُرضگی ما چقدر عمیق است و مطلقاً دوستنداشتنی هستیم.
زمانی که دریابیم چیزی بهنام «وجدان» داریم و این وجدان بهشکل بسیار سوگیرانه با ما حرف میزند، بهتر میتوانیم دربارۀ ریشههای آن تأمل کنیم. به بیان خلاصه: شیوۀ حرف زدن ما با خودمان، همان شیوهای است که یک زمانی دیگران با ما حرف میزدند و ما آن را درونی کردهایم. وجدان ما، محصول صداها و رفتارهای مراقبان اولیۀ ما در سالهای ابتدایی زندگیمان است. شاید هنگامی که عجله میکنیم به مترو برسیم یا با شرمندگی مشغول خواندن پیامی از طرف یک همکارِ عصبانی هستیم، این امر چندان برایمان واضح نباشد اما … گفتوگوی درونی ما، همچون آیینهای است که نشان میدهد افراد خاصی که یک زمانی مورد عشق و احترام ما بودند، چگونه پاسخمان را میدادند.
این مدعا [یعنی جملۀ پایانی پاراگراف قبلی]، میتواند موجب طرح سؤالاتی در ذهن شود: آیا ما، نحوۀ حرف زدن با خودمان را در زمانی که دیر کردهایم، دوست داریم؟ وقتی در یک رابطۀ عاشقانه پس زده میشویم، آیا فکر میکنیم رفتاری که با خودمان داریم سودمند است؟ در پاسخ به اشتباهاتمان، آیا با هوشمندی سازنده به مسائل میپردازیم؟ و بهصورت کُلیتر، دربارۀ آنهایی که مواردی همچون خوب و بد، یا احساس گناه و وظیفه، یا تلاش و ضرورت را به ما یاد دادند، چه احساسی داریم؟ آیا اوضاع خودِ آنها در زندگی خوب پیش میرفت؟ آیا شیوۀ زندگی آنها تحسینبرانگیز و شایستۀ تقلید بود؟
لحن و محتوای وجدان، هنگام صحبت با ما، ممکن است بهگونهای باشد که با ارزشهای مورد احترام ما بسیار فاصله داشته باشد. وقتی مرتکب اشتباهی شدهایم، واقعاً چقدر نیاز است با چنان شدتی خود را سرزنش کنیم؟ اگر ببینیم فرد دیگری دارد با یک غریبه همانطوری رفتار میکند که ما با خودمان رفتار میکنیم، آیا [با رضایت] تحت تأثیر قرار میگیریم؟ یا ممکن است، احتمالاً، وسوسه شویم مسئولین را در جریان قرار دهیم؟
شاید ما هر روز به چهرههای [افرادِ] برجسته و مسلط در زندگیمان در گذشته دیگر فکر نکنیم ولی همین افراد، بیآنکه بدانیم، همچنان در ذهن ما جای دارند. شاید زمان آن فرا رسیده که دست به کارِ یک جداسازی شویم: جدا کردن صدای این افراد از نگرشهای ملایمتر و سازندهتری که در آرزویش هستیم و در سطحی خردمندانه عزیز میشماریم. [وقتی خطایی از ما سر میزند]، عذابی که بابت آن میکشیم به اندازۀ کافی بد هست؛ پس نیازی نیست خودمان را از درون آزار دهیم تا مجموعه ارواحی را آرام کنیم که نادانسته بلعیدهایم. اگر وقتشناسی برایمان مهم است، احتمالاً میتوانیم بدون داد و فریاد یا ناسزاگویی یاد بگیریم وقتشناس باشیم. ما میتوانیم همان وجدانی را که برای یک کودک یا دوستِ مورد علاقهمان میخواهیم، برای خود نیز بسازیم.
منبع
این مقاله ترجمهی مقالهی زیر است:
The school of life. (nd). Questioning Our Conscience. https://www.theschooloflife.com/article/questioning-our-conscience/
[1] Neglect
[2] Conscience
[3] Shoulds
[4] Guilt
[5] Shame
[6] Self-exhortations
[7] Self-criticisms
[8] Aware