نویسنده: نرگس یگانه
جنگ نه رویدادی بیرونی، که زلزلهای در لایههای زیرینِ زمان درونی است.اگر آینده در روان آدمی، همچون افقیست که در آن تصمیم میرویَد، آنگاه جنگ انهدامِ بیصدای این افق است؛ بریدن رشتههای ناپیدایی که انسان را به فردا، به امکان، به امتداد زندگی پیوند میدهند.
پیش از آنکه خانهها را فرو ریزد، جنگ بنیاد «قصدمندی» را در روان انسانی متلاشی میسازد؛ همان بنمایهای که سوژه با آن خویشتن را در امتداد زمان میسازد و معنا میبخشد. در چنین حالتی، تصمیم از مدارِ انتخاب بیرون میافتد و بدل به امری تبعیدی میشود. روان، در پناه یک دفاع نومیدانه، زمان را خُرد و گسسته میسازد تا تنها اکنونِ زندهماندن را تاب آورد.
سوژه چیست؟
سوژه، در تمنای معنا، به تعلیق معنازایی میافتد؛ و زمان، از خطی پیوسته، به لحظاتی لرزان و مجزا فرو میریزد. و در این تعلیق، سوگِ خاصی سر برمیکشد: سوگِ تصمیمهایی که هرگز مجال تکوین نیافتند. نه سوگ آنچه بود و از دست رفت، که سوگی برای آنچه که هیچگاه نزیسته.
امکانهایی که، همچون نطفههای خیال، در آستانهی تولد خاموش شدند؛ بینام، بیمرز، و خزنده. نوعی مالیخولیای فرساینده که در سایههای خاموشِ روان لانه میسازد و هستی را آهسته میفرساید. این نوشتار، با تکیه بر سنت روانکاوی کلاسیک و پسافرویدی، و در گذر از زبان و تصویرهای ادبی، میکوشد رد این فقدان نازیسته را دنبال کند که هنوز زاده نشده، اما سنگینیاش بر روان سایه افکنده است:
۱. چگونه در دل ترومای جنگ، آینده از افقِ معنا به شبحی هراسناک فروکاسته میشود؟
۲. چگونه تصمیم، از کنشی مولد، به تعلیقی فلجکننده تبدیل میگردد؟
۳. و چگونه روان، به سوگواری برای خویشتنِ ممکن، و برای آیندهی محققنشده، محکوم میشود؟

در این نقطهی بهت بیجوابی، زبان، بهویژه اگر استعاری باشد، میتواند نه فقط پاسخ و معنا آرَد، بلکه زخم را آرام سازد؛ اما پیش از آنکه زبان تسکین دهد، میبایست روشنگر آید. در لحظهی انجمادِ روان، زبان با طرح پرسش و ساختاربندیِ موقعیت، به فهمپذیر کردن آنچه باید باشد و نیست کمک میکند. همین تلاش برای نامنهادن به وضعیت، میلورزی به معنا را زنده نگاه میدارد و آغازگر حرکتی ذهنیست: حرکت از بیشکلی به تصویر، از بهت به پرسش. و این فرایندِ پرسشگریِ استعاری، قبل از آنکه پاسخی یابد، خودْ تسکین میشود؛ چرا که تا وقتی بتوان پرسید، یعنی چیزی در ما هنوز زنده است. اما این پایانِ کار نیست. همینجایی که تحلیلْ واژه میجوید؛ سوژه دنبال کلامی کردن ساحت ناخودآگاه است تا به دنبال آن امر ناهوشیار را از طریق کلام برای خود قابل فهم گرداند؛ اما این امر همواره محقق نمیشود و اینجاست که شعر به صورتی انتزاعیتر به سکوت ناخودآگاه ما میتواند دسترسی پیدا کند و از خلالِ سکوت سخن بگوید.
در تقلایی که تلاش میکنیم با واژهها از چیزی سخن بگوییم که نمیدانیم چیست (همان سکوت ناهوشیار که دست یافتن به آن شاید از خلل شعر محقق گردد) با دست یازیدن به واژه مقصد و منظورمان را آشکار کنیم این شُبهه پیش میآید «آیا این کلمات در صرفا در معنای مشترک میانفردیشان به کار میبریم یا اینها تصورات و فانتزیهای ما در مورد آن واژه است؟» این عدم تطابق میان معنای ذهنی که ما به واژه نصبت می دهیم با معنای میان فردی آن و عدم تطابق قطعی آن با منظور اصیلمان، ما را نقطهای میرساند که گمان میکنیم به پاسخها دست یافتیم، و ابهام را روشنی بخشیدیم؛ اما درست همینجاست که پاسخ چنان ماهی لغزنده میگریزد. خائنی که در واپسین دقیقه پاسخ و روشنی را میرباید و ابهام را نجات میدهد «امر واقع» است.
ما در این متن، درست در مرزها ایستادهایم: جایی میان نظریه و ناله؛ میان تحلیل و اندوه؛ میان آیندهای که نیست، و سوگی که هست. حال درست در همین مرزهای تبزده و یخزده، دو افقِ اصلی راه میپویند؛ نخست، بازیافتن پیوندِ زندگی با کنشهای ساده و بدنمند بهسوی نظم و ریتمی برای دوام زیستن. و دیگر، دعوت به گفتن؛ اما نه گفتمان خبرنگاران، بلکه بیانی استعاری و انتزاعی با زبان منحصر به فردِ خویشتن. بیانی که هر چه از عینیتِ مطلق دورتر گردد، به حقیقت روانی نزدیکتر میشود. این خطوط، تلاشی است برای زنده نگاه داشتن همین دو مسیر از دل پرسشگری و دغدغهمندی؛ زیستن با کنشهای خُرد؛ و گفتن، با زبانی که بتواند سایهی ناگفتنیها را لمس کند.

تعلیق روانی در مواجهه با ترومای جنگ
«روان، چون زخمی که نه میبندد و نه خونچکان است؛ معلق میان امکان و انکار».
زمان، در روان، صرفاً خطی و تقویمی نیست؛ بلکه بافتی زنده و تنیده در ناخودآگاه است که در آن، گذشته دفن نمیشود بلکه همچنان فعال است، و آینده، نه فقط تصویر، بلکه بخشی از شکلگیری سابجکتیویتی است. در روانکاوی کلاسیک، توانایی تصور آینده، یکی از کارکردهای بنیادین «اصل واقعیت» است—توانی که با تعویق ارضا و حفظ پیوستگی روانی، امکان سازمان یافتن ایگو را فراهم میآورد.اما جنگ، همچون حقیقتی ویرانگر، این کارکرد را از درون میشکند. سوژهی تروماتایزه، دیگر نمیتواند پلی روانی میان اکنون و آیندهی ممکن بسازد.
تروما چیست؟
درمان روانکاوانهی تروما
مرزهای زمانی فرومیریزند، و روان در تعلیقی هولناک گرفتار میشود: گذشته در هیئت خاطراتِ برخاسته، آینده در سایهی سکوت یا هذیان، و حال چونان خلأی بیاتکا حضور مییابد. در چنین اقلیمی، تصمیم از کار میافتد—نه بهعنوان امتناعِ اراده، که در فقدان امکانِ تصورِ پیامد. زبان، که بستر رخداد تصمیم است، دچار سکته میشود؛ واژهها دیگر زمان را نمیسازند. در این وضعیت، سوژه همانند پرندهایست در میانهی دو باد مخالف: نه بازگشت به گذشته ممکن است، نه پرواز به آینده. این لحظه، را میتوان با تعبیر لکان، «برش در زنجیرهی دلالت» نامید. در این برش، نوعی شکاف در روان رخ میدهد: گسست میان «سوژهی زنده» و «سوژهی تصمیمگیرنده».
آنچه فرو میریزد، توهمِ سلامتِ تصمیممحور است؛ و روان، برای دوام، خود را تکهتکه میکند .بدن بیدار است، گوشها به خطر آگاهاند، اما ذهنِ خیالپرداز، آنکه با برنامه و امید پیوند داشت، خاموش شدهاست. این وضعیت را میتوان با مفهوم «ترومای پیشِرو» فهمید: نه فقط وحشت از آنچه رخ داده، بلکه از آنچه در راه است و هنوز رخ نداده. روان، همچون شاعریست که میداند ممکن است سطر بعدی شعرش، هرگز نوشته نشود—چرا که اگر بر دستور تخلیهی خیال و خانه و وطن سرننهاده باشد، هر آیینه شاید بمبی بر کاغذ فرود آید. گویی شاعر، مانند روانِ تروماتایزه، در آستانهای ایستاده است:جایی میان رؤیت و گمگشتگی، نه بازگشت ممکن است، نه ورود. و در این آستانه، روان با نوعی سوگ مواجه میشود: نه سوگ برای آنچه بود، که سوگ برای تصمیمهایی که هرگز به بار ننشستند. سوگی برای نزیستهها، برای آیندهای که هنوز نرسیده، اما از پیش از دست رفته است.

سوگ امکانات نزیسته
«رویاهایی که مجالِ زیسته شدن نیافتند، چگونه به سوگ میانجامند؟»
در سنت روانکاوی کلاسیک، سوگ فرآیندیست برای درونیسازی فقدان؛ فقدانی مشخص، عینی، با ابژهای شناختهشده. روان، ابژهی ازدسترفته را به زبان بازمیگرداند، و از طریق نمادپردازی، به تدریج فقدان را در خود هضم میکند. اما سوگِ امکاناتِ نزیسته، به طبقهای دیگر تعلق دارد: سوگی نه برای آنچه که بوده، بلکه برای آنچه «میتوانست باشد» و هرگز نشد.
در اینجا، ابژهی سوگ، نه حاضر بوده، نه تجربه شده؛ بلکه خیال بوده، امکان، نطفهای در حد انتظار. و به همین سبب، این سوگ، نه از فقدانِ ابژه، که از فقدانِ تحقق زاده میشود؛ نه از مرگِ چیزی واقعی، که از مرگِ چیزی ممکن. انسان، در افق روانی خود، تنها با آنچه هست یا نیست، زیست نمیکند. او با «ممکنها»، با «اگرها»، با آیندههایی که بر سر دوراهیها محو شدهاند نیز نفس میکشد.
سوگِ نزیستگی، سوگیست برای همین خطوط گمشده؛ برای تصمیمهایی که هرگز مجال شکلگیری نیافتند، رؤیاهایی که پیش از تولد، در رحم ترس یا تعلیق، سقط شدند. این نوع سوگ، بیچهره و بینام است. برخلاف مرگِ عزیز، نه آیینی برایش هست، نه جمعی برای همدلی. سوژه، تنهاست، با اشباحی از آیندههای بیسرانجام، و احساسی از فرسایش خاموش. زبان نیز، اغلب از توصیف آن درمیماند؛ چرا که چگونه میتوان برای «هیچ» مرثیه خواند؟ برای آنچه هرگز به زبان درنیامد، چگونه میتوان عزاداری کرد؟
ترس از فروپاشی و زندگی نازیسته

وینیکات، در تأملاتش بر زندگی واقعی، به نقطهای میرسد که با این سوگ همداستان میشود: وقتی زیستن، به «دوام آوردن» تقلیل مییابد، روان، از میدان خلاقیت به سنگر دفاع میگریزد.در این وضعیت، سوژهی پساجنگی نه با زخم گلوله، که با زخم نزیستن نشانگذاری میشود. آیینهی او، زندگیهاییست که میتوانست داشته باشد، اما اکنون تنها تصویری تار از آنها باقیست—نه بهواسطهی مرگ، بلکه از سرِ بیزمینی، بیسرزمینی.
اینجاست که میتوان گفت: فقدانِ بستر تحقق، خود نوعی فقدانِ خود است. امکانی برای بودن، که دیگر نیست. سوژه، گریه نمیکند چون معشوقی را از دست داده، بلکه چون هرگز مجال عاشقشدن نیافت. گریه نمیکند برای خانهای ویرانشده، بلکه برای خانهای که هرگز ساخته نشد. برای واژههایی که هنوز ادا نشده، برای تصمیمهایی که هنوز نزیستهاند.
ادبیات، این تجربه را نه در سوگنامه، که در حسرت بازتاب میدهد؛ در رویاهای ناتمام، در پرسشهایی که از ابتدا پاسخی نداشتند. خیام، با آن تلخی باشکوه، وقتی میپرسد:
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همیگفت که کو کو کو کو
در حقیقت، از فقدان چیزی نمیگوید که بوده، بلکه از چیزی میپرسد که فقط میتوانست باشد. اما در روانِ تروماتایزه، این پرسش، دیگر پرسش نیست؛ مرثیهایست بیپاسخ، آغازش پیش از فقدان نهایی بوده، و پایانش نامعلوم است. سوژه، در دل این سوگ، نه به گذشته بازمیگردد، نه به آینده مینگرد. او در سایههای نزیستهگیاش زندگی میکند. با علم به اینکه آنچه میتوانست باشد، دیگر نخواهد شد.
۱. اما، آیا به امکانهایی هرچند خُرد میتوانیم پرداخت؟
۲. آیا در دل این سوگ، میتوان هنوز دست به انتخاب زد؟
۳. آیا زیستن، در فقدانِ تصمیمهای کلان، میتواند به شکلِ تصمیمهای خُرد ادامه یابد؟
۴. و آیا همین تصمیمها، هرچند بیصدا، میتوانند ساختارِ روانیِ تازهای بنیان گذارند؟
زندهماندن بهمثابه تصمیم
کنشهای کوچک در فضای بیتصمیمی
«وقتی مسیرها ویراناند، شاید بتوان ایستادن بر خاکستر را انتخاب کرد».
تصمیم، نه صرفاً انتخابی اجرایی یا عقلانی، بلکه رخدادی روانیست که در دل سه مؤلفه میبالد: زمان، خواست، و تصور پیامد.
اما در منظومهی روانِ تروماتایزه، این سه بنیاد، یکییکی فرو میریزند. زمان، از تداوم آیندهمند به لحظات گسسته و موقتی تقلیل مییابد؛ خواست، بهجای رانهی خلاق، به تکانهای غریزی و گاه خاموش بدل میشود؛ و تصور پیامد، در هجوم امر واقع، دیگر معنایی ندارد.
در چنین اقلیمی، تصمیمهای کلان، اگر نگوییم محال، دستکم رنجآورند. هر تصور آینده، به پتانسیلی برای فقدانی تازه مبدل شده است. اما درست در این زمین سوخته، روان، اگر هنوز رمقی از اِروس در خود حفظ کرده باشد، به کنشهایی پناه میبرد که نه از سر نقشه، بلکه از سر بقا شکل میگیرند:کنشهای خُرد، بیادعا، اما پرشور؛ تصمیمهایی که نه از سر اقتدار، بلکه از دل احتضار زاده میشوند.
اروس یا غریزه زندگی چیست؟
اروس
همان واژهی یونانی در زبانهای گوناگون به کار رفته است.
اصطلاحی که یونانیان برای نامیدن عشق و خدای عشق به کار میبردند. فروید این واژه را در نظریهی نهاییاش دربارهی سائقها به کار میبرد تا به مجموعهی سائقهای زندگی، در تقابل با سائقهای مرگ، اشاره کند.
ارجاع خواننده به مدخل «غرایز زندگی» داده میشود؛ در اینجا سخن ما تنها به کاربرد واژهی «اروس» برای نامیدن این غرایز محدود خواهد بود.
دغدغهی فروید برای پیوند دادن دریافتهای خود دربارهی غرایز با مفاهیم کلی فلسفی، بهخوبی شناختهشده است — گواه آن، تقابل «محبوب» عشق و گرسنگی در نظریهی نخستین و تقابل امپدوکلی میان «φιλία» (محبت) و «νεῖκος» (ناهماهنگی/نزاع) در نسخهی نهایی نظریهی اوست.
فروید بارها به اروسِ افلاطونی اشاره میکند—ایدهای که آن را بسیار نزدیک به چیزی میبیند که خود از «سکسوالیته» مراد میکند؛ او در واقع از همان آغاز تأکید کرده بود که سکسوالیته از نظر او با کارکرد تناسلی یکی نیست. انتقادهایی که فروید را متهم میکنند به اینکه همهچیز را به سکسوالیته (به معنای رایج کلمه) فرومیکاهد، پس از رفع این خلط دیگر پابرجا نیستند: «سکسوال» باید به معنایی به کار رود که اکنون در روانکاوی رایج است—یعنی در معنای «اروس».
در عین حال، فروید از یاد نبرده بود که کاربرد واژهی «اروس» ممکن است زیانهایی نیز در پی داشته باشد، اگر از آن برای پوشاندن سکسوالیته بهره گرفته شود. برای نمونه، این قطعه را در نظر بگیرید: «هرکس که سکس را چیزی تحقیرکننده و خوارکننده برای طبیعت انسان بداند، آزاد است که از تعبیرهای محترمانهتری چون “اروس” و “اروتیک” استفاده کند. من هم میتوانستم از همان آغاز چنین کنم و خود را از بسیاری مخالفتها برهانم. اما نخواستم؛ چرا که ترجیح میدهم به دلنازکی باج ندهم. آدم هرگز نمیداند این راه به کجا میانجامد؛ نخست در واژگان عقبنشینی میکند، و کمکم در محتوا نیز. واقعیت این است که کاربرد واژهی «اروس» خطر آن را دارد که اهمیت سکسوالیته را به سود نمودهای والایشیافتهاش کاهش دهد.
اگر فروید از زمان «آنسوی اصل لذت» (۱۹۲۰) به بعد، بهآسانی از «اروس» بهجای «غرایز زندگی» استفاده میکند، این کار را برای آن انجام میدهد که نظریهی تازهاش دربارهی غرایز را در سنتی فلسفی و اسطورهای با دامنهای جهانشمول جای دهد (برای مثال، اسطورهی آریستوفان در «ضیافت» افلاطون). بدینسان، اروس بهمثابه آنچه اندیشیده میشود که «با پیوند دادن روزافزون اجزایی که مادهی زنده در آنها پراکنده است، میکوشد زندگی را پیچیدهتر کند و درعینحال، البته، آن را حفظ نماید»، درک میشود.
واژهی «اروس» معمولاً هنگامی بهکار میرود که غرایز زندگی بهشیوهای آگاهانه و نظری مورد تأمل قرار میگیرند—برای نمونه در جملهای مانند این: «تأملات ما این تقابل[میان غرایز لیبیدویی و غرایز ویرانگر] را به تقابل میان غرایز زندگی (اروس) و غرایز مرگ بدل کردهاند.»
نسبت میان اروس و لیبیدو چیست؟ وقتی فروید در «آنسوی اصل لذت» واژهی اروس را معرفی میکند، بهنظر میرسد که این دو اصطلاح را معادل یکدیگر میگیرد: «… لیبیدو یا غرایز جنسی ما، همان اروسِ شاعران و فیلسوفان است که همهی موجودات زنده را بههم پیوند میدهد». شایان توجه است که هر دو واژه از زبانهای کهن وام گرفته شدهاند و دلالت بر دغدغهای نظری دارند که فراتر از حوزهی تجربهی تحلیلی میرود[۱]. با این همه، این واقعیت پابرجاست که فروید همواره واژهی «لیبیدو» را در بافت اقتصادی بهکار میبرد، و پس از معرفی اروس نیز همین کاربرد را حفظ میکند. «لیبیدو» نشاندهندهی انرژی غرایز جنسی است؛ برای نمونه، در «طرحی از روانکاوی» (۱۹۴۰[۱۹۳۸]) فروید از «کلّ انرژیِ در دسترسِ اروس، که از این پس آن را “لیبیدو” مینامیم» سخن میگوید.
منبع:
Laplanche, J., & Pontalis, J.-B. (1973). The language of psycho-analysis (D. Nicholson-Smith, Trans.; D. Lagache, Intro.). Hogarth Press. (Original work published 1967)
[۱] در این زمینه، نقل جملهای از مطالعاتی در باب هیستری (۱۸۹۵) ارزشمند است؛ جایی که برویر از «اروس» برای اشاره به نیرویی اهریمنی بهره میگیرد: «دختر در اروس، آن نیروی هولناکی را احساس میکند که بر سرنوشتش فرمان میراند و دربارهاش تصمیم میگیرد، و از آن به وحشت میافتد.»

نظمدادن به تختخواب، شستن موها، بازکردن پنجره، دَمکردن چای، نگاهداشتن گلدانی پشت شیشه—اینها نه ژستهای تغییردهنده، بلکه بیانیههایی خاموشاند؛ بیانیههایی علیه نابودگی مطلق.کنشهایی نه با نیت خلق، بلکه با غریزهی بقا.
فروید، در مواجهه با تروما، نه قهرمانی را تجویز میکند، نه بازسازی فوری را ممکن میبیند. او از تقابل میان رانهی مرگ (تاناتوس) و رانهی زندگی (اروس) سخن میگوید؛ از کشاکشی که در تاریکی روان ادامه دارد، بیآنکه به نتیجهای قطعی برسد. و درست در همین کشاکش، هر کنش خُرد، هر بازگشت به زیستِ بدنمند، نشانهای از برتریِ موقتیِ اِروس است؛ نه به معنای نجات، بلکه به معنای تعلیق مرگ.
تاناتوس یا غریزه مرگ چیست؟
تاناتوس
= D.: Thanatos. – Es.: Tanatos. – Fr.: Thanatos. – It.: Thanatos. – P.: Tânatos.
واژهای یونانی (= مرگ) که گاه بهشیوهای قیاسی در برابر «اروس» به کار میرود تا به سائقهای مرگ اشاره کند؛ کاربرد این اصطلاح بر ماهیت بنیادین دوگانگی سائقها تأکید میگذارد و به آن بُعدی شبهاسطورهای میبخشد.
این نام در نوشتههای فروید یافت نمیشود، اما به گفتهی جونز، او گاهبهگاه در گفتگوهایش از آن استفاده میکرد. بهنظر میرسد فدرن این واژه را وارد ادبیات روانکاوی کرده باشد.
چنانکه میدانیم، فروید اصطلاح «اروس» را در زمینهی نظریهاش دربارهی سائقهای زندگی و مرگ به کار میبرد. او برای مجسم ساختن گمانهزنیهای روانشناختی و زیستشناختیاش در قالب برداشتی دوگانه و فراگیرتر، به متافیزیک و اسطورهشناسی کلاسیک توسل میجوید. ارجاعات اصلی در این زمینه فصل ششم کتاب «آنسوی اصل لذت» (۱۹۲۰g) و بخش هفتم مقالهی «تحلیل پایانپذیر و پایانناپذیر» (۱۹۳۷c) است؛ جایی که فروید نظریهی خود را با تقابل طرحشده از سوی امپدوکلس میان فیلیا (عشق) و نئیکوس (ناسازگاری) یکی میداند: «دو اصل بنیادی نزد امپدوکلس ــ فیلیا و نئیکوس ــ چه از حیث نام و چه از حیث کارکرد، همان دو سائق نخستین ما هستند: اروس و ویرانگری.»
کاربرد اصطلاح «تاناتوس» در حکم تأکیدی است بر جایگاه اصلهای جهانشمولی که دو ردهی بزرگ سائقها در نظریهی نهایی فروید به آن دست یافتهاند.
منبع
تصمیم، در این بستر، از جایگاه فرازبان، به زمینِ تکرارهای بدنی سقوط میکند. نه دیگر با زبانِ آینده، بلکه با ریتم اکنون سخن میگوید. شانهزدن مو، تکرار یک آهنگ قدیمی، یا حتی لمس نور صبحگاهی بر صورت، تصمیمهاییاند بیزبان، اما پرمحتوا. در اینها، بدن، جای روان تصمیم میگیرد؛ نه برای طرحریزی آینده، بلکه برای حفظ امکان زیستن تا لحظهی بعد.
در روانکاوی رشدی، نوزاد از خلال تکرار و پیشبینیپذیریِ مراقبتِ محیطی، به انسجام درونی دست مییابد.پس از تروما نیز، روان، برای بازسازی ساختار خود، نیازمند همین ریتمها و تکرارهای بدوی است—کنشهایی که بیصدا، دوباره نظم میسازند.
این خردهتصمیمها، خالی از شکوه و آرماناند، اما مملو از معنا. نوعی احترام به زندگی، بهرغم فروریختن بنیانهایش. نه با نوستالژی گذشته، نه با خیال آینده؛ بلکه با لمس خام و روزانهی لحظه. زیستن، بدون چشمانداز، اما با حرارتی آرام. و خواهیم دید چگونه این کنشهای ناپیدا، در پناه استعارهها و در سایهی زبان، به ساختار ثانویهای برای بقا بدل میشوند؛ ساختاری نه صرفاً برای زیستن، بلکه برای بازساختنِ هویت روانی در دل فقدان.
زبان سوگ، زبان زندگی
استعاره بهمثابه ساختار ثانویهی بقا
«آنجا که زبان از نفس میافتد، استعاره آغاز میشود؛ استخوانیست در گلوی معنا، اما گلوی بیآن، بیصداست».
زبان، در دل فاجعه، نه میمیرد، نه میزید؛ بلکه پوست میاندازد. ترومای جنگ، زبان را از کارکرد اطلاعرسان، به کارکردِ بقامحور بدل میسازد. وقتی روان، نه با آنچه بوده، بلکه با آنچه میتوانست باشد و نشد، دستبهگریبان است، روایت فرو میپاشد، و زبان بهجای «بیان»، به «پناه» بدل میگردد.
در نظریهی فرویدی، پیوند زبان و سوگ، ساختاریست. سوگ، همان فرایند درونیسازی فقدان است؛ فقدانی که، برای پذیرفتهشدن، باید بازنمایی شود، باید نامیده شود، باید در زبان جای گیرد. اما اگر آنچه از دست رفته، نه یک ابژهی مشخص، که امکانی نزیسته باشد، چه؟ اگر نه مرگی واقعی، که تعلیقی مطلق در تحقق، روان را از درون تهی کرده باشد، چه؟ در اینجاست که زبانِ توصیفی از کار میافتد، و استعاره، چونان استخوانی از معنا، در بستر خاموشی روانی سر برمیکشد.
استعاره، در چنین بافتی، نه آرایهای ادبی، بلکه سازوکار دفاعی-خلاق روان است. همانگونه که لکانیها میگویند: استعاره، نه «تزیین معنا»، بلکه «تولید معنا»ست—مکانیزمی که، در لحظهی فروپاشی زنجیرهی دلالت، اجازه میدهد روان، خود را بازآرایی کند.

در دل تروما، واژگان کلیدی چون «خانه»، «مادر»، «صلح» یا «آوار»، دیگر ارجاع به واقعیت ندارند؛ بلکه بدل به حفرههایی معنایی شدهاند که تنها استعاره میتواند موقتاً پُرشان کند؛
خانه، اشاره به مأوایی امن و در تمنای بازگشت بدان،
مادر، تصویر گمشده از آغوشی گرم،
صلح، تمنای خاموش برای سکوتی بیتهدید،
آوار، بهجای تجربهی درهمشکستن.
استعارهها، چون سازههای سیار اما مقاوم، از خرابههای روان عبور میکنند. آنها خانه نمیسازند، اما شب را قابل تحمل میکنند. زبانِ استعاری، در روانِ تروماتایزه، همان چیزیست که روان، پیش از تحلیل و پس از انهدام، بر آن تکیه میزند. زبان، دیگر برای بازگویی «واقع» نیست؛ چرا که واقع، خردکنندهتر از آن است که به واژه درآید. زبان، برای امکانسازیست؛ زبان، برای نلغزیدن به نیستیست. از این منظر، شعر، تحلیل نیست؛ اما تحلیل هم بیشعر دوام نمیآورد. روان، اگر بخواهد پس از تروما خود را بازبافد، باید در زبان، دوباره زاده شود. اما این تولد، نه با واژههای اخبار و اسناد، که با رمزگان شعر و ایما و استعاره ممکن میشود.
استعاره، خود نوعی کنش تصمیمگیرانه است. تصمیمیست برای گفتن، حتی وقتی که گفتن ممکن نیست. تصمیمی برای باقیماندن در زبان، حتی هنگامی که زبان، باقیماندهای بیش نیست. و روان، در همین کنش استعاری، به جای انجماد، به شکلی از حیات نمادین دست مییابد—نه همان روان پیش از جنگ، بلکه روانی ترکخورده، اما بازساخته؛ زخمی، اما معناپذیر؛ ساکت و قابل سکونت.
در بخش نهایی، خواهیم دید چگونه روان، پس از جنگ، از دل همین ترکها، راهی به امکان باززیستن میجوید— نه از مسیر بازگشت، که از مسیر همزیستی با فقدان.
جمعبندی: روان، پس از جنگ، و امکانی برای باززیستن
«بر زمینی سوخته، حتی سایه نیز زخمخورده است. اما سایه، تا هست، نشان از نوری دارد که جایی هنوز میتابد».
جنگ، آنگاه که در روان ریشه میدواند، نه فقط ساختارهای بیرونی، بلکه بنیادهای درونی زیستن را متزلزل میسازد. زمانِ روانی، گسسته میشود؛ تصمیم، بدل به کنشی ناممکن؛ و آینده، از افق امید، به هذیان فقدان تنزل مییابد. در این وضعیت، سوگ، تنها برای گذشتهی ازدسترفته نیست، بلکه برای آیندهی نزیسته، برای امکانهایی که حتی مجالی برای تولد نیافتند، پدید میآید.
روانِ پساجنگ، زخمیست از جنس تعلیق و تعویق: نه میتواند به گذشته بازگردد و بازیابد، چرا که آن زخم اکنون با عمل معوق و با معنایی نوین حضور دارد؛ نه میتواند آیندهای تصور کند، چرا که تخریب، افق را از میدان دید ربوده است.

زبان، که قرار بود تکیهگاه معنا باشد، میلغزد؛ و استعاره، چونان راهحلی خلاق اما دردناک، جای خالیِ دلالت را پر میکند. اما در میان این ویرانی، چیزی باقی میماند—نه از جنس قطعیت، که از سنخ لطافت:تصمیمهای خُرد، رفتارهای کوچک، کنشهای روزمره که بیادعا، اما سرسختانه، روان را از فروپاشی کامل بازمیدارند. آیینهای سادهای چون شستن دست، باز کردن پنجره، یا نوشیدن چای، به سازوکارهایی بدل میشوند برای احیای «ریتم» در روان: همان نظمی ابتدایی که در اولین رابطهی کودک با جهان، بذر امنیت را میکارد.
زبان، در این میانه، دوباره سربرمیآورد. نه آنگونه که در آغاز بود، که اکنون پارهپاره، اما زنده، استعاری اما بامعنا. زبان، بدل به ساختار ثانویهای برای بقا میشود؛ چرا که روان، اگر بخواهد معنا دهد، باید نخست برای معنا مأوا بسازد. در روانکاوی، معنا نه پیشفرض، که محصول است—محصول کار روان، پس از فقدان. و این معنا، گاه در سکوت، گاه در تصویر، گاه در شعر، و گاه در تنها واژهای که بارها تکرار میشود، شکل میگیرد.
روانِ پس از جنگ، روانیست که زخمهایش را حمل میکند، اما در این حمل، نوعی معنا نیز میپروراند: نه بازگشت به آنچه بوده، بلکه ساختن چیزی نو از دل ویرانهها. نه احیای گذشته، بلکه امکانِ زندگی در نسبت با فقدان. و این، باززیستن است: نه نادیدهانگاشتن زخم، بلکه سکنیگزیدن در سایهروشنِ آن. نه انکار جنگ، بلکه تکیه بر آن، برای ساختن زبان، ساختن معنا، ساختن خود.
کنش معوق چیست؟
در انتها، این نوشتار، مرثیهایست برای سوژهای که از درون شکسته، و همزمان، بیانیهایست برای روانی که، در عین شکست، هنوز میزید. روانی که اگرچه امکانهای پیشین را از کف داده، اما هنوز میتواند بگوید، بنویسد، بیندیشد و احساس کند— و همینها، ستونهای لرزان اما زندهی باززیستناند.
آشنایی با درمانگران کلینیک دیگری
روانکاوی برای مراجعان خارج از کشور
منابع
Freud, S. (1915). The unconscious. In J. Strachey (Ed. & Trans.), The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 14, pp. 159–215). London: Hogarth Press.
Lacan, J. (2006). Écrits: The first complete edition in English (B. Fink, Trans.). New York: W. W. Norton & Company.
Lacan, J. (1991). The seminar of Jacques Lacan: Book II. The ego in Freud’s theory and in the technique of psychoanalysis 1954–1955 (J.-A. Miller, Ed., S. Tomaselli, Trans.). New York: W. W. Norton.
Winnicott, D. W. (1971). Playing and reality. London: Tavistock Publications.