دومین شماره از دیگرینامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربهی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهمترین دغدغههای روانی این پدیده را بررسی میکند.
مقالات این شماره، حوزههای گوناگونی را پوشش میدهند؛ از چالشهای اولیهای مانند یادگیری زبان جدید و شکلگیری دلبستگیهای تازه، تا مفاهیم عمیقتری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسلهای مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.
نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وبسایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحیشده این ویژهنامه از طریق وبسایت قابل خریداری میباشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راههای ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.
ویژهنامه مهاجرت
این مقاله ترجمه شده توسط حدیث رستمی به قلم لئون گرینبرگ و ربکا گرینبرگ است.
از همان آغازِ تاریخ بشر، مهاجرتهای انسانی از دیدگاههای گوناگونی مورد بررسی قرار گرفته است. پژوهشهای بسیاری پیامدهای تاریخی، فرهنگی، جامعهشناختی، سیاسی و اقتصادی آن را بررسی کردهاند. نکتهی قابل توجه این است که خود روانکاوان نیز در طول مسیر حرفهای روانکاویشان، تجربهی مهاجرت را از سر گذراندهاند. با این وجود این موضوع توجه چندانی از سوی آنها دریافت نکرده است.
تصمیم یک فرد یا یک گروه برای مهاجرت به انگیزههای درونی و بیرونی وابسته است. گذشته یک فرد، ویژگیهای روانشناختی غالب او، و برههای که شخص در آن زندگی میکند تعیین خواهد کرد که آیا تصمیم به مهاجرت میگیرد یا خیر. همچنین این عوامل در کیفیت مهاجرت نیز تاثیر خواهد داشت. یک وضعیت بحران شخصی (یا جمعی) میتواند به مهاجرتی بینجامد که به نوبه خود میتواند سرآغاز بحرانهای تازهای باشد.
پدیدهی مهاجرت میتواند طیف گوناگونی از اضطرابها را برانگیخته کند. این اضطرابها شامل اضطراب جدایی، اضطرابهای فرامن درباره وفاداریها و ارزشها، اضطرابهای آزارگری هنگام مواجهه با چیزهای جدید و ناشناخته، اضطرابهای افسردگی تشدیدکننده سوگ، برای ابژههای باقیمانده در گذشته و بخشهای ازدسترفته خود و اضطرابهای آشفتگی ناشی از ناتوانی در تمایز گذاشتن بین پدیدههای قدیمی و نو است. این اضطرابها همراه با مکانیسمهای دفاعی و علایمی که به بار میآورند، بخشی از «روانرنجوری مهاجرت» را شکل میدهند. روند طی شدن این پدیده به توان فرد در مواجهه با این اضطرابها، احساس بی ریشگی و احساس فقدان بستگی دارد.
مهاجرت در اسطورهها
اسطورهها از غنای منحصر به فردی برخوردارند. برخی اسطورهها با قدرت به قلمرو روانکاوی راه یافتهاند. در اسطورهها هم میبینیم که انسان برای کسب دانش به مهاجرت روی میآورد، و هم درمییابیم که خودش بر سر راه این میل به دانستن مانع میگذارد؛ مانعی که به شکل تبعید، مهاجرتِ اجباری یا اخراج تجلی مییابد و بهدنبال آن رنج، سردرگمی و تجربهی فقدان ایجاد میشود.
نخستین مهاجرت به آدم و حوا بازمیگردد. آنها که با انگیزه کنجکاوی (نمادپردازی شده با ابلیس) به حریم ممنوعه بهشت وارد شدند، جایی که درخت دانش را یافتند و از میوه آن خوردند؛ به سبب این عمل، رانده شدند و بهشتی که شرایط امنیت و لذت و ارضا شدن تمامی نیازها را به همراه داشت از دست دادند.
زبان در مهاجرت
ادیپ نیز تجربهی چندین مهاجرت را داشت. اولین تجربه مهاجرت او مربوط به محکومیتش به مرگ بود که برای جلوگیری از تحقق پیشگویی صورت گرفت، برای جلوگیری از این اتفاق او مجبور به مهاجرت شد که او را از والدین واقعی و گروه اصلیاش دور کرد. دومین مهاجرت زمانی رخ داد که او، به گمان گریز از پیشبینی پیشگو، از والدین خواندهی خود گریخت و به تبس رفت. سومین «مهاجرت» او زمانی اتفاق افتاد که پس از پدرکشی و زنای با محارم به تبعید محکوم شد. معمای ابوالهول نیز تمثیلی از کنجکاوی انسان دربارهی خویشتن است؛ کنجکاویای که در عزم ادیپ برای پیگیری حقیقت ــحتی در برابر هشدارهای تیرزیاس ــ آشکار میشود.
بازگشت واقعی و خیالی مهاجر به خانه
نابینایی ادیپ در همآمیختن دو مجازات معنا مییابد: او چشمانش را از دست میدهد، همچون اندام جنسی که دچار اختگی میشود و همچون ابزاری برای ارضای کنجکاوی. تبعید در اینجا مهاجرتی داوطلبانه و جستوجوگرانه را به جابجاییای اجباری بدل میکند.
در اسطورهٔ برج بابل، اصرار به مهاجرت در آرزوی رسیدن به بهشت دیده میشود، گویی انسان میکوشد با دستیابی به دانش جهانی متفاوت از آنچه تاکنون شناخته، افقهای ناپیدای آگاهی را درنوردد. اما این آرزو عواقبی همچون سردرگمی زبانها و تخریب قدرت ارتباط را به همراه دارد. ما میتوانیم محتوای این اسطوره را با آنچه ممکن است برای یک مهاجر رخ دهد تطبیق دهیم. شخصی که هنگام رسیدن به «دنیای جدید» که متفاوت از دنیای شناختهشدهاش است، ممکن است با موانع درونی قدرتمندی به هنگام ادغام/وفقدادن با محیط جدید مواجه شود، این موانع شامل یادگیری زبان و اتخاذ عادات و استانداردها میباشد که، با خطرِ افتادن به ورطهی سردرگمی هم همراه است.
رشد و مهاجرت
رشد انسان را میتوان، بهطور استعاری، همچون زنجیرهای از «مهاجرتها» در نظر گرفت. در این مهاجرت فرد بهتدریج از نخستین ابژههای خود فاصله میگیرد. همانگونه که ماهلر (1965) بیان کرده است، دو مرحلهی اساسی در شکلگیری هویت شامل: «جدایی–فردیت» که با تجربههای حرکتی تقویت میشود و «حلوفصل هویت دوسویگی جنسی در مرحلهی فالیک» است. اگر مادر ظرفیت خوبی برای حمایت داشته باشد، کودک قادر خواهد بود «مهاجرتهای» توسعهای/رشدی مختلف، و حتی مهاجرتهای واقعی را، در صورت وقوع، بدون اختلالات بعدی انجام دهد. با این حال، اگر رابطه با مادر به خاطر «عدم حمایت کافی» منفی بوده باشد، و پدر نتوانسته باشد این وضعیت را تغییر دهد، نتیجه ممکن است باعث بروز علائم وابستگی مفرط در آینده باشد، یا برعکس، منتج به ناتوانی در توسعهی ریشهها و جستجوی واهی برای دیگر مادران زمینی؛ استعاره از مادری که توانایی کافی برای پرورش فرزند و فراهم کردن پشتیبانی و امنیت احساسی را دارد). بدیهی است که تحت این شرایط، مهاجرتها به شکست میانجامند.
تعارض ادیپی فرد را وادار میکند از نخستین ابژههای عشقی خود عقبنشینی کند. عقبنشینیای که یادآور «مهاجرت» برونگروهی در جوامع ابتدایی است؛ در آن جوامع، قوانین توتمی مردم را مجبور میکرد تا برای پرهیز از نقض تابوهای زنای با محارم و پدرکشی، از محدودهی خانوادگی فراتر روند. در این مرحله، فرد مجبور است دلبستگی به زوج والدینی را رها کند و به سوی جهانهای تازهای حرکت کند: مدرسه، دانش نو، ابژههای جدید و الگوهای تازهی اجتماعیشدن.
نوجوانی دورهای است که در آن، ضرورت ترک والدین و آغاز جستوجوی برونهمسری بیش از هر زمان دیگری آشکار میشود؛ چراکه در این سن، امکانهای زیستی و روانی برای تحقق فانتزیهای ادیپی به اوج میرسد. نوجوان در این مسیر میکوشد به «جهانهای دورتر» مهاجرت کند؛ جهانی که در آن چهرههایی تازه جایگزین زوج والدینی شوند و گروههای تعلق نو شکل گیرند. در بزرگسالی، فرد «مهاجرت»های دیگری را از سر میگذراند: ازدواج میکند، نقشهای جدید میپذیرد، و هر یک از این مراحل نوعی فاصلهگیری تازه از ابژههای پیشین را دربر دارد. کهنسالی نیز بحران رشدی دیگری را با خود به همراه میآورد. بحرانی که ریشه در اضطرابهای ناشی از محدودیتهای واقعی این دوره دارد: بیماری، از دست دادن تواناییها و باروری، کنارهگیری از کار و بازخیز هراس از مرگ. فروید (۱۹۱۵) بر ضرورت پردازش روانی و پذیرش ایدهی مرگ تأکید کرده است؛ فرآیندی که میتوان آن را گونهای آمادهسازی برای «واپسین مهاجرت» یا «آخرین سفر(مرگ)» دانست.
بهطور کلی، کنارهگیری تدریجی از چهرههای والدینی، شرطی ضروری برای رشد انسان به سوی استقلال و پختگی است. خودِ مهاجرت امری اجتنابناپذیر نیست؛ بلکه یکی از امکانهای زندگی است. اما اگر ضرورت یابد، آنگاه، به شرط آنکه فرد آن را انتخاب کند و مراحل حیاتیِ منتهی به استقلال بهخوبی طی شده باشند، میتواند به موفقیت منجر شود.
مهاجرت، تروما و بحران
مهاجرت فقط یک تجربهی تروماتیک لحظهای نیست که صرفاً بههنگام ترک خانه یا ورود به محیطی ناآشنا رخ دهد. بلکه میتوان آن را در شمار تروماهای «تجمعی» و «فشاری» دانست. تروماهایی که لزوماً واکنشهای شدید و آشکار به همراه ندارند، اما اثرات عمیق و ماندگاری بر زندگی فرد باقی میگذارند.
ویژگی اصلی واکنش به تجربهی تروماتیک مهاجرت، احساس درماندگی است. ریشهی این احساس در تجربهی فقدان «ابژه» قرار دارد و میتواند انسجام و یکپارچگی «ایگو» را تهدید کند. این خطر زمانی شدیدتر میشود که فرد در دوران کودکی با محرومیتها یا جداییهای مهم روبهرو شده باشد و پیشتر طعم اضطراب و درماندگی را تجربه کرده باشد.
مهاجران چه کسانی هستند؟
بهطور کلی، اصطلاح «مهاجرت» معمولاً برای توصیف جابهجایی جغرافیایی بهکار میرود. جابهجایی افرادی که بهصورت فردی، در گروههای کوچک یا حتی جمعیتهای بزرگ، به مکانی تازه میروند و آنقدر در آنجا میمانند که زندگی روزمره و فعالیتهایشان به حضور در آن محیط گره بخورد. بااینحال، از دید روانشناختی، مفهوم مهاجرت گستردهتر از اینهاست: میتواند به جابهجایی از یک شهر کوچک به یک کلانشهر، تغییر سبک زندگی از شهری به روستایی، رفتن از کوه به دشت و حتی برای افراد حساستر به نقل مکان از یک خانه به خانهای دیگر نیز اطلاق شود. تشخیص تفاوت میان «کارگران خارجی» و مهاجران واقعی اهمیت بسیاری دارد. علاوه بر این، افرادی هستند که مجبورند در خارج از کشور خود زندگی کنند. این گروه شامل تبعیدیان، پناهندگان، آوارگان و اخراجشدگان است که به دلایل سیاسی، ایدئولوژیک یا مذهبی نمیتوانند به وطن بازگردند.
در باب مهاجرت اجباری و داوطلبانه
بنابراین میتوان مهاجرت را به دو نوع تقسیم کرد: مهاجرت داوطلبانه و مهاجرت اجباری. گاهی مهاجرت به دلیل مقاومت در برابر تغییر و ترس از از دست دادن ارزشها یا شرایط زندگی انجام میشود. بسیاری از کسانی که به این دلیل مهاجرت میکنند، به دنبال مکانهایی هستند که هرچند از نظر جغرافیایی دورند، شباهتهایی با محیط زندگی قبلیشان داشته باشند. در چنین مواردی میتوان از «مهاجرتهای سکونتمحور» سخن گفت. مهاجرانی که میکوشند از هرچیز نو و متفاوتی بگریزند تا آنچه را که آشنا و شناختهشده است، حفظ کنند. آنها مهاجرت میکنند تا تغییر نکنند. بهطورکلی، افراد را میتوان از نظر گرایش مهاجرتی در دو دسته قرار داد: کسانی که همیشه نیازمند ارتباط با افراد و مکانهای آشنا هستند و کسانی که از توانایی رفتن به مکانهای ناآشنا و آغاز روابط جدید لذت میبرند.
تغییر فرهنگی، فقدان نمادین و فرایند ترمیمی
در این زمینه، بالینت (1959) دو اصطلاح «اوخنوفیلی»1Ochnophilia تمایل فرد به چسبیدن به یک تکیهگاه، حمایت یا شیء امن در مواقع اضطراب و تنش. م و «فیلوباتیسم»2Philobaty مایل فرد به حرکت آزادانه، اکتشاف و حفظ فاصله از اشیاء یا تکیهگاهها. فیلوبات کسی است که در موقعیتهای تنشزا، به جای چسبیدن، ترجیح میدهد مستقل عمل کند، فضای شخصی خود را حفظ کند و حتی از موقعیتهای خطرناک لذت ببرد. م را معرفی کرده است. افراد اوخنوفیل به امنیت و ثبات میچسبند؛ وابستگی زیاد به افراد، مکانها و ابژهها دارند و نمیتوانند تنها زندگی کنند. برعکس، فیلوباتها از وابستگیها پرهیز میکنند؛ سبک زندگی مستقلی دارند، به دنبال تجربیات تازه و هیجانانگیز، سفر و ماجراجویی هستند؛ از ترک افراد و اشیا بدون غم یا درد هراسی ندارند و بیشترین گرایش را به مهاجرت به سوی افقهای ناشناخته دارند، حتی اگر هدفشان همراه با ریسک باشد.
هیچیک از این دستهها به تنهایی نشاندهنده سلامت روان نیست؛ شاید مطلوب باشد که ترکیبی متعادل از هر دو وجود داشته باشد تا فرد بتواند به طور مناسب به شرایط زندگی واکنش نشان دهد. برخی نویسندگان بر این باورند که گرایش به مهاجرت در افراد دارای شخصیت اسکیزوئیدی، که به ظاهر فاقد حس تعلق هستند، بیشتر است. در مقابل، عدهای معتقدند این گرایش تنها در کسانی مشاهده میشود که دارای ایگوی قوی و ظرفیت مواجهه با ریسکها هستند. یکی از این ریسکها، تجربهی تنهایی است که هر مهاجر با آن روبهرو میشود. همانطور که وینیکات (1958) اشاره کرده است، توانایی «ظرفیت تنها بودن» یکی از مهمترین ویژگیهای بلوغ هیجانی است.
به عبارت دیگر، کودکی که در مرحله ادیپی احساس میکند از سوی والدین کنار گذاشته شده است و توانایی مهار حسادت، ناکامی و نفرت خود را دارد، ظرفیت و توانایی خود برای «تنها بودن» را گسترش میدهد. این توانایی شامل همآمیختگی تکانههای پرخاشگرانه و جنسی، تحمل احساسات دوجانبه/دوسوگرا و امکان همذاتپنداری با هر یک از والدین است. در تجربهی مهاجرت، فردی که توانسته است ابژههای خوب را درونی کند، وضعیت بهتری برای تحمل ناکامی ناشی از جدایی خواهد داشت.
عزیمت کردن
چه چیزی اشتیاق و میل به ترک کردن و رفتن را تغذیه میکند؟ گاهی این میل میتواند همچون امری غیرمنتظره حتی برای خود فرد پدیدار شود، مانند فکری که ناگهان از ذهن میگذرد. برای برخی دیگر، تصمیم به سفر ممکن است با آرزویی دیرینه مطابقت داشته باشد. این آرزو ممکن است شامل جستوجوی افقهای جدید، تجارب تازه، شکلهای دیگر فرهنگ و فلسفههای زندگی باشد. این اشتیاق به دانش و میل به کشف چیزی دور و ناشناخته، که ممکن است چیزی ممنوع یا آرمانیشده باشد، با این روند مطابقت دارد.
تبعید، فقدان و آفرینش
گاهی میل به رفتن ناشی از نیاز به فرار از آزار و تعقیب است. در چنین مواقعی، مقصد ناشناخته الزاماً مطلوب یا بهتر احساس نمیشود؛ بلکه تلاش برای گریختن از آنچه آشناست و بهعنوان تهدید یا آسیب تجربه میشود، فرد را به حرکت وامیدارد. نگرشهای فیلوباتیک و اوخنوفیل، که پیشتر به آنها اشاره شد، در هر فرد با نسبتهای متفاوت وجود دارند و تضادهای دوجانبهای ایجاد میکنند که از همین میل به رفتن برمیخیزند. فردی که تصمیم به مهاجرت میگیرد، نیازمند حمایت است تا بتواند این تصمیم را اجرا کرده و با خشم و انتقاد ابژههای رهاشده (دوستان، همسایگان، همکاران و بستگان ) روبهرو شود. جهان اطراف او بهتدریج بر اساس واکنشها به برنامهی رفتن او تقسیم میشود: برخی تبریک میگویند و تشویق میکنند، حتی حسادت میکنند؛ و برخی دیگر دچار افسردگی و اضطراب میشوند.
فقدان، وضعیت خود و درمانگر تحلیلی
تجربهی ترک و جدایی
یک بیمار واکنش شدید یکی از نزدیکترین دوستانش را نسبت به تصمیمش برای گذراندن چند سال در خارج از کشور، به دلیل دریافت یک بورسیهی پژوهشی، گزارش داد. دوست او رنگ از چهرهاش پرید و با صدایی لرزان از هیجان و اضطراب فریاد زد: «چه خلأ وحشتناکی» با این فریاد، تمام احساس فقدان و تهی بودن ناشی از خبر غیرمنتظره را خلاصه کرد. در مقابل، همان بیمار واکنشهای دیگر همکارانش را که با حسادت و خصومت آشکار نسبت به برنامههای او روبهرو شده بودند، یادآوری کرد. برای کسی که قصد ترک دارد، جو محیط پیرامون، بسته به برنامههای او، رنگها و احساسات مختلفی به خود میگیرد: مکانی که قصد ترک آن را دارد ممکن است سیاه و معایب آن بزرگنمایی شود تا رفتن توجیه شود؛ در همان زمان، جذابیتهای مکان جدید اغراقآمیز دیده میشود. اما این احساسات میتوانند بهسرعت تغییر کنند، زیرا در چنین شرایطی، فرد «روی لبه تیغ» است (گرینبرگ، 1978).
با وجود متنوع بودن واکنشها، ترک کردن دردناک است و گاهی دیدن رفتن دیگران هم بهشدت آزاردهنده است. گاهی این درد با دغدغههای روزمره، مشغلههای اداری یا هیجان و انتظار ناشی از جابجایی پوشانده میشود و گاهی نیز با شدت تجربه میشود. یک بیمار تجربهی خود از ترک را اینگونه توصیف کرد:
«ترک کردن وحشتناک بود. بسیار دشوار… جداییای که بینهایت دردناک بود. همه چیز را پشت سر میگذاشتم و میرفتم تا آیندهای پیدا کنم… و تنها خدا، اگر وجود داشته باشد، میدانست چه خواهد شد… نمیتوانستم چهرهی خانواده و دوستانم را در فرودگاه، پشت شیشهای که دیگر نمیتوانستند صدای ما را بشنوند یا ما را لمس کنند، از ذهنم پاک کنم. آنها را مانند عکس یا فیلم میدیدم، اما نمیتوانستم مدتها آنها را در آغوش بگیرم، زیرا میدانستم سرنوشت ما نامعلوم است؛ هم سرنوشت آنها و هم من. باید تمام توانم را جمع میکردم تا گریه نکنم و حتی با این حال، قلبم میسوخت، وقتی که همهی گذشتهام، تمام زندگیام، عزیزترین کسانم و خانهام که سالها به آن افتخار میکردم، اکنون تبدیل به بیابانی شده بود».
وقتی درد روانی بهصورت رنج افسردگی تحمل نشود، ممکن است به حس شکنجه تبدیل شود و جدایی را عمیقاً به تجربهای مانند رانده شدن از خانه و ناخواسته بودن بدل کند، حتی اگر فرد خود به اختیار آنجا را ترک کرده باشد. هیجانات شدید نیز ممکن است مسدود، جدا یا سرکوب شده و اثر بیحسی ایجاد کنند.
راه دیگر مقابله با درد جدایی، زیستن این تجربه با واکنشی شادمانه یا حتی شیداگونه هست که در آن فرد غم را انکار کرده و حس پیروزی بر اشخاصی که انگار باقی و یا جا میمانند، میکند و آنها را به عنوان افرادی محدود شده، ناتوان یا در معرض خطر یا سختی می پندارد. مکانیزمهای دفاعی مانند انکار، ایزولاسیون (کناره گیری) و وارونهسازی هیجانی معمولاً زمانی ظاهر میشوند که احساس گناه شدید نسبت به کسانی که ترک میشوند، به درد جدایی افزوده شود.
هر چه فرد بتواند تجربه مهاجرت خود را بهتدریج پردازش کند و بخشهای انکارشده و دوپاره هیجانی خود را یکپارچه سازد، رشد خواهد یافت و قادر خواهد بود درد خود را تحمل کند. فرد با تجربه دردهایی که رشد به همراه دارد، شناخت عمیقتری از تجربههای زندگی خود پیدا خواهد کرد.
بنابراین، مهاجر بودن بسیار متفاوت است با دانستن اینکه فرد در حال مهاجرت است؛ مهاجر بودن یعنی پذیرفتن کامل و عمیق حقیقت و مسئولیت مطلقی که در این وضعیت نهفته است.
رسیدن
مهاجرانی که با کشتی یا هواپیما به جهانی میروند که هنوز برایشان واقعی نشده است، تا زمانی که تجربهی ورود به آن را از سر نگذراندهاند، نمیدانند که حتی پس از رسیدن به زمینِ محکم، مدتی طول میکشد تا آن را واقعاً بهعنوان پایگاهی مطمئن تجربه کنند.
ناامنیهای تازهواردان تنها از ناشناختگیها و اضطرابهای مواجهه با ناآشنا سرچشمه نمیگیرد، بلکه از واپسروی و عقب گردی اجتنابناپذیری ناشی میشود که این اضطرابها را همراهی میکند. این واپسروی است که آنان را درمانده میکند و حتی گاهی توان بهرهگیری کارآمد از منابع در دسترس را از آنان سلب میکند.
مادری دگر بباید بعد از هجرت ما را
کافکا این وضعیت را بهطرزی گویا و تأثیرگذار در رمان خود آمریکا (۱۹۲۷) توصیف کرده است. هنگامی که کارل، شخصیت جوان رمان، آمادهی پیاده شدن در نیویورک است و چمدان خود را بر دوش دارد، با دیدن مجسمه آزادی غرق احساس میشود. اما شور و شوق او بهسرعت جای خود را به ناراحتی میدهد، وقتی چند دقیقه بعد متوجه میشود چمدانش، که آن را برای چند دقیقه کنار یک غریبه گذاشته بود تا چتر فراموششدهاش را پیدا کند، ناپدید شده است. او نمیتوانست درک کند که چرا، پس از مراقبت دقیق از چمدان در طول سفر، به این آسانی آن را از دست داده است. این فقدان چمدان بهطور نمادین، مجموعهی کامل خساراتی را که کارل در مهاجرت تجربه کرده بود، بازتاب میدهد؛ بخشی از ارزشمندترین داراییهایش، بخشی از هویت او و از دست رفتن موقت تواناییهای ایگو بهواسطهی فشار ورود به جهان جدید.
مهاجرت و احساس گناه
تجربهای مشابه توسط یک بیمار جوان گزارش شد؛ او به یاد دارد که هنگام ورود به کشور جدید، جایی که قصد داشت حرفهی خود را دنبال کند، دیپلم تأییدکنندهی وضعیت حرفهایاش، گرانبهاترین دارایی او، را در تاکسی جا گذاشت.
غریبهای که چمدان شخصیت کافکا را میدزدد، نمایانگر تمام چیزهای ناآشنایی است که تازهوارد را سردرگم میکند. فرد یا گروهی آشنا لازم است تا به او در ادغام شدن کمک کند، عملکرد «مادرانه» و «دربرگیرنده» را بر عهده گیرد که به او اجازه میدهد زنده بماند و بازسازماندهی شود. جستوجوی مهاجر برای یافتن کسی که به او اعتماد کند، تا اضطرابها و ترسهایش را بر عهده گیرد یا خنثی کند، قابل مقایسه با جستوجوی نومیدانه نوزاد برای یافتن چهره آشنا مادر است هنگامی که تنها گذاشته میشود.
بالبی (1960) مدل رفتارشناسانهای را پایهی نظریهی دلبستگی خود قرار داد؛ نظریهای که رابطهی نوزاد با چهرههای قابل اعتماد و آرامبخش را مطالعه میکند، چهرههایی که اضطراب ناشی از جدایی را کاهش میدهند. در نظریهی روانکاوانهی روابط ابژه، چنین چهرهای همواره نمایندهی مادری درونی با ویژگیهای حمایتی است که اضطرابها را تسکین داده و امکان تماس، آرامش و راهنمایی را فراهم میکند.
به همین ترتیب، برای فعالسازی دوبارهی نقش حمایتی ابژههای خوب درونی که بهطور موقت توسط اضطراب جدایی از موقعیتهای آشنا و اثر مواجهه با موقعیتهای جدید مهار شدهاند، مهاجر نیاز دارد در جهان بیرون افرادی را بیابد که نمایندهی این ابژههای درونی خوب باشند، درست مانند «والدین خواندهها» یا والدین جایگزین. در برخی موارد، آشنایان، خویشاوندان یا هموطنان مستقر در کشور جدید میتوانند نقش پذیرش و پناه دادن به تازهواردان را ایفا کنند. برعکس، فقدان چنین ابژهی حمایتی، مشکلات مهاجران را پیچیدهتر میکند.
اگر جنبهی تعارضی روابط با ابژههای درونی غالب باشد، احتمالاً بازگشت به سطوح ابتداییتر روان و استفادهی بیشتر از مکانیزمهای دفاعی ابتدایی، گسستهای شدیدتر، انکارهای آشکار در مواجهه با موقعیتهای ناخوشایند، ایدهآلسازی جبرانکنندهی بخشهایی از ابژهها، و استفادهی مکرر و گسترده از همانندسازی فرافکنانه افزایش مییابد.
به یاد داشته باشیم که کدهای جدید ارتباطی که تازهوارد باید آنها را فرا گیرد و در برخوردهای اولیه تقریباً ناشناخته یا به درستی درک نمیشوند هستند، سطح ابهام و تناقض در اطلاعات دریافتی را افزایش میدهند. یکی از پیامدهای آن این است که مهاجر ممکن است خود را در معرض سیل پیامهای گیجکننده احساس کند یا در جهانی غریب و خصمانه بلعیده شود. همهی اینها میتواند تجربهی شوک فرهنگی باشد.
در بازگشت به سطوح ابتداییتر ارتباط، هیجانات او معمولاً خود را در عناصری بنیادین مانند غذا نشان میدهند. غذا اهمیت ویژهای پیدا میکند، چرا که نماد نخستین و ساختاریترین پیوند با مادر یا پستان اوست. ممکن است مهاجر نسبت به غذاهای معمول کشور جدید بیمیل شود و با اشتیاق به دنبال غذاهای بومی کشور خود بگردد. او همچنین ممکن است به خوردن رو آورد تا اضطراب خود را کاهش دهد و بدین ترتیب «پستان ایدهآلشده»ی بخشنده و بیپایان را بازسازی کند، تلاشی برای پر کردن خلأیی که از دست دادن ابژهها در مهاجرت ایجاد کرده است. این وعدههای غذایی اغلب در جمع هموطنان خورده میشوند، بهعنوان نوعی آیین یادبود؛ یا گاهی بهتنهایی مصرف میشوند و جنبههای پرخوری اجباری پیدا میکنند، در جستوجویی هیجانی برای بازپسگیری ابژههای از دست رفته.
دوران اولیهی مهاجرت و پیوند با گذشته
در دورهی نخست مهاجرت، ذهن فرد بیشتر درگیر افرادی است که ترک کرده و مکانهایی که از آنها دور شده است. او اغلب با دلتنگی و آرزوی دیدار دوبارهی آنها پر میشود. با پیشرفت در زندگی جدید و ارتباط با افراد پیرامون، تدریجاً از خاطرهی خویشاوندان و دوستان قدیمی فاصله میگیرد. انسانها بهتدریج تغییر میکنند؛ هم کسانی که رفتهاند و هم کسانی که باقی ماندهاند. عادات، سبک زندگی و حتی زبان (حتی اگر همان زبان باشد) نیز تغییر میکنند.
فقدان، وضعیت خود و درماتگر تحلیلی مهاجر
اما آنچه تغییر نمیکند و اهمیت بسیاری دارد، محیط غیرانسانی است که بخشی اساسی از حس هویت فرد میشود. این محیط غیرانسانی، بهویژه محیط طبیعی خاص فرد که بار هیجانی شدیدی یافته است، معمولاً بهصورت دستنخورده بهعنوان ابژهی دلتنگی و نماد آنچه متعلق به خود اوست، باقی میماند. دنفورد (1981) به نقل از سیرلز (1960) بیان میکند که جهان «غیرانسانی» مکانی است برای آزمایش و تخلیهی تنش. همچنین او به مفهوم وینیکات (1971) دربارهی «فضای انتقالی» اشاره میکند که میتوان آن را به جهان غیرانسانی گسترش داد؛ جایی که بازی با نخستین ابژههایی که «من نیستند» و «مادر نیستند» آغاز میشود. به باور دنفورد، فقدان و محرومیت از این محیط غیرانسانی و ابژههای ارزشمند محیط گذشته، نقش مهمی در تحول مهاجر دارد؛ نقشی به همان اندازهی نوستالژی نسبت به افراد مهم.
در باب دلتنگی برای خانه
به همین علت است که بسیاری از مهاجران تلاش میکنند همهی داراییهای خود، همچون اثاثیههای قدیمی که طی جابهجایی آسیب میبینند، لباسهای بلااستفاده یا وسایل کهنه را با خود ببرند. اشیاء کوچک یا زیورآلات کمکاربرد نیز میتوانند این نقش را ایفا کنند، نقشی که برای حس هویت فرد اهمیت بالایی دارد.
تغییر بنیادین یک بیمار مهاجر با رسیدن مبلمانش که دیرتر از او به مقصد رسیده بود، بهشدت محسوس بود:
«از زمان رسیدن، خوابهایم کاملاً دیوانهوار شده بود؛ انگار متعلق به من نبودند؛ آنها را نمیشناختم. هرگز چنین خوابهایی نداشتم. دیگر خودم نبودم… اما چند روز پیش، خوابهایم دوباره همان شد که همیشه بود. فکر میکنم این اتفاق در روزی رخ داد که مبلمانم رسید. احساس کردم که در میان «چیزهای خودم» هستم؛ هیجانانگیز بود که دوباره با آنها روبهرو شدم. هر شیء یادآور موقعیت، لحظه و گذشتهای بود. احساس میکنم بیشتر شبیه خودم هستم.»
روند تکاملی فرآیند مهاجرت
اضطرابهای آزاردهنده، سردرگمکننده و افسردگیزا ممکن است اندکی پس از دورهی اولیه مهاجرت پدیدار شوند. این اضطرابها همیشه در هر فرآیند مهاجرت حضور دارند، اما شدت، مدت زمان و شکل بروز آنها بسیار متفاوت است.
اضطرابهای پارانوئید ممکن است به ویژگیهای وحشت حقیقی تبدیل شوند، زیرا شدت آنها هنگام مواجههی مهاجر با فشارهای فراوان و ضروری زندگی جدید بسیار زیاد است: تنهایی، ناآگاهی از زبان، یافتن کار و محل زندگی و غیره. برخی افراد بهدلیل ناتوانی در غلبه بر این چالش یا ترس از شکست، تصمیم به بازگشت شتابزده میگیرند، در صورتی که شرایط مهاجرت این امکان را فراهم کند.
اضطراب سردرگمکننده ناشی از سختی در تمایزگذاری احساسات نسبت به دو نقطهی اولیهی مورد علاقه و مورد تعارض ایجاد میشوند: کشور و افراد ترکشده و محیط تازه کشف شده. گاهی مهاجرت باعث میشود وضعیت مثلثی ادیپال با توجه به این دو کشور بهنوعی تسکین یابد، گویی این دو کشور نماد دو والد هستند و دوسوگرایی و تعارض وفاداری را برمیانگیزند. گاهی تجربه بهصورت والدین جداشده درک میشود، با فانتزیهایی که فرد در ذهن خود با یکی از آنها علیه دیگری اتحاد برقرار کرده است. در برخی لحظات، سردرگمی بهواسطهی همپوشانی فرهنگها، زبانها، مکانها، نقاط مرجع، خاطرات و تجربههای حال، افزایش مییابد.
این اضطرابها، که افسردگیزا هستند، ناشی از تجربههای گسترده فقدان همه آنچه پشت سر گذاشته شده است و همچنین همراه با ترس از ناتوانی در بازیابی آنهاست این امر ضرورت پردازش سوگواری برای ابژه و بخشهای از دسترفتهی خود را پیش میآورد، فرآیندی که همیشه دشوار است و گاه ویژگیهای پاتولوژیک به خود میگیرد.
خواب یکی از بیماران که اندکی پس از مهاجرت او رخ داد، فقدان ابژهها و بخشهایی از خود را با محتوای افسردهکننده نشان میدهد. او خواب میبیند در مسیر ملاقات با عمهای است که بخشی از خانوادهی ایدهآلشده او به شمار میرود و در تصمیم او برای مهاجرت تأثیر داشته است. در مسیر، کیف و ژاکت خود را در چند مغازه جا میگذارد تا پس از بازگشت بردارد. همه چیز ابتدا آسان و خوشایند به نظر میرسد، اما سپس مشکلات آغاز میشوند: نمیتواند عمهاش را پیدا کند، خیابان پر از مردم است، عمه با دیگران گفتگو میکند و بیمار از مکالمه خارج میشود. ناگهان متوجه میشود مکان گذاشتن وسایلش در مسیر نیست. بهسرعت بازمیگردد اما مغازهها بستهاند و وسایلش ناپدید شدهاند. نهایتاً کیفش را بازمییابد، اما ژاکتش را نه. او از بابت مدارک شناسایی در کیف احساس آرامش میکند.
عمهی ایدهآلشده نماد کشور ایدهآلشدهای است که تازه وارد آن شده است. در مسیر مهاجرت، او به تدریج وسایل خود را رها میکند. بهدلیل مکانیزمهای غالب مانیک، ابتدا اهمیت زیادی به آنچه ترک میکند نمیدهد و همه چیز آسان و خوشایند به نظر میرسد. اما بهزودی، با عدم استقبال از سوی «عمه-کشور-مادر جایگزین» احساس ناکامی پدید میآید و او حس میکند کنار گذاشته شده است. در این لحظه، حس افسردگی برای از دست رفتن وسایل و ترس از بازیابی نشدن آنها شکل میگیرد. او تنها قادر است حس هویت شکننده و در خطر خود را بازیابی کند، که آرامش ایجاد کرده و فانتزی فروپاشی افسردهگونهی جدیتر را که در جلسات پیش از خوابش مشاهده شده بود، خنثی میکند.
احساس گناه و سوگواری در مهاجر
مطالعهای دربارهی شکلهای مختلف گناه و واکنشهای خودتنبیهی (گرینبرگ، 1964) ما را در درک بهتر دینامیک افسردگی و گناه و احتمال شکلگیری سوگواری طبیعی یا پاتولوژیک یاری میکند.
در «گناه آزار دهنده» عناصر اصلی عبارتاند از: خشم فروخورده، ناامیدی، ترس و خودسرزنشی. بروز شدید آن به شکل ملانکولیا و سوگواری پاتولوژیک ظاهر میشود.
در گناه افسردهگونه، عناصر غالب عبارتاند از: اندوه، دلسوزی برای ابژه، نوستالژی و احساس مسئولیت همراه با تمایلات ترمیمی، که معمولاً در سوگواری طبیعی دیده میشوند. در هر فقدان ابژه، همزمان بخشی از خود نیز از دست میرود، که منجر به فرآیند سوگواری متناظر میشود، مانند آنچه در مهاجر رخ میدهد. احساسات افسرده نسبت به خود، بسیار رایجتر از آن است که معمولاً تصور میشود و بخشی از پدیدههای آسیبشناسی روان در زندگی روزمره را تشکیل میدهند.
سوگواری برای ابژهها و بخشهای از دسترفتهی خود با اضطرابهایی که پیشتر توصیف شد همراه است. در موارد شدید، این اضطرابها ممکن است به حالات روانپریشی واقعی منجر شوند. مهاجرت زمینه را برای ظهور پاتولوژی نهفته در برخی افراد حساس فراهم میکند و میتواند نقطهی شروع اختلالات روانی جدی باشد.
بار دیگر تأکید میکنیم که فرایند ادغام با محیط، وابسته به توانایی تحمل تغییر و فقدان، ظرفیت تنها بودن و ظرفیت انتظار است. بهطور خلاصه، این فرایند به سلامت روانی فرد بستگی دارد. مهاجر تلاش میکند با شرایط جدید سازگار شود، در حالی که سردرگمی او را بارها به گسستهای روانی بازمیگرداند. برخی افراد با سازگاری مانیک واکنش نشان میدهند و بهسرعت با عادات و رفتارهای مردم کشور جدید هویت مییابند. دیگران، برعکس، با چسبیدن سرسختانه به رسوم و زبان خود، سعی میکنند تنها با هموطنان خود ارتباط برقرار کنند و گروههای بستهای تشکیل دهند که مانند محله های اقلیت نشین و جداشده عمل میکنند.
تأثیر مهاجرت بر هویت فردی
برای ادغام در محیط جدید، مهاجر ناچار است بخشی از فردیت خود را، دستکم بهطور موقت، رها کند. هرچه تفاوت میان گروه جدید و گروهی که پیشتر به آن تعلق داشته بیشتر باشد، میزان این رهاسازی نیز بیشتر خواهد بود. چنین رهاسازیها یا فقدانها بهطور اجتنابناپذیر تعارضهای درونی ایجاد میکنند، زیرا با تلاش هر فرد برای حفظ تمایز خود از دیگران یعنی حفاظت از هویت شخصی در تضاد هستند.
به بیان دیگر، ظرفیت فرد برای ادامهی احساس «خود بودن» در طول سلسلهای از تغییرات، پایهی تجربهی هیجانی هویت را تشکیل میدهد. این ظرفیت به معنای حفظ ثبات در شرایط مختلف و در تمام دگرگونیها و تغییرات زندگی است.
اما حد قابل تحملی که فراتر از آن هویت فرد ممکن است آسیب غیرقابل جبران ببیند چیست؟ تثبیت حس هویت عمدتاً وابسته به درونیسازی روابط ابژهای است که از طریق عملکرد شناساییهای اصیل درونفکنی توسط ایگو جذب شدهاند، و نه از طریق همانندسازی های فرافکنانه مانیک که میتوانند به همانندسازی های کاذب و «خود کاذب» منجر شوند. رویدادهایی که تغییرات مهمی در زندگی فرد ایجاد میکنند مانند مهاجرت، میتوانند عامل تهدید هویت باشند. تغییر بهطور اجتنابناپذیر به معنای ورود به قلمرو ناشناخته، متعهد شدن به اقدامات غیرقابل پیشبینی و مواجهه با پیامدهای آنهاست.
ما پیشتر (گرینبرگ و گرینبرگ، 1974) این ایده را توسعه دادهایم که حس هویت نتیجهی فرآیندی پیوسته از تعامل میان سه حلقهی ادغام است: حلقهی مکانی، حلقهی زمانی و حلقهی اجتماعی.
- حلقهی مکانی: رابطه با بخشهای مختلف خود، از جمله خود بدنی، حفظ انسجام آن و امکان مقایسه و تمایز با ابژهها؛ این حلقه به تمایز خود غیرخود، یعنی فردیت کمک میکند.
- حلقهی زمانی: رابطه میان بازنماییهای مختلف خود در طول زمان، ایجاد پیوستگی میان آنها و پایهی حس یکسانی.
- حلقهی اجتماعی: جنبهی اجتماعی هویت که از طریق رابطه میان ابعاد خود و ابعاد ابژهها شکل میگیرد.
مهاجرت تأثیر کلی بر هر سه حلقه دارد. اگرچه ممکن است اختلال یکی از حلقهها غالب شود. پس از مهاجرت، معمولاً درجاتی از بینظمی ظاهر میشود که اضطرابهای ابتدایی را برمیانگیزد و میتواند حالت وحشت در تازهوارد ایجاد کند؛ مانند ترس از «تکهتکه شدن» توسط فرهنگ جدید. این تجربیات ممکن است ناشی از تعارض میان تمایل فرد به همسان شدن با دیگران، برای جلوگیری از حس کنار گذاشته شدن، و تمایل او به متفاوت بودن، برای حفظ «خود»ی که دارد، باشد. چنین تعارضی میتواند به سردرگمی و بیگانگی شخصیتی منجر شود و میان جنبههای مختلف هویت فرد ناهماهنگی ایجاد کند. این اختلالها عمدتاً بر حلقهٔ مکانی و حس فردیت تأثیر میگذارند.
اختلال در حلقه زمانی ممکن است با ادغام خاطرات گذشته با موقعیتهای حال ظاهر شود. در شکلهای خفیف، این اختلال خود را بهصورت اشتباههایی نشان میدهد، مانند اینکه به مکانها و افراد حاضر، نامهایی داده شود که متعلق به افراد یا مکانهای گذشتهاند.
اشیاء آشنا و عاطفی که مهاجر با خود میآورد، به او کمک میکنند تا در میان همهی دگرگونیها، پیوند خود با گذشته را بازیابد. حلقه اجتماعی بیش از هر حلقه دیگری تحت تأثیر مهاجرت قرار میگیرد. مهاجر بسیاری از نقشهایی را که پیشتر در جامعه خود ایفا میکرد و بخشی از حس هویت او بودند، از دست داده است. یک بیمار گفته بود: «در کشور جدید، هیچکس مرا نخواهد شناخت؛ هیچکس خانوادهام را نمیشناسد؛ من هیچکس خواهم بود.» اختلال در این حلقه باعث میشود فرد احساس کند که به هیچ گروه انسانی تعلق ندارد که وجود او را تأیید کند.
باید دانست که این سه حلقه بهطور همزمان عمل میکنند و با یکدیگر تعامل دارند. بخشهای مختلف «خود» نمیتوانند در زمان یکپارچه شوند، مگر آنکه در فضا نیز یکپارچه باشند. بر اساس این یکپارچگیهای مکانی و زمانی، فرد قادر است روابط واقعبینانه و تشخیصی با ابژههای دنیای بیرون (حلقهی اجتماعی) برقرار کند.
بنابراین میتوان رنج ضمنی در مجبور شدن به رها کردن نمادهای بسیار ارزشمند که گروه بومی او را مشخص میکنند و اساس هویت او را تشکیل میدهند، از جمله فرهنگ و زبانش را، تصور کرد. این تجربه ممکن است بهعنوان معادل اختگی روانی و از دست دادن هویت احساس شود.
زبان مادری، هیچگاه به این اندازه با لیبیدو بارور نمیشود، مگر وقتی که فرد در کشوری با زبان متفاوت زندگی میکند. تمام تجربههای کودکی، خاطرات و احساسات مرتبط با نخستین روابط ابژهای، در آن گره خورده و معنای ویژهای به آن میدهند.
انزیو (۱۹۷۶) از پتوی صدا (منظور صداهای اطراف کودک همچون صدای مادر که بصورت حس آرامش، کودک را احاطه میکند همانطور که یک پتوی واقعی انسان را احاطه میکند) سخن میگوید که از آغاز زندگی کودک را احاطه میکند، مانند پوستی فراگیر که محتوا را در کنار هم نگه میدارد. صدای مادر، که کودک از هفتههای نخست میشناسد، مانند غذایی چون شیر است که همانطور که شیر در بدنش جاری میشود صدای مادر در گوش او جاری میشود. به همین دلیل است که لالاییها جایگاه ویژهای در فولکلور همهی فرهنگها دارند. وقتی کودک گریه میکند، برای نخستین بار صدای خود را میشنود.
گریه و زاری با تمام تجربههای جدایی مانند تلاش برای رهایی از چیزی طاقتفرسا پیوند دارند و به درخواست از ابژهای تبدیل میشوند که آزادی از نیاز، محرومیت، ناکامی و درد را فراهم کند. وقتی کودک شروع به درونیسازی چهرهی مادر بهصورت خوب و بد میکند، همزمان سازماندهی صداها را آغاز میکند: غرغر کردن آغاز میشود که بعداً به کلمات تبدیل خواهد شد. گرینسون (۱۹۵۰) بر رابطه میان زبان و مادر تأکید کرده است. او معتقد است که گفتار وسیلهای است برای حفظ رابطه با مادر و همزمان برای فاصله گرفتن از او. کلمات ممکن است مانند «شیر» تجربه شوند، بهگونهای که رابطه کودک با سینه مادر بهطور تعیینکنندهای رابطه او با زبان مادری در آینده را شکل میدهد.
هنگام یادگیری زبان جدید، بزرگسال واژگان و دستور زبان را بهطور منطقی فرا میگیرد؛ اما لهجه، آهنگ و ریتم یعنی «موسیقی» زبان تنها از طریق همانندسازی با گوینده قابل تقلید و درونیسازی است. زبان جدید ممکن است بهصورت دفاعی مورد استفاده قرار گیرد، زیرا زبان مادری با تواناییها و احساسات ابتداییتر پیوند نزدیکی دارد. یک بیمار اهل اتریش میگفت: «در آلمانی، واژهی urinal بوی ادرار میدهد. برخی افراد توانایی شگفتانگیزی در یادگیری زبان جدید دارند، اما علاوه بر استعداد ذاتی، این توانایی ممکن است نمادی از فرار از زبان مادری و ابژههای ابتدایی باشد که تجربهای آزاردهنده و تهدیدکننده دارند.
زمانی که این مرحله پشت سر گذاشته شود، پیشرفت در یادگیری زبان جدید تا حدی متوقف میشود؛ این حد برای هر فرد متفاوت است و نشاندهندهٔ نوعی مصالحه بین تحمیل محیط و مقاومت درونی اوست. گاهی هنگام استفاده از اصطلاحات بومی، احساس خجالت یا ناراحتی ایجاد میشود، زیرا این کار بهعنوان نفوذ به «زبان رمزآلود» بومیان تعبیر میشود؛ زبانی که همیشه برای خارجیها وجهی اسرارآمیز دارد. با این حال، ترس ناخودآگاه از اثر جادویی زبان نیز وجود دارد؛ مهاجر در استفاده از برخی عبارتها مقاومت میکند، همانگونه که یک بیمار ممکن است در تحلیل رویاهایش مقاومت نشان دهد
بهطور کلی، مهاجر نسبت به کودک در همانندسازی با محیط و اجازه دادن به تأثیرپذیری از زبان جدید، دشواری بیشتری دارد. بنابراین ممکن است در محیط خود احساس بیگانگی کند. برخی افراد هنگام استفاده از زبان جدید، حس میکنند که نقاب به چهره زدهاند، گویی زبان اصیل و متعلق به خودشان را از دست دادهاند. توانایی طبیعی یادگیری زبان جدید نباید مانع از استفاده از زبان اول شود.
یکی از مشکلات بزرگ مهاجر، دشواری یافتن جایگاه خود در جامعهی جدید و بازیابی موقعیت اجتماعی و جایگاه حرفهای است که در کشور خود داشته است. هیچکس او یا خانوادهاش را نمیشناسد و احساس ناشناخته بودن، حس ناامنی او را تشدید میکند. احساس تنهایی و انزوا، حس افسردگی ایجاد شده به خاطر شکستها را تشدید میکند، زیرا دیگر از حمایت محیط اجتماعی و خانوادگی معمول خود برای همراهی در سوگواری برخوردار نیست (کالوو، ۱۹۷۷). گاهی تلاش برای غلبه بر این احساسات در سطح هیجانی، باعث جابهجایی تعارض به سطح جسمانی میشود. در این زمان، اختلالات روانتنی ممکن است ظاهر شوند: علائم گوارشی (تجربهی مهاجرت قابل «هضم» نیست)، علائم تنفسی (محیط جدید «خفقانآور» است)، علائم گردش خون (محیط و فشارهای آن باعث «فشار» بر عروق و قلب میشود). او مستعد حوادثی است که ممکن است تلاشهای پنهان خودکشی باشند. در موارد دیگر، به جای علائم جسمانی، ترسها و خیالات هیپوکندریایی مشاهده میشود.
میخواهیم به نشانهی ویژهای اشاره کنیم که در بسیاری از مهاجرانی دیدهایم که بهسرعت با ویژگیها، عادتها و الزامات محل جدید تطبیق پیدا میکنند. آنها کار پیدا میکنند، زبان یاد میگیرند، خانواده را در خانه مستقر میکنند و حتی در روابط حرفهای و اجتماعی خود طی دو تا سه سال اول زندگی، موفقیت کسب میکنند و در ظاهر از تعادل روانی و جسمانی برخوردارند. سپس، بهطرز پارادوکسیکال، هنگامی که میتوانند از ثمره تلاشها و موفقیتهای خود لذت ببرند، ناگهان دچار حالت عمیق اندوه و بیحالی میشوند که گاهی آنها را مجبور میکند تا کار و ارتباط خود با محیط بیرون را رها کنند. ما این وضعیت را «سندروم افسردگی تأخیری» مینامیم، که بهنظر میرسد زمانی ظاهر میشود که تمام دفاعهای مانیک بهکار گرفته شده در این دوره برای دستیابی به سازگاری اجباری و حفظ آن، مصرف شدهاند. گاهی این افسردگی تأخیری ممکن است به شکل بروز جسمانی مانند حمله قلبی یا زخم معده ظاهر شود.
نشانهی دیگری که در میان مهاجران شایع است، چیزی است که میتوان آن را «هیپوکندریای مالی» نامید و بهصورت ترس از فقر و درماندگی، ناشی از ناامنی درونی و تجربهی بیثباتی، بروز میکند. شدت نسبی این اختلالات ناشی از مهاجرت تا حد زیادی به این بستگی دارد که فرد مهاجر تنها سفر کند یا همراه با همسر یا خانواده. اگر زوج یا خانواده از پیوندهای محکم و پایدار برخوردار باشند، این امر شرایط بهتری برای تحمل و مواجهه با تجربههای تغییر فراهم میکند. اما اگر این پیوندها ناپایدار باشند، وضعیت مهاجرت تعارضها را تشدید کرده و ممکن است باعث فروپاشی ازدواجها یا بروز مشکلات بین والدین و فرزندان شود.
اگر عاملی وجود داشته باشد که بتواند تفاوت بنیادینی در فراز و نشیبها و سیر فرآیند مهاجرت ایجاد کند، آن عامل امکان یا عدم امکان بازگشت به کشور خود است. همین عامل است که ماهیت مهاجرت را مشخص میکند. در حالت اول، فرد احساس میکند «درها برای بازگشت احتمالی باز است»؛ بنابراین فشار اضطراب خفهکننده کاهش مییابد و مهاجر خود را در بنبست نمییابد. در حالت دوم، وضعیت از همان ابتدا مشخص است: وقتی مسیر مهاجرت آغاز میشود، هیچ جایگزینی وجود ندارد و گزینه دیگری در دست نیست. این وضعیت، وضعیت اکثر مهاجران اروپایی در آمریکا در قرن گذشته و اوایل این قرن بود. بهطور کلی، این افراد کسانی بودند که از فقر و آزار و اذیت فرار میکردند و حتی توان مالی بازگشت نداشتند؛ آنها از کشورهایی که مهاجرت در آنها ممنوع بود، بهصورت مخفیانه خارج شدند و از نابودی در دوران نازیها گریختند. این وضعیت همواره برای پناهندگان و تبعیدیان سیاسی صادق بوده است.
در شرایط مهاجرت اجباری، فرآیند ادغام در محیط جدید معمولاً بسیار دردناکتر است. تلخی بیشتری وجود دارد؛ نفرت نسبت به کشور خود افزایش مییابد و، هرچقدر هم که عجیب به نظر برسد، این نفرت گاهی به کشور پذیرنده منتقل میشود، که گاهی بهعنوان علت مشکلات مهاجر تصور میشود، در حالی که او کشور خود را با نوستالژی بیپایان ایدهآل میکند. در میان مهاجرانی که نمیتوانند بازگردند، تبعیدیان هستند. وضعیت آنها در کشور جدید پیچیده است. آنها برای جستجوی چیزی نیامدهاند، بلکه فرار کرده یا اخراج شدهاند؛ تلخ، آزرده و ناامید هستند. وضعیت بسیاری از آنها قابل مقایسه با بازماندگان جنگ یا کشمکشهای سیاسی است. این وضعیت نیز بر ادغام آنها در محیط جدید تأثیر منفی دارد، زیرا چنین ادغامی بهعنوان نوعی خیانت به هدف، یا خیانت به کسانی که باقی ماندهاند یا مردهاند، درک میشود. ادغامشدن و شکستن ماهیت مقدسی که برخی مهاجران برای تبعید خود قائلاند، همچنین بهعنوان از دست دادن هویتی که آنها را تعریف میکرد، تجربه میشود. وقتی آنها نتوانند تعارضات و احساسات گناه خود را پردازش کنند، معمولاً آنها را به خانواده یا کشور پذیرنده منتقل میکنند. به این ترتیب، بهطور دفاعی وضعیت را وارونه کرده و از محیط جدید بسیار مطالبهگر میشوند، آن را نقد میکنند و ناتوانی بنیادین خود در حمایت و پشتیبانی از دیگران را به محیط جدید نسبت میدهند. گاهی نیز دچار وابستگی شدید میشوند که با وابستگی دهانی شدید و خواست فوری برای برآورده شدن هر نیاز، تظاهر مییابد. هنگامی که شخصیت پیشین تبعیدی سالمتر و فعالیتهای قبلی او بیشتر با گرایشهای ترمیمی و سازگارانه مرتبط بوده باشد، او قادر خواهد بود ادغام بهتری داشته باشد و نگرشها و فعالیتهای بسیار رضایتبخشی در کشور جدید توسعه دهد. مهاجر در این صورت قادر خواهد بود اهداف سالمی برای خود و دیگران به دست آورد.
جنبهای دیگر که اهمیت فراوان دارد، نحوه واکنش اعضای جامعه پذیرنده نسبت به ورود مهاجر و تأثیر آن بر رشد او، بسته به ماهیت این واکنش است. در این زمینه، مایلیم مدل «ظرف و محتوا / دربرگیرنده و دربرگرفته» را که بیون (۱۹۷۰) در رابطه با فرآیند گروهی ارائه داده، بهکار ببریم. ما بر این باوریم که این مدل تصویر روشنی از فراز و نشیبهای مختلفی ارائه میدهد که معمولاً در تعامل بین مهاجر و گروه انسانی پذیرنده او شکل میگیرد. این مدل همچنین قابل استفاده برای انبوه واکنشهای هیجانی است که بین فردی که تصمیم به مهاجرت میگیرد و افرادی که در کشور قدیم باقی ماندهاند، ایجاد میشود و قبلاً به آنها اشاره شد. ما معتقدیم که «ظرف و محتوا / دربرگیرنده و دربرگرفته» استعارهای است برای روابط پیچیده میان افراد.
در اصل، بیون این مدل را بهکار برد تا نشان دهد که یک ایده جدید یا فرد حامل آن، در رابطه با گروهی که آن را دریافت میکند، چه مسیرهای تکاملی متفاوتی میتواند داشته باشد. تعامل پویا بین فرد یا ایده جدید (مهاجر) و محیط اطراف او (کشوری که او را میپذیرد) بهقول بیون، میتواند یک «تغییر فاجعهآمیز» ایجاد کند، با نیروی بالقوهای که قادر است ساختار گروه و اعضای آن را برهم زند. به عبارت دیگر، مهاجر با تمام «بار خود» و ویژگیهای خاصش، از «گروه پذیرنده» واکنشهای متفاوتی برمیانگیزاند که در دو انتهای طیف آن، پذیرش پرشور یا رد مطلق قرار دارد. تغییر فاجعهآمیز به گروهی از رویدادها گفته میشود که بهواسطهی همنشینی مداوم به هم پیوند خوردهاند. همنشینی مداوم اصطلاحی است که از هیوم (فیلسوف اسکاتلندی) گرفته شده و به این واقعیت اشاره دارد که دادههای مشاهدهشده خاص، بهطور منظم همراه با یکدیگر رخ میدهند. در میان این دادهها میتوان به خشونت، برهمزدن سیستم و ثبات نسبی اشاره کرد. عنصر آخر به آن چیزی اشاره دارد که امکان شناسایی جنبههایی از ساختار قبلی در ساختار جدید را فراهم میکند. مهاجرت در حدی تغییر فاجعهآمیز محسوب میشود که برخی ساختارها از طریق مجموعهای از تغییرات و لحظاتی از بینظمی، درد و ناکامی به ساختارهای دیگر تبدیل شوند.
پس از عبور از این لحظات و پردازش آنها، امکان رشد واقعی و توسعه غنیتر شخصیت به وجود میآید. با این حال، مهاجرت میتواند پیامدهایی داشته باشد که نه تنها یک تغییر فاجعهآمیز، بلکه یک فاجعه واقعی محسوب میشوند. اینکه کدام یک از این وضعیتها اتفاق میافتد، تا حد زیادی به تعامل میان مهاجر و گروه پذیرنده بستگی دارد. به دلیل نیروی مخرب آن، مهاجرت جدید ممکن است تهدیدی برای انسجام گروه قدیم باشد و گروه، بهواسطه سختگیری یا واکنش دفاعی بیش از حد، مهاجر را «خفه» کند و مانع ادغام و توسعه او شود. سومین امکان، که بدون شک بهترین است، این است که هر دو طرف بتوانند با انعطاف کافی عمل کنند؛ گروه جدید مهاجر غیرتهاجمی را بپذیرد و ادغام و تکامل بهگونهای رخ دهد که به نفع متقابل هر دو طرف باشد.
ما تاکنون واکنشهای مهاجر را هنگام ورود به کشور جدید بررسی کردهایم. اکنون به آنچه ممکن است در گروه پذیرنده رخ دهد، میپردازیم. در برخی موارد، پارانویای نهفته گروه ممکن است افزایش یابد و مهاجر بهصورت آزاردهندهای بهعنوان فردی متجاوز تلقی شود که قصد دارد حقوق مشروع مردم محلی برای کار و بهرهمندی از اموال و داراییهایشان را سلب کند. در موارد شدید، این موضوع ممکن است به واکنشهای شدید ضد بیگانهگرایانه و خصومت آشکار منجر شود. احساس رقابت، حسادت و غبطه نسبت به تواناییها و قدرتهای نسبت دادهشده به مهاجم را تقویت میکند. این میتواند یک چرخه معیوب پیچیده ایجاد کند و احساس آزار و نفرت مهاجر را زمانی که پذیرش مورد انتظار و لازم را دریافت نمیکند، افزایش دهد.
در موارد دیگر، گروه پذیرنده به ورود مهاجر واکنش بسیار مثبت نشان میدهد و با مهربانی با او برخورد میکند و تمامی کمکهای لازم برای استقرار در محیط جدید را ارائه میدهد. نهایتاً، تعامل مهاجر و گروه محلی ممکن است بهصورت طبیعی و متعادل باشد، بدون اینکه به افراطهای آزار یا ایدهآلسازی بیفتد و فرآیند تفاهم متقابل را تسهیل کند، که سپس به ادغام تدریجی، پایدارتر و مطمئنتر کمک میکند.
ادغام به نتیجهی گامهای متوالی و مکمل خواهد انجامید که به تدریج از تعامل سازنده بین مهاجر و محیط جدیدش شکل میگیرد؛ در این فرآیند، تطبیق با فرهنگ و روابط عاطفی جدید و حل مؤثر مسائل وابستگی و وفاداری رخ خواهد داد. روشن است که اگر شخصیت پیشین مهاجر به اندازه کافی سالم بوده، دلایل مهاجرت موجه بوده، شرایط انجام آن مناسب بوده و محیط جدید تا حد معقول پذیرای او باشد، مهاجر به تدریج با سبک زندگی جدید خود همسو خواهد شد. اگر وضعیت عاطفی او اجازه دهد واقعبین باشد، بدون اینکه به انکار یا جداسازیهای افراطی پناه ببرد و محدودیتها را بپذیرد، قادر خواهد بود عناصر جدید تجربه را درک کرده و جنبههای مثبت کشور جدید را ارزشگذاری کند. بدین ترتیب، غنای روانی و سازگاری واقعی او با محیط امکانپذیر خواهد شد. به تدریج، و به میزانی که توانسته باشد سوگواری ناشی از مهاجرت را پشت سر بگذارد، او خود را جزئی جداییناپذیر از محیط جدید احساس خواهد کرد و ویژگیهای خاص آن، مانند زبان، آداب و فرهنگ را بهعنوان بخشی از خود تجربه خواهد کرد، در حالی که همزمان رابطهای مثبت و پایدار با کشور پیشین خود، فرهنگ و زبان آن حفظ میکند و نیازی به رد کردن آن برای پذیرش و پذیرفته شدن در وضعیت جدید ندارد.
خلاصه
بدون اینکه ادعا کنیم این روند همواره از همان مراحل پیروی میکند، میتوان گفت فرآیند مهاجرت از چندین مرحله عبور میکند:
احساساتی که غالب هستند، اندوه شدید نسبت به همه چیزهایی است که رها شده یا از دست رفته، ترس از ناشناخته و تجربیات بسیار عمیق تنهایی، محرومیت و درماندگی. اضطرابهای پارانوئیدی، گیجکننده و افسردهکننده به نوبت در صحنه حضور دارند. این مرحله ممکن است با یک حالت شیدایی جایگزین شود یا پس از آن رخ دهد، در حالی که مهاجر اهمیت تحول عمیق زندگی خود را کماهمیت جلوه میدهد یا برعکس، مزایای تغییر را بزرگنمایی کرده و همه چیز در وضعیت جدید را بیشارزش میسازد و آنچه از دست رفته را تحقیر میکند.
پس از یک دوره زمانی متغیر، نوستالژی و اندوه برای دنیای از دست رفته ظاهر میشود. مهاجر شروع به شناسایی احساساتی میکند که قبلاً جدا یا انکار شده بودند و قادر میشود درد خود را تحمل کند («دردهای رشد») و همزمان پذیرای درونیسازی آرام و پیوسته عناصر فرهنگ جدید باشد. تعامل بین جهان درونی و بیرونی او روانتر میشود. بازیابی لذت تفکر و خواستن و توانایی برنامهریزی برای آینده، که در آن گذشته به عنوان گذشته تلقی میشود و نه به عنوان «بهشت از دست رفتهای» که همیشه آرزوی بازگشت به آن وجود دارد. در این دوره، میتوان گفت سوگواری برای کشور مبدأ تا حد ممکن پشت سر گذاشته شده و ادغام فرهنگ پیشین با فرهنگ جدید بدون نیاز به ترک گذشته میسر شده است. همه اینها باعث غنای ایگو و تثبیت حس هویت تکاملیافتهتر میشود.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
منبع
Grinberg, L., & Grinberg, R. (1984). A psychoanalytic study of migration: Its normal and pathological aspects. Journal of the American Psychoanalytic Association, 32 (1), 13–38.


