این مقاله بر اساس جستارهایی از فصل اول کتاب «زندانیان نفرت» به قلم آرون بک، ترجمه شیوا جمشیدی، نشر اسبار آماده شده است.
خشونت انسانها علیه یکدیگر، مایۀ بیزاری ماست اما همچنان تلفات زیادی بهبار میآورَد. بهموازات پیشرفتهای خیرهکنندۀ فنآوری در این روزگار، شاهد بازگشت به وحشیگری قرون وسطی هستیم: سایۀ مهیب جنگ و نابودیِ بیدلیل میان گروههای نژادی، مذهبی و سیاسی. ما موفق شدیم بر بسیاری از بیماریهای کُشنده غلبه کنیم اما شاهد بودهایم چگونه هزاران انسان در امتداد رودخانههای روآندا به قتل رسیدند؛ غیرنظامیان بیگناه در کوزوو از خانههای خود بیرون کشیده شده و قتلعام شدند؛ و خون در محوطههای کُشتار کامبوج جاری شد. به هر سمت نگاه میکنیم، شرق یا غرب، شمال یا جنوب، شاهد شکنجه، خشونت و کُشتار جمعی هستیم.
ناتوانی ما در فهم و حل این مشکلات، پیشرفتهای علمی این روزگار را ریشخند میکند. برای پرداختن به نمودهای گستردهترِ خصومتورزی که تار و پود تمدن انسانی را از هم میدرند، چه رهنمودهایی میتوان تهیه کرد؟ از دست سیاستگذاران، متخصصان امور اجتماعی و شهروندان عادی، چه کاری برمیآید؟ جامعهشناسان، روانشناسان و متخصصان علوم سیاسی مشترکاً تلاش کردهاند عوامل اجتماعی و اقتصادی را تجزیه و تحلیل کنند که به جُرم، خشونت و جنگ منجر میشوند. با این همه، مشکلات همچنان به قوت خود باقی است.
ما از رواندرمانیِ افراد پریشاناحوال، دربارۀ مشکلات انسانی بینش کسب میکنیم. و من سالها به این موضوع اندیشیدهام که آیا این بینش، میتواند به حوزۀ مشکلات اجتماعیِ خشونت در خانوادهها، جوامع، گروههای ملی و کشورها نیز تعمیم یابد؟ شاید بهنظر برسد این حوزهها از یکدیگر مجزا هستند اما درونمایههای زیربنای خشم و نفرت در روابط صمیمانه، مشابه همانهایی هستند که گروهها و کشورهای ستیزهجو از خود نشان میدهند. واکنشهای افراطی که یک دوست، همکار یا همسر به بیانصافیها و توهینهای فرضی نشان میدهد، نظیر پاسخهای خصمانهای است که افراد در مواجهه با اعضای گروههای مذهبی، قومی یا نژادی متفاوت از خود بروز میدهند.
وقتی برای اولین بار به رواندرمانی زوجینِ آشفتهحال علاقهمند شدم، برایم مشخص شد که حداقل در موارد شدید، صِرف آموزش به افراد درباره نحوۀ تغییر رفتار خود و اساساً آموزش درباره نحوۀ «انجام کار درست»، راهحل بادوامی محسوب نمیشود. مهم نبود زوجین چقدر نسبت به اقدامات سازندۀ پیشنهادی متعهد هستند؛ وقتی آنها از یکدیگر عصبانی میشدند، گفتوگوی منطقی و رفتار متمدن ناپدید میشد. وقتی آنها احساس آسیب یا تهدید میکردند، نمیتوانستند به رهنمودهای پیشنهادی پایبند باشند و دلیل اصلی این وضعیت، سوءتفسیرِ رفتارهای یکدیگر بود. تحریفات «فاجعهآمیز» از انگیزه و نگرش یکدیگر سبب میشد هر یک از زوجین احساس کند گیر افتاده، صدمه دیده و تحقیر شده است. این ادراکات (یا بهبیان دقیقتر سوءادراکات)، آنها را مملو از خشم یا حتی نفرت کرده و وادار میساخت تلافی کنند یا وارد حالت انزوای خصمانه شوند.

زوجینی که مدام با هم مرافعه داشتند، آشکارا یک «چارچوب» منفی از یکدیگر در ذهن خود شکل داده بودند. من متوجه شدم در مواجهههای بین خواهر-برادرها، والدین و بچهها، کارمندان و کارفرمایان نیز همین چارچوببندی خصمانه و تفکر سوگیرانه وجود دارد. مشاهدات من نشان میداد حتی افرادی که بیمار روانپزشکی محسوب نمیشدند نیز مستعد این نوع تفکر ناکارآمد بودند. آنها معمولاً دربارۀ افراد غیرخودی، چارچوببندی منفی داشتند؛ و با دوستان یا خویشاوندانی که با ایشان در تعارض بودند نیز دقیقاً همین کار را میکردند. این نوع چارچوببندی منفیْ در کلیشههای اجتماعی منفی، پیشداوری مذهبی و عدم رواداری نیز به چشم میخورَد. همچنین بهنظر میرسید نوع مشابهی از تفکر سوگیرانه، نیرویی مؤثر در پرخاشگری ایدئولوژیک و جنگافروزی است.
سایر مقالات شیوا جمشیدی را اینجا بخوانید
مفهوم «دشمن»
اغلب شنیدهایم که افراد، وقتی صرفاً دارند خشم خود را بیان میکنند میگویند: «ازت متنفرم». با این همه، گاهی اوقات خشم شدید ممکن است واقعاً به حالتی تبدیل شود که میتوان منطقاً آن را «نفرت» نامید. افراد در اوج یک مواجهۀ خصمانه، یکدیگر را همچون مبارزانی میبینند که آمادۀ حملهاند. آنها در واقع توسط «تصاویر ذهنی» فرافکنیشدۀ بسیار سادهانگارانه از یکدیگر برآشفته میشوند. چون دشمنِ تصورشده ممکن است خطرناک، شرور یا شیطانی بهنظر برسد، قربانیِ فرضیْ احساس اجبار خواهد داشت که فرار کند یا با ناتوان ساختن و کُشتن دشمن، تهدید را حذف نماید. میل شدید به انتقامگیری از مأمورِ عذابِ فرضی در این قبیل موارد، آنچنان قدرتمند و آنقدر بدوی است که میتوان گفت ریشههای تحولی آن به اجداد ما بازمیگردد؛ یعنی به زمانی که اِعمال حداکثر مجازات برای «خیانت» و «بیوفایی»، برای بقای گونۀ انسان ارزشمند بود. برخی نویسندگان معتقدند این سازوکار در گونۀ انسان، فطری و محصول فشارهای تکاملی است.
مشابه این وضعیت در جنگ بین گروهها، مفهوم «دشمن شخصی» است. در درگیری مسلحانه، وجود احساس نفرت نسبت به دشمنْ سازگارانه است. سربازی که میپندارد تصویرش درست در وسط مَگسک تفنگ دشمن قرار گرفته، نفرت را بهعنوان یک راهکار بقای بدوی تجربه میکند. این تصویر ذهنیِ قدرتمند از خصم که در ذهن سرباز حک شده، به وی کمک میکند توجهاش را بر آسیبپذیری دشمن متمرکز سازد و منابعش را برای دفاع از خود بسیج کند. قاعدۀ «بُکش یا کشته شو»، این مشکل را به زبانی ساده و روشن تعریف میکند.
نمونههای اخیر از جنگهای خانمانسوز عبارتاند از درگیری بین قومهای هوتو و توتسی در روآندا، یهودیان و اعراب در خاورمیانه و هندوها و مسلمانان در جنوب آسیا. واضحترین نمونۀ ایجاد این نوع تصویر ذهنی از دشمن را میتوان در تجاوز صربها به مسلمانان بوسنی مشاهده کرد. پس از فروپاشی کمونیسم در یوگسلاوی در سال ۱۹۹۰، ائتلافی بین ملیگرایان با رهبران سیاسی و نظامی شکل گرفت تا به تشکیل یک کشور منحصراً صربی، به هزینۀ مسلمانان مبادرت ورزند. رهبران صرب شروع کردند به یادآوری خاطراتی هولناک از تسلط ترکها و مسلمانان بوسنیایی بر صربها. ساختار قدرت حاکم، با ادعای حفظ کشور، از عملیات «پاکسازی نژادی» حمایت کرد و هزاران مسلمانْ نابود یا آواره شدند. اتفاق دیگری که بعداً رخ داد این بود که نیروهای صربی در پاسخ به شورش آلبانیایی تبارهای استان یوگسلاو در کوزو، روستاها را آتش زدند و غیرنظامیان را قتلعام کردند.
تصویر ذهنی واضح از مسلمانان بهعنوان دشمن که توسط رهبران صرب ایجاد شده بود، به این کُشتارها دامن میزد. پیام آنها این بود: ما قرنها از تسلط ترکها رنج بردهایم ولی دیگر تحمل نخواهیم کرد زیر یوغ اَخلاف آنها باشیم. مسلماً آنچه تودۀ مردم صربستان نمیتوانست تحمل کند، تصویر ذهنیِ بهشدت محکومشدۀ «ظالمان» بود. بین صربها و مسلمانان که مدت مدیدی با صلح و آرامش در کنار هم زندگی کرده بودند، تفاوت چندانی وجود نداشت.

اغراق در تصویر ذهنی از دشمن، همچنین شیوۀ آسانی برای رهبران ملی است تا شکستهای نظامی یا اقتصادی را توجیه کنند. وقتی مسئولیت شکست نظامی به یک اقلیت بدنام نسبت داده شود، رهبر میتواند تصویر ملی ضعف و آسیبپذیر را بهبود بخشد. نتیجۀ منطقی این است که دشمن باید نابود شود تا دیگر نتواند به تخریبهای ادعایی مبادرت ورزد (سبب بروز جنگ شود، به سرکوب اقتصادی سایر ملل بپردازد و فرهنگ را آلوده کند).
رهبرانی که کشورشان را درگیر جنگ میکنند، ممکن است دیدگاه متعادلی دربارۀ دشمن داشته باشند. در جنگی که با هدف کشورگشایی انجام میشود، نیاز نیست رهبران واقعاً از دشمن متنفر باشند. اما وقتی سربازان و غیرنظامیانْ دشمن را همچون شیطانی ببینند که باید نابود شود، احتمال موفقیتِ اقدام نظامی افزایش مییابد. ماجراجویی نظامی ممکن است قمار سیاسی برای رهبران یک حکومت باشد اما برای سربازانی که از-خود-گذشتگیِ شخصی را اقدامی قهرمانانه میبینند، جنگ با دشمن در واقع رویارویی بین زندگی و مرگ است.
نظر فروید در مورد دلایل جنگ را اینجا بخوانید.
در پیوستارِ خشم، خصومت و رفتار ستیزهجویانه (از آزار کلامی شخصی گرفته تا تبعیض و تعصب، جنگ، نسلکُشی)، یک مضمون مشترک را میتوان شناسایی کرد: خشم، خشم است؛ خواه توسط کودکی سرکش برانگیخته شود یا مستعمرهای سرکش؛ نفرت، نفرت است؛ خواه توسط همسری آزارگر پدید آید یا دیکتاتوری ظالم. مهم نیست دلایل بیرونیِ رفتار ستیزهجویانه چه باشند؛ عموماً سازوکارهای درونی یا روانشناختیِ یکسانی در برانگیختن و بروز چنین رفتاری دخیل هستند. و مانند اقدام بینفردی مخرب، تحریفات شناختی هستند که خشم را برمیانگیزند و موجب رفتار خصمانه میشوند. از این رو، حملات شخصی ناموجّهی که از تبعیض، تعصب، قومگرایی یا تجاوز نظامی ناشی میشوند، شامل سازوکار تفکر بدوی هستند: از یک سو، شناختِ مقولهای مطلق و از سوی دیگر، غفلت از هویت انسانیِ قربانیان.
مسیرهای مختلفِ خشونت
مسیرهای گوناگونی به رفتار مخرب منجر میشوند. برای مثال، «خشونتِ حسابشدۀ سرد» لزوماً مستلزم دشمنی با قربانی نیست. سارق مسلحی که یک کارمند فروشگاه را نشانه گرفته، ضرورتاً احساس بدی نسبت به او یا صاحب فروشگاه ندارد. به همین ترتیب، افسری که دگمهای را روی میز فرمان میفشارد تا موشکی شلیک شود، لزوماً نسبت به غیرنظامیانی که هدف این موشک هستند احساس خشم ندارد. سربازان مغول که در لشکرکشی به اروپای شرقیْ شهرهای مخالف را محاصره و ویران میکردند، خصومت خاصی نسبت به ساکنین این شهرها نداشتند. طرح جامعی که چنگیزخان قبل از این تهاجمات و منطقاً در نظر گرفته بود، مستلزم نابودی کاملِ شهرهای نافرمان بود تا او بتواند با این کار، سایر شهرها را بترسانَد که بدون جنگ تسلیم شوند. لذتِ ناشی از غارت، مانند خشونتِ ناشی از هر دلیلی، بیتردید برای لشگریان تقویت کننده بود.
حاکمان ستمگر دیگری نیز وجود داشتهاند که در کمال خونسردی تصمیم میگرفتند مردم را تحریک کنند تا از پرخاشگری نسبت به کشور همسایه یا یک گروه اقلیت در کشور خود حمایت کنند. هیتلر در سال ۱۹۳۹ این راهکار را بهکار گرفت؛ او شایعاتی پخش کرد مبنی بر اینکه اهالی چِک، اقلیت آلمانی در منطقۀ سادتنلند چکسلواکی را آزار میدهند. او بعدها لهستان را تصرف کرد تا نقشۀ خود را به اجرا درآورَد؛ یعنی جمعیت آنجا را پاکسازی کرده و برای آلمانِ بزرگتر جا باز کند. استالین، مائو و پُل پات، جمعیت قابل توجهی از ساکنین کشورهای خود را دستگیر کرده و به قتل رساندند تا بتوانند ایدههای کمونیستی را به اجرا درآورند و قدرت خود را تحکیم بخشند. خشونت آنها «ابزاری» بود؛ بدین معنا که این کار برای اهداف سیاسی یا ایدئولوژیک باید انجام میشد. خشونت ابزاری بسیار خطرناک است چون عموماً بر این خطمشی استوار است که: «هدف، وسیله را توجیه میکند».
نویسندگانْ دیر زمانی است که این نوع توجیه را محکوم میکنند اما در سلوک روابط بینالملل، این توجیه همچنان نقش اساسی ایفا میکند. آلدوس هاکسلی در مجموعه مقالاتش تحت عنوان «هدف و وسیله»، شالودۀ فلسفی برای ردّ این خطمشی ارائه میدهد. با این وجود، دیکتاتورها (مثل صدام حسین و استالین) به همسایگان ضعیف خود (کویت و فنلاند) حمله کردهاند و گروههای ملی (مانند صربها) اقلیتهای آسیبپذیر (بوسنیاییها) را قتلعام کردهاند تا به اهداف ظاهراً ارزشمند دست یابند. افکار جهانیْ چنین اقداماتی را تقبیح میکند اما مشکل همچنان به قوت خود باقیست: مشاهدهگر بیرونی متوجه اَعمال زیانبار است، نه کسی که مرتکب آنها میشود.
جنگ چگونه تصمیمهای بلند مدت ما را متاثر میکند؟

ویژگی «خشونت واکنشی داغ»، نفرت از دشمن است. سازوکار فکریِ افرادی که در قتلعام یا اعدام بدون محاکمه مشارکت میکنند، بر دشمن متمرکز شده و تصاویر ذهنی تولید میکند که بهشکل فزاینده اغراقآمیز هستند. در بدو امر، اعضای گروه مخالف «یکدست» میشوند؛ آنها هویت خود بهعنوان انسانی یگانه یا منحصربهفرد را از دست میدهند. هر قربانی میتواند جایگزین دیگری شود، گویی آنها موجودات یکبار مصرف هستند. در مرحلۀ بعدی، قربانیان «انسانیتزدایی» میشوند. آنها دیگر بهعنوان انسان ادراک نمیشوند که بتوان نسبت به ایشان احساس همدلی داشت. آنها بهراحتی میتوانند همچون اشیاء بیجان در نظر گرفته شوند، مانند یک هدف در سالن تیراندازی یا بازی کامپیوتری. در نهایت، آنها «اهریمنسان» میشوند: تجسم شیطان. کُشتن آنها دیگر یک انتخاب نیست؛ آنها «باید» نابود شوند. ادامۀ حیات آنها یک تهدید است.
مفاهیم انتزاعیِ شیطان و دشمن، به تصویر عینی از موجودیت یا نیرویی تغییر مییابد که بهنظر میرسد هستی یا منافع مهمِ پرخاشگران [آتی] را تهدید میکند. این مفاهیمِ عینیتیافته، به قربانیان فرافکنی میشوند. ما به تصویر ذهنیِ فرافکنیشده حمله میکنیم ولی آنهایی که آسیب دیده یا کُشته میشوند، افراد واقعی هستند.
خشونت داغ، ماهیتاً واکنشی است: یک موقعیت بیرونی (مانند تهدید ادراکی)، رهبر و پیروانش را به حالت جنگ سوق میدهد. شرایط بیرونی، در سطوح متعددی عمل میکنند. مثلاً پیش از جنگ جهانی اول، رقابت ارتشها باعث بیثباتی در اروپا شد. با شکلگیری ائتلاف بین کشورهای اروپایی، هر یک از طرفینْ دیگری را دشمنی خطرناک میدید. این امر سبب ایجاد ترس و انزجار فزاینده در میان رهبران و پیروان شد؛ ترس و انزجاری که به حملۀ پیشگیرانه توسط آلمان منجر گردید.
علاوه بر تفکر عامدانه و توأم با برنامهریزی که در خشونت ابزاری (سرد) دیده میشود و تفکر غیرارادی که با خشونت واکنشی (داغ) مرتبط است، میتوانیم به نوعی «تفکر رویّهای» نیز اشاره کنیم که در اجرای مأموریتهای ویرانگر دخیل است. این نوع تفکر «سطح پایین»، ویژگی افرادی است که توجه آنها تماماً بر جزئیات پروژهای ویرانگر متمرکز است که در آن مشارکت دارند. تفکر رویّهای نوعاً در میان کارگزاران یا کارمندانی دیده میشود که مأموریتهای ویرانگر را با دقت بسیار زیاد و ظاهراً بیخبر از معنا یا اهمیت آنها به اجرا درمیآورند. این افراد میتوانند عمیقاً بر کار خود متمرکز باشند (نوعی دید تونلی) و بر این واقعیت چشم بپوشند که دارند در اقدام غیرانسانی مشارکت میکنند. احتمالاً اگر آنها دربارۀ کار خود بیندیشند نیز قربانیان را بهعنوان موجودیتهای یکبار مصرف یا دورانداختنی تلقی خواهند کرد. این نوع تفکر بهوضوح در میان کارمندان دولت آلمان نازی و دَم و دستگاه شوروی سابق دیده میشد.
اگر یک اصلاحگر بخواهد افراد را از مسئولیتشان نسبت به این دو شکل از پرخاشگری خصمانه آگاه سازد، از کجا میتواند شروع کند؟ مسلماً مسئولیت خشونت سرد بازمیگردد به پدیدآورندۀ طرح بزرگ، ایدئولوژی یا حکم سیاسی که ادعا دارد اهداف مطلوب، هرگونه ابزار لازم برای دستیابی به آنها را توجیه میکنند. با این همه، خشونت گروهیْ امکانپذیر نیست مگر با همکاری پیروان، مأموران حکومتی و، در بسیاری از موارد، شهروندان عادی. حاکمان مستبد، مانند چنگیزخان یا صدام حسین، با ارادۀ آزاد کاملْ نقشهای کاملاً مدوّن را عامدانه دنبال میکنند تا از طریق غارت کشورهای ضعیفتر، به ثروت مادّی دست یابند. به همین قیاس، صلیبیّون قرون وسطی هنگام قتلعام «بیدینها» در مسیرشان برای به انجام رساندن «کار خدایی» در سرزمین مقدس، یک ایدئولوژی مشخص را پیاده میکردند. استالین و مائو نیز انقلابهای سیاسی و اقتصادی خود را از طریق مرگ میلیونها نفر از شهروندانشان تقویت میکردند.
در چنین مواردی، مؤلفانِ طرح بزرگ از نظر روانشناختی آزاد بودهاند تا دربارۀ پیامدهای انسانی اهداف خود بیندیشند. آنها میتوانستهاند هنگام تأمل دربارۀ هزینهها و منافع نقشۀ خود، قربانیان این اقدامات را در نظر بگیرند. آنها میتوانستهاند سطح بالاتری از اصول اخلاقی را بهکار گیرند که کُشتن دیگر انسانها را مجاز نمیداند؛ اما انتخاب کردند چنین نکنند.
جامعۀ بینالمللی باید این نکته را تصریح کند که آنهایی که دستورات ویرانگر را اجرا میکنند، درست بهاندازۀ آنهایی که این دستورات را صادر میکنند مسئولیت دارند. برگزاری دادگاههای بینالمللی برای مقصران قتلعامهای بوسنی و روآندا، نشان میدهد گام مهمی در قوت بخشیدن به این اصل برداشته شده است.

احساس گناه، اضطراب، شرم و بازداری
نویسندگانی مانند روی بومِیستر عقیده دارند احساس شرمْ بازدارندۀ اصلیِ رفتار آسیبرسان است، ولی این احساس بهندرت در توالی خصومت تجربه میشود. شاید افراد «پس از» انجام کاری که بهنظر آنها غلط است، احساس گناه کنند. وقتی آنها اقدامات خود را ارزیابی کرده و به این نتیجه برسند که به شخص دیگری آسیب رساندهاند و این عمدی نبوده، آنوقت ممکن است احساس گناه کنند. بار دیگری که یک موقعیت مشابه پدید آید، خاطرۀ این اتفاق میتواند بر رفتار آنها اثر بگذارد. این خاطره مانند یک بازدارنده اثر میکند چون به فرد گوشزد میکند از انجام کاری اجتناب ورزد که به تشخیص خودش، سبب خواهد شد بعداً احساس گناه کند.
فرض کنید من بهشدت از دستیارم انتقاد کنم. سپس متوجه شوم او را رنجاندهام و دچار احساس گناه شوم. این اتفاق، به شکلگیری یک قاعده منجر میشود: «در آینده، هنگام انتقاد کردن خویشتنداریِ بیشتری نشان بده». بار بعدی که دستیارم اشتباه کند و من بخواهم او را سرزنش کنم، خاطرۀ قبلی و قاعدۀ مربوط به خویشتنداری که اخیراً ساختهام کمی احساس گناه به من میدهد؛ بنابراین تکانۀ انتقادی را مهار میکنم و دیگر بر اساس آن پیش نمیروم. بهعلاوه، این قاعده را به واکنشهای انتقادیام نسبت به سایرین نیز تعمیم میدهم.
اغلب اوقات همدلی نسبت به فردی که هدف خصومت است، بدواً برای بازداری مهاجم از آسیب زدن کافی است. در درمان شناختی، ما توانستهایم با موفقیت از تکنیکهای آموزش همدلی استفاده کنیم تا به افراد خشمگین کمک کنیم راحتتر بتوانند با قربانی همذات-پنداری کنند.
آموزههای خاصی که در سنین پایین در ذهن ما فرو میشوند، چارچوبی را برای ساختن قواعدی فراهم میکنند که ممکن است رفتار بعدی ما را تحت تأثیر قرار دهند. حتی کودکان خردسال نیز تشخیص میدهند که آسیب رساندن به یک همبازی یا به دردسر انداختن او اشتباه است. ولی وقتی تکانۀ آسیب زدن به کودکی دیگر قوی باشد، آنها به خود اجازه میدهند این قاعده را زیر پا بگذارند: قدرت این تکانه میتواند توجیهی برای ابراز آن بیابد (مثلاً «اون اول منو زد»). به همین ترتیب، بزرگسالان عموماً حملات جسمی عامدانه به دیگران را بهعنوان اقداماتی غیراخلاقی برچسب میزنند. ظرفیت احساس همدلی با دیگران کمک میکند چنین چیزی در ذهن ما شکل گیرد: «این اقدام، غلط است».
گزارشهای فراوان از سربازان یا نیروهای پلیس وجود دارد که میگفتند برایشان غیرممکن بوده یک زندانی را از فاصلۀ نزدیک اعدام کنند. متأسفانه سربازان و پلیس مخفیهایی که در ابتدا با دیدن شکنجه یا کُشتار دیگران بهطور خودکار منزجر میشوند، بعد از چند مرتبه مواجهه با این قبیل صحنهها، حساسیت خود را نسبت به اقدامات وحشتناک از دست میدهند. در واقع، بعضی از آنها شروع میکنند به لذت بردن از احساس قدرت و حقانیت. این واکنش نشان میدهد احساس انزجار اولیه، با هم-ذاتپنداریِ همدلانه با قربانی مرتبط است نه با احساس گناه. وقتی هم-ذاتپنداری با قربانی از میان برود، احساس انزجار نیز محو میشود.
تجربۀ اضطرابِ ناشی از پیشبینی پیامدهای رفتار آسیبرسان باعث میشود سازوکار بازدارندۀ خودکار و مهم دیگری نیز برانگیخته شود. وقتی فردی بسیج میشود تا شخص دیگری را آزار دهد، ترس از تلافی توسط آن شخص یا ترس از تنبیه توسط مراجع قدرت میتواند تکانۀ خصمانه را خنثی کند. مثلاً کودکی که نزدیک است خواهر/برادر کوچکترش را بزند، ممکن است یک تصویر ذهنی فوری از پدر/مادر عصبانی را تجربه کرده و جلوی خود را بگیرد. ترس از خجل شدن توسط دیگران نیز مانع میشود در روابط خود با رقبا یا مخالفان، چارچوب رفتار منطقی را زیر پا بگذاریم. انگارۀ اجتماعی ما، کنترل چشمگیری بر اقدامات ما اِعمال میکند زیرا میتواند سبب برانگیخته شدن درد و شرم شود.
مقالهی وینیکات با عنوان «کودکان در جنگ»

علاوه بر بازدارندههای منفی در برابر رفتار ضداجتماعی، عوامل مثبتی نیز وجود دارند که رفتارهای مهربانانه را رواج میدهند. ما عموماً دوست داریم خودمان را انسانهایی بالغ و مهربان ببینیم. اقدامات تکانهای حاکی از ناپختگی هستند، درحالیکه خود-کنترلی باعث میشود به خودمان افتخار کنیم. خویشتنداری همچنین کمک میکند خود-انگارۀ یک انسان ارزشمند و خواستنی را دربارۀ خودمان تقویت کنیم. همۀ ما ایدئالها، ارزشها، استانداردها و انتظاراتی دربارۀ خودمان داریم که اغلب در قالب «بایدها» و «نبایدها» در نظام دستورات و ممنوعات ما گنجانده شدهاند. وقتی مطابق تصویر ذهنی مطلوبی که از خود داریم زندگی میکنیم، عموماً از خودمان خشنود میشویم و هنگامی که از آن تصویر ذهنی مطلوب منحرف میشویم، آزردگی را تجربه میکنیم. ممکن است با خود بیندیشیم که یک اقدام آسیبرسان، در شأن ما نبوده و سپس، احساس گناه کنیم و نادم شویم. در نهایت، سنجیده تصمیم میگیریم یک تکانۀ خصمانه را کنترل کنیم؛ نه بهدلیل احساس خجالت، گناه، اضطراب یا خود-انتقادگری بلکه چون میدانیم این کار شخصاً پذیرفتنی نیست.
سازوکارهای اضطراب، احساس گناه و شرم ممکن است ابراز خصومت را به تعویق اندازند، اما به عواملی که بدواً باعث خصومت میشوند دسترسی ندارند. علاوه بر این، شاید احکام الهیِ مربوط به نکُشتن یا آسیب نرساندن به دیگران مانند ترمزی در برابر تکانههای خصمانه عمل کند، اما باعث خاموشی این تکانهها نمیشود. بررسی باورها و توجیهات مسامحهآمیز که سبب میشوند این احکام را نادیده بگیریم، بسیار ضروری است.
تناقض اخلاقی: یک مشکل شناختی
در ۲۵ فوریه سال ۱۹۹۴، دکتر باروک گُلداستاین با یک اسلحۀ اتوماتیک به روی مسلمانانی آتش گشود که مشغول نماز در مسجدی در بالای مقبرۀ پاتریارک در شهر فلسطینی-نشین هِبرون بودند و حداقل ۱۳۰ نفر را کُشت یا زخمیکرد. او در نظر اسرائیلیهای شهرکنشین تُندرو یک قهرمانِ ستودنی بود و باور داشت خواست خداوند را انجام داده است. مسلمانان اصولگرا که در جریان بمبگذاری برجهای تجارت جهانی در سال ۱۹۹۳ مجرم شناخته شدند، هنگام اعلام حکم یکصدا فریاد میزدند «الله اکبر». مایکل گریفین، یکی از فعالان «مخالف سقط جنین» بود که عقیده داشت هنگام قتل پزشک کشیک در یکی از کلینیکهای سقط جنین در پِنساکولای فلوریدا، مشغول انجام یکی از رسالتهای مسیحیت بوده است.
این اقداماتِ ویرانگر، نشانگر یک تناقض هستند: یهودیت، اسلام و مسیحیت، یعنی دینهایی که این افراطگرایان برای توجیه رفتار ویرانگر خود به آنها متوسل میشدند، بر مبنای عشق و صلح بنا شده و متعهد به آن هستند. ولی ستیزهجویانِ هر یک از این ادیان، اقدامات خشونتباری مانند موارد فوق را بهمثابه «کمال» ایمان خود در نظر میگیرند نه ناقض آن. جالب اینجاست که اقدامات ویرانگر آنها بهندرت سبب دستیابی به نتایج خوبی میشود که آنها تصورش را میکنند. در واقع، اقدامات خشونتبار آنها اغلب موجب تغییر نظر اکثریت جامعه بر علیهشان میشود؛ حتی اگر زیرگروههای خودشان، آنها را همچون قهرمانْ بزرگ بشمارند.
تفکر دوقطبی در میان این دسته از مجرمان بسیار شایع است: آنها سرسختانه انگ تبهکاری را به قربانیان میزنند و از متجاوزان همچون ناجی تجلیل میکنند. این نوع تفکر دوگانه، مشخصۀ نظامهای باوری در فرهنگهای جهانی است و در این ادیانِ غالب نفوذ دارد. انجیل و قرآن، جهان اخلاق را به مقولههای مطلق «خیر و شرّ»، «خدا و شیطان» تقسیم میکنند. باورمندانی که مرتکب قتلعام شده و با این کارْ مبانی اصلی ادیان خود را نقض میکنند، قربانیان را افرادی شیطانصفت میبینند؛ و این امر از طریق چرخش معکوس منطق رخ میدهد. در جنگهای مقدس اسلامی (جهاد) و در جنگهای صلیبی مسیحیان، تعداد بیشماری از افراد متعلق به مذاهب مختلف، به نام الله یا عیسی قتلعام شدند.
واضح است که نهادهای دینی، در خوشبینانهترین حالت، فقط تا حدی موفق شدهاند مشکل خشونت فردی یا گروهی را حل و فصل کنند. اما درک روانشناسی فردیِ چنین پدیدههایی چه سودی میتواند داشته باشد؟ فرمولبندی عوامل روانشناختی که به خشونت منجر میشوند، میتواند چارچوبی برای درک خشم، خصومت و خشونت فراهم کند. سپس، این چارچوب میتواند هم راهبردهایی به افراد ارائه دهد تا به واکنشهای خصومتآمیز خود بپردازند و هم مبنایی برای حل تعارض بین گروهها و کشورها فراهم آورد.
با تحلیل ساختارهای شناختی که موجب بروز رفتار خصومتآمیز شده و آن را توجیه میکنند، میتوان تحلیل کرد که چرا اصول اخلاقیْ در کاهش رفتار خصمانه موفق نبوده است. درک تفکر و باورهای بدوی میتواند اولین گام در حل این تناقض اخلاقی باشد. وقتی ادراک فرد این باشد که خودش یا یک ارزش مقدس مورد تهدید یا بدرفتاری قرار گرفته، به تفکر مطلق یا دوقطبی بازگشت میکند. وقتی این نوع تفکر بدوی فعال شود، او بهصورت خودکار آمادۀ حمله میشود تا از ارزشی دفاع کند که سرمایهگذاری زیادی روی آن کرده است. این حالت خصمانه، زمام سازوکار تفکر شخص را در دست گرفته و سایر ویژگیهای انسانی همچون همدلی و اخلاقیات را به حاشیه میرانَد. خواه این مجرم بهعنوان عضوی از یک گروه واکنش نشان دهد و خواه بهتنهایی، نوع تفکری که فعال میشود یکی است. توالی خصومت، با «ادراک» (تجاوز) آغاز شده و تا «آمادگی، بسیج و حملۀ واقعی» ادامه مییابد؛ مگر اینکه زنجیره، جایی در این میان قطع شود.
روانکاوی در زمان جنگ

راهحلهایی برای این مشکل شناختی
در باب مشکلات روانشناختیِ بنیادین که در خشم، خصومت و پرخاشگری سهم دارند، خلاصۀ کلام این است که برای حل مشکلِ خصومت و نفرت در تعارضات بینفردی، دو مرحله وجود دارد. اولین مرحله، متمرکز است بر نافعالسازی حالت خصومت در زمانی که تحریک میشود. وقتی تعارضات شدت میگیرند، میتوان از روشهای مختلفی برای ایجاد یک دورۀ آرام شدن استفاده کرد. توجهبرگردانی نیز میتواند به نافعالسازی این حالت بدوی کمک کند. وقتی زمانِ کافی سپری شود و طرفین بتوانند دورنمای واکنشهای خود را بازبینی کنند، آنوقت میتوانند سوءتفسیرهای خود از رفتار یکدیگر را اصلاح کنند. یک رویکرد پایدارتر نیز وجود دارد که ادراک آسیبپذیری بنیادینِ افراد را هدف قرار میدهد (آسیبپذیری خودشان، گروهشان یا ارزشهای زیربناییشان). افراد بهطور کلی و همچنین رهبران یک ملّت، باید نسبت به یک موضوع آگاهتر شوند: تفکر انعطافناپذیر که در زمان تهدید، کنترل ذهن آنها را بهدست میگیرد.
آنها باید بدانند که وقتی مفاهیم مطلقِ «خوب در برابر شرّ» و «مقدس در برابر نامقدس» بر تفسیرهای آنان از رفتار دیگران مسلط است، قضاوت عقلانی به کنار خواهد رفت. آنها باید بتوانند رفتار سایر گروهها را بر اساس معیارهای عینیتر ارزیابی کنند و در برابر گرایش به منتسب ساختن آنها به مقولههای مطلق (همچون بیگانه یا دشمن)، مقاومت ورزند. و مهمتر از همه، باید آگاه باشند که توصیفشان از دیگر افراد و انگیزههای آنها ممکن است بهشدت غلط باشد و اقدام بر اساس این توصیفات، اغلب به نتایج تأسفباری منجر خواهد شد.
پژوهشهای اخیر در روانشناسی شناختی و اجتماعی، به درک ما از پردازش غیرهشیارِ اطلاعات سوگیرانه کمک فراوانی کرده است؛ بهخصوص در ارتباط با پدیدههایی همچون تعصبِ تکذیب شده و زمینهسازیِ نگرشهای خصمانه. علاوه بر این، آثار معاصر در حوزههای مردمشناسی، جامعهشناسی و علوم سیاسی، دیدگاه وسیعتری برای این تحلیل فراهم میآورند.
آثار اخیر در روانشناسی تکاملی، مقیاس زمانیِ گستردهای برای نظریهپردازی در باب رفتار انسان پیش مینهد. برخی نویسندگان که اولینِ آنها چارلز داروین است، بر این عقیدهاند که بخش اعظمی از رفتار اجتماعی و ضداجتماعی بر یک شالودۀ زیستی استوار است. انواع خاصی از رفتار «ضداجتماعی» همچون فریبکاری، تقلب، دزدی و حتی آدمکُشی ممکن است ناشی از الگوهای بدوی باشند که در دوران ماقبل تاریخ، به حفظ بقا و تولیدمثل کمک میکردند. این نویسندگان، برای رفتارهای جامعهپسند مانند همکاری، نوعدوستی و فرزندپروری نیز توضیح تکاملی ارائه میدهند. اما آنها برای موضوع مورد بحث این کتاب، یعنی تکامل الگوهای شناختی (بهویژه تفکر بدوی)، فرمولبندی ارائه نکردهاند.
سایر نویسندگان، مثل پُل گیلبرت، بر اهمیت پیوند اجتماعی در دوران پارینه سنگی تأکید کردهاند. احتمالاً در آن دوران، خطر اجتماعیِ طرد یا از دست دادن موقعیتْ بر بقا و تولیدمثل تأثیر داشته است. فشارهای انتخابی باعث شدند اضطراب اجتماعی تکامل یابد تا مانع بروز رفتاری شود که ممکن بوده با مشارکت در جفتگیری و پذیرشِ گروهی تداخل داشته باشد. فردی که بهدلیل رفتار نامطلوبْ از گروه بیرون رانده میشده، از مواهب دیگری نیز محروم میمانده؛ مثلاً از محافظت شدن در برابر حیوانات شکارچی یا دسترسی آسان به غذایی که توسط گروه جمعآوری شده بوده. چنین فردی بهدلیل آسیبپذیری در برابر گرسنگی یا حملات مهلک از جانب سایر انسانها و حیوانات، کمتر احتمال داشته بتواند جفتگیری کند و فرزندانی از خود به جا بگذارد.
شاید وجود یک سازوکار فطری که موجب ترس از طرد یا ترس از کمارزشی میشده، عامل مهمی در تقویت اتحاد گروهی بوده است. واکنشهای هیجانی و تکامل یافتۀ شرم، اضطراب و گناه، در شکلگیری بنیانی منسجم برای رفتار اخلاقی در درون گروه سهم داشتهاند. اما این سازوکار که در دوران ماقبل تاریخ احتمالاً سازگارانه بوده، در موقعیتهای معاصر تا حد زیادی بهشکل نامناسب و بیش از حد فعال است.
برخی نویسندگان نیز بر این باورند که فشارهای تکاملی، به پرورش ویژگیهای اجتماعی مطلوب کمک کردهاند. بهنظر میرسد برنامهای فطری وجود دارد که رفتار اجتماعی را تقویت میکند. وقتی انسانها یاریبخش و نوعدوست هستند، احساس رضایت میکنند؛ به همین دلیل معلمان، رهبران مذهبی و متخصصان علوم اجتماعی میتوانند از این نیروها برای مواجهه با رفتار خصمانه و ترویج رفتار اخلاقی استفاده کنند.
آشنایی با درمانگران کلینیک دیگری
روانکاوی برای مراجعان خارج از کشور
منبع
بک، آ. (۱۹۹۹). زندانیان نفرت: بنیانهای فکری استبداد و خشونت (شیوا جمشیدی، مترجم). تهران: انتشارات اسبار.