اینستاگرام و زبان درونی ما
این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «این تریگر[1] است!» آیا زبانِ درمانی نحوه صحبت ما درباره خودمان را تغییر میدهد؟ به تالیف النور مورگان است. امروزه در مکالمات روزمره عباراتی مانند «تریگر» «سمی[2]» و «خودشیفته» استفاده میشود. آیا اینها صرفاً روانشناسی عوامانه است یا در دنیای پیچیده ابزارهای مفیدی هستند؟ اگر زبان مورد استفاده در […]
سکسوالیته و روانکاوی
این مقاله ترجمهای مقالهای است با عنوان «آیا سکسوالیته با روانکاوی ارتباطی دارد؟» که در سال ۱۹۹۵ توسط آندره گرین تالیف و در مجله بینالمللی روانتحلیلی منتشر شده است. این مقاله[1] بهعنوان یک سخنرانی در زادروز زیگموند فروید در مرکز آنا فروید ارائه شده و از این فرصت برای روشنسازی برخی از سوءتفاهمات پیرامون […]
نامهربانی در عشق
گروهی از ما در روابط عاشقانه انتظار مهربانی ندارند. به نظر میرسد عدهای از ما استعداد بالایی در گرفتار شدن در روابط ناکامکننده و بیفرجام داریم. وصالهای عاشقانهی ما با امید زیادی آغاز میشوند، اما به مرور زمان، مشکلاتی از قبیل کمبود محبت، عدم صمیمیت، سردی عاطفی و خیانت پدیدار میشوند. اغلب ما می دانیم، […]
عشق به فاحشهها
این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان گونهی خاصی از انتخاب ابژه در مردان (رسالهای در روانشناسی عشق) تالیف فروید در سال ۱۹۱۰ است. تا کنون این موضوع را به نویسندگان خلاق واگذار کرده بودیم که «شرایط لازم برای عشق ورزیدن» و شرایط حاکم بر انتخاب ابژه توسط افراد و شیوهی هماهنگ کردن خواستههای تخیل […]
خاتمه دادن رابطه به دلایل جنسی
اساسیترین محک برای دوامِ هر رابطهی مدرن، معیاری است که برای یک اشرافزادهی فرانسوی در سال 1755، یا برای یک کشاورز اسکاتلندی در سال 1952، و در واقع برای اکثر افرادی که از زمان ظهور گونهی ما وجود داشتهاند، بسیار عجیب به نظر می رسد؛ اما [این معیار عجیب ]اکنون به طور جهانی پذیرفته شده است و نادیده گرفتن آن بسیار سخت است: یک زندگی جنسی فعال و رضایت بخش. اکیداً به ما توصیه شده است که ماندن دراز مدت در رابطه با کسی که با او رابطهیِ جنسی صمیمی نداریم، بسیار عجیب و غریب و حتی از جهاتی مشکوک است – و اگر اعلام کنیم بخاطر این جدا شدیم که رابطه جنسی دیگر کار نمیکرد، میتوانیم روی همدردی فوری و درک عمیق دیگران حساب کنیم. اگر به دنبال دلیل مناسبی برای جدایی هستیم، به نظر میرسد که رابطه جنسی ناخوشایند تنها چیزی است که باید ذکر کنیم.
ما احتمالاً همچنین به این نکته توجه کنیم که در این ایده چیزی غیرعادی و کمی مضحک وجود دارد. آیا واقعاً کسی را بهخاطر کیفیت یا کمیتِ حسی که فقط چند دقیقه طول میکشد و از برخی زوایا هیچگونه لذتی بیشتر از یک دسر فوقالعاده یا یک لحظهی هیجانانگیز در رقص ندارد، ترک میکنیم؟ آیا واقعاً کسی بهخاطر چیزی مانند این، زندگی فرزندانش را نابود میکند، خانوادهای را ویران میسازد، داراییها را خراب میکند و خود را به جهنم میکشاند؟ ما چقدر باید بهطور جدی به ادعاهای مربوط به رابطهی جنسی نگاه کنیم؟
قسمتی از دلیلی که ما گیج میشویم این است که رابطه جنسی هم پدیدهای فیزیکی و هم هیجانی است، این دوگانگی میتواند تشخیص جایگاه درست آن [رابطهی جنسی] را در دلایل ما برای ماندن یا رفتن دشوار کند. رابطه جنسی میتواند بهاندازه یک بازی تنیس بیمعنا باشد و یا به نظر برسد که راهی به روح و جان دیگری است. عمل یکسان است، اما اهمیت آن میتواند به طرز غیرقابلتصوری متفاوت باشد.
در این مرحله، ممکن است ادعای بزرگی مطرح کنیم: هیچکس، هرگز، به دلیل «رابطه جنسی بد» احساس نیاز به ترک یک رابطه نمیکند. اگرچه ممکن است بگویند و در درون خود قانع باشند که مشکل در معاشقه ضعیف است؛ اما [واقعیت این است که] مسئله واقعی تقریباً قطعاً در جای دیگری نهفته است و به همین اندازه، هر درجهای از عدم وجود رابطهی جنسی و یا رابطهی جنسی ناخوشایند از نظر فیزیکی میتواند قابلتحمل باشد، مادامی که چیزهای دیگری در جای خود قرار داشته باشند.
آنچه واقعاً غیرقابلتحمل است و به طور واقعی دلیل فرار است، فقدان محبت است. تمام هدف یک رابطه به احساس دیدهشدن، درکشدن، پذیرفتهشدن، تشویقشدن، مورد دلگرمی و محبت قرارگرفتن توسط شخص دیگری بستگی دارد. بدون اینها، ما واقعاً ممکن است برای طولانیمدت بهتنهایی غذا بخوریم. اما به طور اساسی، نحوه ابراز و بیان محبت بسیار متنوع است. این میتواند با دستها و لبها، با نوازشهای اروتیک و همیاری در مورد فانتزیها انجام شود. اما ممکن است راههای دیگری نیز وجود داشته باشد: این میتواند از طریق شریکی باشد که دستمان را میگیرد، یا در شب ما را در آغوش میکشد، به غمهایمان بادقت گوش میدهد یا نیازهایمان را در ذهن خود نگه میدارد. یک بوسه ملایم وقتی به خانه برمیگردیم میتواند بهاندازه رابطه جنسی کامل در تأمین یک ارتباط نزدیک معنیدار باشد.
ردکردن پیشرویهای ما در رختخواب از طرف یک شریکعاطفی و فواصل طولانی بین روابط جنسی آزاردهنده است، اما نه بهخاطر از دست دادن لذتهای فیزیکی، بلکه به این دلیل که ما درون خود یک نیاز مداوم به نشانههای محبت داریم: ما میخواهیم به طور مستقیم و تا حد ممکن مطمئن شویم که در قلب یک عاشق جایگاه بسیار مهمی داریم. در حقیقیت کمبود رابطه جنسی، بهتنهایی، نمیتواند آن مشکل اصلی باشد که ما را به جدایی میرساند. بلکه مشکل اصلی کمبود نزدیکی و محبتِ ناشی از عدم وجود آن [رابطهی جنسی] است.
بدرود لکان
فیلم خداحافظ لکان (2022) به کارگردانی ریچارد لس و با بازی دیوید پاتریک کلی و ایسمینا مندس که امتیاز ۸.۱ را از کاربران IMBD از آن خود کرده است؛ فیلمیست که با تیزبینی واقع گرایانه و تخصص هنری، تقلای زن جوانی به نام سریما را به تصویر میکشد که تلاش میکند بفهمد چرا مسیر مادریاش به بنبست غیرقابل تحملی رسیده است. به دنبال دو سقط جنین و از دست دادن احتمالی ازدواجش، سریما در سال 1972 به پاریس سفر میکند تا تحت درمان روانکاوانه با روانکاو فرهیختهی فرانسوی، ژاک لکان قرار گیرد. تحلیل او تلاشی برای کمک به سریما برای حل این معماست: چرا مادر شدن به ظاهر غیرممکن شده است؟ لکان با برانگیختن کنجکاوی سریما در مورد آنچه که ظاهراً به موقعیت فعلی او در زندگی منجر میشود، به جای تشخیصگذاری روانپزشکی مستقیم، او را به چالش میکشد تا به مسائل مهمتر بپردازد. این فیلم با الهام از داستان بتی میلان، روانکاو و نویسنده برزیلی، ساخته شده است. در واقع خداحافظ لکان بر اساس نمایشنامهی بتی میلان با عنوان «خداحافظ دکتر» و رمان «طوطی لکان» است که در آن میلان کار تحلیلی خود را بازگو میکند. در ادامه ترجمهی نقدی را که بر این فیلم در مجلهی «مجله انجمن روانکاوی آمریکا» نوشته است، میخوانیم.
خداحافظ لکان، فیلمی از ریچارد لدس، چیزهای زیادی به بینندهی روانتحلیلی ارائه میدهد. این فیلم، نسخهای تخیلی از درمانیست که توسط ژاک لکان در دهه 1970، انجام شده است و بر دو روایت از بتی میلان (بیمار در حال درمان) تکیه دارد. میلان که خود روانپزشک و تحلیلگر لکانی است، نمایشنامه خداحافظ دکتر (2008) و رمانی به نام طوطی لکان (1997) نوشت که هر دو اثر بر مبنای درمان میلان و همکاری بعدی او با لکان است. من فیلم را از دیدگاه خود بهعنوان یک تحلیلگر که عمدتاً در سنت روانشناسی ایگو فرویدی آموزش دیده است، مرور خواهم کرد و برخی از افکار مربوط به تکنیک، روال بیماریزایی، تحول و فرهنگ را ارائه خواهم کرد.
مشکل دوباره به خوابرفتن
برای آن دسته از ما که در ذهن چیزهای زیادی برای فرار داریم، و این ما را میترساند، دورهای از شب وجود دارد که مشکلات خاصی ایجاد میکند و بیخوابی وحشتناک ما را شدت میدهد.
در طول روز، میتوانیم بهخوبی با آن موضوعات درون ذهنمان کنار بیاییم. چیزهای زیادی وجود دارد که میتوانیم از آن برای پرتکردن حواسمان استفاده کنیم: افراد دیگر، اینترنت، اشتغال ذهنی با یک بشقاب لبپَر شده، یا یک اتاق نامرتب، اخبار. اگر از روشهای درستی استفاده کنیم،تقریباً همیشه، میتوانیم یکقدم از لایهی افکار شخصی ناراحتکنندهای که جایی در اعماق ذهن ما قرار دارند فاصله بگیریم.
(دوری از افکار ناراحتکننده) در برخی از قسمتهای شب نیز میتوانند قابلکنترل باشند؛ بهعنوان مثال بخشهایی از شب که در خواب عمیق به سر میبریم و بنابراین به طور مفیدی چیزهای آزار دهنده، جدا میشویم. ناهوشیاریِ کامل، مانند بیداریِ کامل، به «ما» اجازه میدهد تا با «ما» نباشیم. بینشهایی به شکل استعاری برای ما بدون تحمیلشان به معنای واقعی کلمه به ما (رؤیاها). تا جایی که با موضوعات بسیار شخصیتر مواجه میشویم، فقط این مواجهه باید را در قالب رویاهایی صورت گیرد که بسیار خیال پردازانه هستند؛ و بینشها را به شکل استعاری به ما منتقل میکنند، بدون آنکه این بصیرتها را به معنای واقعی کلمه به ما تحمیل کنند.
مشکل زمانی پیش میآید که آنقدر بدشانس باشیم که ساعت سه و نیم یا چهار صبح از خواب بیدار شویم. لباسخواب پوشیده، در تاریکی، شاید کاملاً تنها، در جایی بین خویشتنداری عقلانی روز و ناآگاهی گیجی داروی خواب معلق هستیم. اینجا لحظهی شروع حمله است. حال چارهای نداریم جز اینکه بدون دفاعهای رایجمان با عناصر پرآشوب درونِ روان خود روبرو شویم. خویشتن (self) مسلط و رهبر ما تنبل و گیج شده است. ما فاقد تجهیزات حواسپرتی هستیم. بهسختی ناممان را یادمان میآید، چند ساله هستیم یا در کدام قاره زندگی میکنیم. آنقدر خستهایم که نمیتوانیم بایستیم و از دریچه عملگرایی، صبوری و خردورزانهی روز به مسائل نگاه کنیم؛ اما از بازگشت به سیاهیِ مداوم ناخودآگاه نیز جلوگیری میکنیم، در عوض در فضایی چسبناک و قیرمانندی به دام افتادهایم: مانند اضطراب و ترس.
تمام ِوحشتِ ازلیِ درونمان که معمولاً برای فرار از آن سختکوشیم، تمام غم و اندوه دوران کودکی، خاطرات نصفهو نیمه در مورد از دستدادن، ظلم و غفلت که نمیتوانیم آن را به هیچ رویداد خاصی ربط دهیم، احساسات از شرم و درد که با آن روبهرو نشدهایم، احساسی از پلید بودن که برایمان معنادار نیست، اشکهایی که نریخیتم، گریههایی که نکردیم، سردرگمی که از ابتدا با آن خلوت نکردهایم؛ همهی اینها به هم میآمیزد و به ما حمله میکند، و درحالیکه بقیه دنیا در خوابند، این فکر و خیالها توجه ما را به خود جلب میکنند.
گیر افتادهایم. نه میتوانیم رختخواب را ترک کنیم ،چرا که روز آینده را تبدیل به فاجعه میکند؛ آنقدر هم خسته نیستیم که بتوانیم دوباره به خواب برویم، همانطور که سر شب راحت به خواب رفتیم و از ساحت آگاهی به ناآگاهی پرتاب شدیم. ما باید سعی کنیم با پای پیاده، خیلی آهسته و با کولهپشتی به سمت ناهوشیاری برگردیم، و در طول این سفر، مدام توسط ارتشی از افکار شروری که بر روی پل میان روز و شب ساکن هستند، مورد آزار و ذیت قرار میگیریم. هر بار که میخواهیم به هیچ فکر نکنیم و هیچ نباشیم، یک احساس یا ایده جلوی آرامشمان را می گیرد. با اشکال ترسناکی مواجه میشویم و دل و جرات الازم برای نگاهکردن به آنها را نداریم، یا آنقدر خوابآلودهایم که ما را از نیاز به این کار رهایی بخشد.
بنابراین بقیه شب در رفتوآمدهای بیهوده و بیقراری در جستجوی بیداری کامل یا ناهوشیاری کامل میگذرد
ناهوشیار و زمان از نگاه آگدن
این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «بازاندیشی مفاهیم ناهوشیار[1] و زمان تحلیلی» تالیف توماس آگدن در سال ۲۰۲۴ است.
چکیده:
نویسنده روشهایی را برای بازاندیشی در مورد مفاهیم ناهوشیار و زمان در فضای تحلیل، از جمله وجود ناخودآگاه، پیشنهاد میکند. فروید (۱۹۱۵) بیان داشت که موفقیت تفکر روانکاوی در استنباط در مورد ناهوشیار بیمار، وجود ناهوشیار را «غیرقابل انکار» میسازد. نویسنده معتقد است که این موفقیت وجود ناهوشیار را تصدیق نمیکند؛ بلکه استنتاجاتی که فکر میکنیم در مورد ناهوشیار انجام میدهیم، استنتاجاتی در مورد هوشیاری هستند – یعنی کل تجربیات ما از تفکر، احساس، ادراک، مشاهده و برقراری ارتباط با خودمان.
سپس نویسنده نظرات خود را در مورد دومین مفهوم تحلیلی، یعنی تجربهیِ زمان در بستر تحلیل، ارائه میدهد. او معتقد است که دو نوع تجربهیِ جداییناپذیر از زمان تحلیلی وجود دارد که در یک رابطهی پویا با یکدیگر قرار دارند: زمان دیاکرونیک[2] (زمان ساعت) و زمان سینکرونیک[3] (زمان رؤیا). در زمان دیاکرونیک، زمان متوالی است؛ یعنی یک چیز به چیز دیگر منجر میشود. در زمان سینکرونیک، تمام زمانها در زمانِ حال گنجانده شده است. در تحلیل، ترومای دوران کودکی برای اولین بار (در زمان سینکرونیک) در ذهنیتی تجربه میشود که به صورت مشترک توسط بیمار و تحلیلگر ایجاد شده است[4].
در سالهای اخیر، توجه من به مفاهیم بنیادینِ زیربنایی در شیوهی تفکر تحلیلیام جلب شده است. با بررسی این مفاهیم، به بازاندیشی دربارهی ناهوشیار و زمان در بستر تحلیل روی آوردهام. در این مقاله، مجموعهای از اندیشههای مبتنی بر حدس و گمان را بهعنوان رویکردی شخصی برای بازنگری در این دو مفهوم روانکاوی ارائه میکنم. هدف این مقاله نه اقناع، بلکه برانگیختن پاسخهای خلاقانه است.
مفهوم ناخودآگاه
شاید برای یک روانکاو این که گفته شود «چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد»، کفرآمیز به نظر برسد. هر چه باشد، فروید و تقریباً تمام روانکاوان گذشته و حال استدلال میکنند که مفهوم فروید از ناخودآگاه، روانکاوی را تعریف میکند. این دیدگاه را تصدیق میکنم. با این حال، معتقدم که چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد. احتمالا در ابتدا پذیرفتن آن دشوار باشد، به ویژه برای روانکاوانی که در سرتاسر زندگی خود از این ایده در تمام جنبههای تفکرشان استفاده کردهاند. خواننده ممکن است بپرسد، چگونه ناهوشیار می تواند فقط یک ایده باشد در حالی که چنین شفافیت فکری را به ارمغان آورده است؟ خواننده همچنین ممکن است با این ایده که ناخودآگاهی وجود ندارد، مخالفت کند و بگوید که ناهوشیار ممکن است یک چیز نباشد، اما قطعا یک تجربه است. میپرسم، «به چه تجربهای اشاره میکنید؟» و خواننده ممکن است بگوید که رؤیا چنین تجربهای است. من پاسخ میدهم: رؤیاهایی که به یاد میآوریم پدیدههای هوشیارانه هستند و آنهایی که نمیتوانیم به یاد بیاوریم، افکار فراموش شدهای هستند، مانند سایر افکار یا تجربیاتی که نمیتوانیم به خاطر بیاوریم.
فروید (۱۹۱۵) ادعا میکند که وجود ناهوشیار به دلیل معانی قابل دسترس برای آگاهی هوشیار، هنگام استفاده از این مفهوم، «غیرقابل انکار» است:
کسب معنا، دلیلی کاملاً موجه برای فراتر رفتن از محدودهی تجربهی مستقیم [برای توجیه پذیرش وجود ناهوشیار] است. علاوه بر این، هنگامی که معلوم شود فرض وجود ناهوشیار به ما امکان میدهد، رویهی موفقی برای تأثیرگذاری نتیجهبخش بر روند فرآیندهای هوشیارانه [به عنوان مثال، درمان روانکاوانه] بسازیم، این موفقیت مدرکی غیرقابل انکار برای وجود آنچه فرض کردهایم به ما داده است. (۱۶۷)
به عبارت دیگر، ادعای وجود ناهوشیار بر این اساس است که این فرضیه در کمک به درک ما از معانی تجاربِ فراتر از آگاهیِ هوشیار موفق بوده است. من پیشنهاد میکنم که ناهوشیار یک ایده است، یک ایده درخشان، اما یک موجودیت نیست، حتی اگر این ایده به ما کمک کند تا استنباطهایی در مورد معانی تجربهمان داشته باشیم، همانطور که هنگام استنتاج در بستر تحلیلی انجام میدهیم.
ناخودآگاه، برای فروید (۱۹۰۰، ۱۹۱۵)، قلمرویی است که در خارج از آگاهی هوشیارانه وجود دارد و در آن افکار، احساسات و فانتزیهای غیرقابل قبول، تکانشی، ممنوع، تهدیدآمیز، شرم آور و آکنده از گناه «سکنی» گزیدهاند. اما با وجود پافشاری فروید بر این مدل ذهن، باید تشخیص دهیم که این قلمرو یا حوزه، استعارهای است که در آن جنبههای هوشیار و ناهوشیار ذهن وجود دارند یا خیر. این استعاره، نقشهای از ذهن نیست؛ زیرا هیچ «آنجایی» برای نقشه برداری وجود ندارد. هیچ چیز نمیتواند در آنجا رخ دهد، زیرا آنجا وجود ندارد.
بخش زیادی از زندگیام را صرف فکر کردن به ناهوشیار کردهام، گویی در «زیر» ذهن هوشیار وجود دارد، مکانی «عمیقتر» که در آن تفکر فرآیند اولیه و کیفیتی از بیزمانی غالب است. ذهن ناهوشیار را به عنوان زیرزمینی تصویر کردهام که افکار و احساسات سرکوبشده در آن دفن شدهاند و برای ورود یا بازگشت به قلمرو هوشیارنهی «زمان ساعتی» و تفکر فرآیند ثانویه به در میکوبند (که توسط سانسور اداره میشود).
من دریافتهام و هنوز هم درمییابم که مفهوم ناهوشیار در تفکرم در مورد آنچه در یک جلسه تحلیلی و در زندگی روزمرهام رخ میدهد ضروری است. بدون آن نمیتوانستم کار تحلیلگریام را انجام دهم. اما اکنون باید به خودم یادآوری کنم که ناهوشیار فقط در داستانی که فروید و متفکران روانکاوی بعدی خلق کردهاند وجود دارد.
هیچ «دنیای درونی» (درون چه چیزی؟) وجود ندارد، و روابط ابژهای نیز در درون آن وجود ندارد، و همچنین هیچ عنصر آلفا، عنصر بتا، یا تابع آلفایی وجود ندارد؛ هیچ اید، ایگو، یا سوپرایگویی، رانهی زندگی و رانهی مرگی و غیرهای وجود ندارد. همه اینها شخصیتها، نیروها و سازمان دهنده هایی در داستانهایی هستند که توسط روانکاوان نوشته شدهاند.
نامی که به ناهوشیار میدهیم گویاست: «نا» (بدون) آگاهی هوشیار است، اما ماهیت این «نا» را نمیدانیم. ما هرگز دانش مستقیمی از آن نداریم. ما با استنتاج، همانطور که روایتهایی را در مورد معانیای که در «آن» میخوانیم، خلق میکنیم، «فکر میکنیم که دربارهاش میدانیم». اما معانیای که خلق میکنیم، دلیلی بر وجود یک قلمرو ناهوشیار نیستند. یک قلمرو از ذهن چیست؟
رویای فرویدی
در این مقاله بخش هایی از درسگفتارهای مقدماتی روانکاوی دربارهی رویا که توسط هویتسون در سال ۲۰۱۰ آماده شده است خلاصه و ترجمه کردهایم.
از آنجاییکه هدف از این سخنرانیها آشنایی خواننده با نظریه روانکاوی است، نیازی به خلاصهکردن متن نیست، فروید خود بهترین مقدمه را برای آثار خود ارائه کرده است. بنابراین، آنچه در ادامه میآید فهرستی از برخی از استدلالها علیه روانکاوی است که فروید با آنها روبرو میشود و سعی میکند در گفتگوهای خود با یک «شخص بیطرف» به آنها پاسخ دهد. در این مقاله به رویاها پرداختهایم.
رؤیاها بیش از حد نادقیق و نامشخص هستند که نمیتوانند هدف هر تحقیق علمی باشند.
فروید میگوید اولاً که همان استدلال مورد استفاده برای توجیه مطالعه پاراپراکسیها را میتوان دوباره در اینجا مورد استفاده قرارداد، بزرگترین اکتشافات میتوانند در پشت کوچکترین نشانهها پنهان شوند. با توجه ویژه به رؤیاها، می توان فهمید که همهی رؤیاها مبهم نیستند، و حتی در مورد رؤیاهایی که نامشخصاند، موضوعات دیگر پژوهشهای علمی نیز (مانند وسواس و هذیانهای روانپزشکی) به همان اندازهی رویاها نامشخص هستند (ص.84-85).
آیا رؤیاها نتیجه محرکهای حسی بیرونی در هنگام خواب هستند؟ بهعنوانمثال، من ممکن است خواب ببینم که ناقوس کلیسا را میشنوم، اما در واقع زنگ هشدار من باشد.
فروید میگوید که ممکن است واقعاً تأثیری وجود داشته باشد، اما اهمیت آن اندک است. جز در موراد محدود ،ما،اغلب ،در اشاره کردن به محرکهایی که رویاها را ایجاد می کنند، ناتوان هستیم؛ همین موضوع میتواند باعث شک ما در مورد اهمیت محرکهای بیرونی بشود. در هر صورت، با در نظر گرفتن مثال زنگها و ساعت زنگدار، این فقط میتواند بخش کوچکی از رؤیا را توضیح دهد، به ما کمک نمیکند که اکثریت قریب به اتفاق آن را توضیح دهیم. (ص 94-96).
در مورد این ایده که رؤیاها نشاندهنده محرکهای درونی بدن هستند، چه میتوان گفت، بنابراین اگر در خواب مسیرهای طولانی و پیچدرپیچ را ببینید، به این معنی است که رودههایتان بر شما تأثیر میگذارد.
فروید میگوید که این مشابه همان ایرادی است که در بالا ذکر شد. ما فقط میتوانیم به تأثیر محرکهای درونی در رؤیاهای خاص اشاره کنیم. علاوه بر این، رؤیاها در واقع فقط محرک را بازتولید نمیکنند: در کار کردن با رویا باید با چیزی فراتر از خود آن کار کنیم؛ آن را در بافت دیگری قرار دهیم؛ رویا تلویحا به چیز دیگری اشاره دارد (کنایه از چیز دیگری است)؛ با چیز دیگر جایگزین میشود. محرکهای جسمی یا حسی ممکن است رؤیا را تحریک کنند، اما نمیتوانند به در مورد اینکه رؤیا چطور خودش را تنظیم میکند، چیزی به ما بگویند (ص 96).
چگونه میتوان با تداعی آزاد به معنای رؤیا رسید؟ چطور ممکن است چیزی به ذهنتان برسد در حالیکه رؤیاها آنقدر بدجنس[1] و نامشخص هستند؟ حتی اگر چیزی به ذهنتان برسد، چطور میتوان مطمئن شد که آنچه به ذهنتان میرسد، اهمیت دارد؟
فروید به ما میگوید وقتی از فرد خواسته میشود که در مورد چیزی تداعی کند، «هیچچیز» به ذهنش خطور نمیکند. ما باید کمی به آنها فشار بیاوریم، به آنها بگوییم که حتماً به چیزی فکر میکنند. این ترفند معمولاً جواب میدهد، بهآرامی اما مطمئناً تداعیها شروع به ظهور میکنند. در دسترسترین آنها خاطراتی از روز قبل است که رؤیاپرداز با رؤیای خود مرتبط میکند. در مورد سئوال دوم، اینکه آنچه ممکن است در تداعیها بیاوریم ممکن است تصادفی و بیفایده باشد، فروید میگوید که اگر فکر میکنید که ارتباط یک فرد با محتوای رؤیاهایش بیاهمیت است، به طرز مضحکی بر این دیدگاه تاکید دارید که زندگی ذهنی غیرجبری[2] است؛ به این معنا که شما بی هیچ دلیل مشخصی هنگام انجام کاری خاصی، فکر د ر ذهن تان دارد (مترجم؛ یعنی با توجه به جبر گرایی حتما در همراهی یک فکر و کار خاصی دلیلی وجود دارد) . اراده آزاد خود را بسیار زیاد ارزیابی میکنید. فروید معتقد است که باید به این واقعیت احترام بگذارید که وقتی از کسی میپرسید که با این، آن یا دیگری چه ارتباطی دارد، آن ارتباط همان چیزی است که در آن زمان به ذهنش میرسد و نه چیز دیگری. (p. 06)
احساس گناه بیدلیل
احساس گناه، احساس خفهکنندهای که در آن انتظار و ترس با شرم و افسوس در هم میآمیزد، هرگز خوشایند نیست، اما (حداقل در بیشتر موارد) میتوانیم، روی یک موهبت کوچک حساب کنیم، این که دستکم میدانیم در مورد چه چیزی احساس گناه میکنیم؛ به عنوان مثال احساس گناه درباره پیامی است که فرستادیم، یا بحثی که شروع کردیم، یا تماسی که پاسخ ندادیم، یا رفتار پرخاشگرانهای که ابراز کردیم و غیره.
اما موقعیتهای دیگری نیز وجود دارد که ماهیت غیرمعمولتر و در عین حال بسیار ناخوشایندتری دارند؛ زمانهایی که احساس گناه به شدت به ما چسبیده اما نمیتوانیم به موضوعی که باعث احساس گناه در ما شده فکر کنیم. ما همیشه این اقبال را نداریم که بدانیم در مورد چه موضوعی احساس گناه میکنیم. ما به خودی خود احساس گناه میکنیم: یک حس مبهم، غیرقابل جبران و در کل هولناک، که به ما امکان اعتراف کردن، یا حل و فصل کردن، فرصت نام بردن از گناهان و توبه کردن از آنها را نمیدهد، چنان خورهای که به جانمان افتاده و رهایمان نمیکند.