سادیسم اخلاقی
این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان تو به من صدمه زدهای! : «تأملات بالینی بر سادیسم اخلاقی» تالیف کوردلیا اشمیت-هلرائو، تحلیلگر آموزشی و ناظر بالینی موسسه روانکاوی بوستون و انجمن روانکاوی سوئیس، است. نسخهای از این مقاله در کنگره بین المللی انجمن روانکاوی در برلین در 26 ژوئیه 2007 ارائه شده است.
سوار هواپیمایی از نیویورک به بوستون بودم. سه ردیف جلوتر از من، مادری دیده میشد که با پسر بچه چهار-پنجسالهاش بهنوعی درگیر بحث بود. پسرک فریاد زد:«تو به من صدمه زدهای!» و مادر در پاسخ به او توضیحی داد. پسرک همچنان اصرار داشت:«تو به من صدمه زدهای!»، و صحبتهای بیشتری میانشان صورت گرفت. او مدام شکایت میکرد: «تو به من صدمه زدهای.» سرانجام مادر ساکت شد. در طول پرواز پسرک با لحنی طلبکارانه تکرار کرد: «تو به من صدمه زدهای». گاهی اوقات مکث میکرد، اما دوباره تکرار میکرد تا این که یک ساعت بعد به بوستون رسیدیم. «تو به من صدمه زدهای!»
این تعامل مرا به یاد بیمارانی انداخت که دقیقاً همان کاری را انجام میدهند که این پسرک انجام داد: ما را سرزنش میکنند و به دلیل آسیبی که به آنها رسیده، نمیتوانند دست از سرزنش ما بردارند. بهمنظور تشریح پویایی کلی که صحبت آن به میان آمده است، اجازه دهید موقعیتی معمولی را با بیمارم، پیتر، ترسیم کنم. پیتر متأهل و در اواسط دههی چهارم زندگیاش است، دوقلوهای پنجساله دارد و وکیلی سختکوش و صاحب یک زندگی موفق است. او درحالی که افسرده و عصبانی بود به رواندرمانی مراجعه کرد؛ زیرا علیرغم تمام تلاشها و مراقبتهایش از همه، دائماً احساس میکرد که همسرش، موکلینش و حتی دو فرزند خردسالش ناعادلانه و با حق نشناسی با او رفتار میکنند. حتی همین واقعیت که به او توصیه شده بود «به تحلیل برو»، او را آزردهخاطر کرده بود.
دیری نمیپاید که ما دو نفر نیز وضعیتی مشابه میان خود مییابیم. من مداخلهای کوچک انجام میدهم، حتی چیزی که به نظر اهمیتی جزئی دارد، و پیتر احساس میکند که آسیبدیده است. او که ظاهراً از کار اشتباه من منزجر شده است (احساسی بیشتر از زخمیشدن یا رنجش داشتن)، میگوید: «تو به من صدمه زدهای». من احساس صدمه دیدن در او را تصدیق میکنم. او به طعنه میگوید: «این همان چیزی است که گفتم!». «و…؟»
من عین کلامش را تکرار میکنم: « و….؟». پیتر به من خیره میشود. با صدای بلند به او میگویم:«تعجب میکنم که چه چیزی اینقدر آزاردهنده بوده است». پیتر میگوید «واضح نیست؟»، «تو به من صدمه زدهای! من تعجب میکنم که چگونه میتوانی این را بگویی». تمام تلاشها برای کاوش و شفافسازی با شکست مواجه میشوند. پیتر اصرار دارد که من در طول این جلسه و جلسات بعدی به او صدمه زدهام.
دراینمیان، خودِ این رویداد نیز مبهم شده است. من زیر رگبار حملات بیمارم هستم. نگاهش در من رخنه میکند و بهوضوح از کشمکش من با این پیچیدگی لذت میبرد. احساس میکنم باید عذرخواهی کنم، اعتراف کنم که به او صدمه زدم، توضیح دهم که چگونه توانستم این کار را انجام دهم (درحالی که نمیخواهم چنین کنم). همان قدر که اهمیت این کنشنمایی[1] (بیش از پیچیدگی خود امر کنشنمایی) را درک میکنم، بهناحق احساس اتهام میکنم. ادعای او مبنی بر این که توسط من مورد بیرحمی قرار گرفته است، من را در موقعیتی بیرحمانه قرار میدهد. هر چه میگویم، او همچنان تلاش میکند من را در کنجی گیر بیندازد، به این امید که من را بهزور مقابل خودش به زانو دربیاورد، در حالیکه به من میگوید از تکنیک بدی استفاده میکنم و اینهمه پول را برای هیچ میپردازد. «تو به من صدمه زدهای!» درحالیکه سعی میکنم حس او را از آنچه در حال رخدادن است آگاه کنم و جنبههای تعامل خاصی که درگیرش هستیم را تعبیر کنم، او اینگونه پاسخ میدهد: «قرار است من برای تو متأسف باشم؟ به سؤال من جواب ندادی! چطور توانستی این کار را بکنی؟!»
پس از مدتی، به نظر میآمد کار پیتر تمام شده است، و سرزنش از دایره توجه او ناپدید میشود؛ (اما سرزنش بهراحتی در دسترس است، تا هر زمان که با هدفی مطابقت داشت دوباره مورد استفاده قرار گیرد). احساس میکنم بینش واقعی به دست نیامده است و اندکی بعد، پس از مداخلهای دیگر از جانب من، مطمئناً وارد چرخهی دیگری از این نوع خواهیم شد که در آن من را با اتهاماتش مورد آزار و اذیت قرار می دهد و این آزار و اذیت را با این اتهام توجیه میکند که من پیش تر به او صدمه زدهام.
همهی ما بیمارانی را دیدهایم که برای مدتی طولانی، پیش از پرداختن به این ایده که چنین کنشنماییهایی دارای معنا هستند، برای مدت طولانی درگیر این نوع تکرارها با ما (درمانگر) هستند. البته میتوان وقوع آنها را از زوایای مختلف درک و مفهومسازی کرد. مسائل خودشیفتگی همیشه مطرح هستند، همانطور که فانتزیهای سادومازوخیستیک[2] بدوی در انتقال با تحلیلگر به چشم میخورد. مشاهده پیروزمندانه تحقیر شدن ابژه، در برابر احساس کوچک بودن، درماندگی و عدم کنترل آنچه در حال وقوع است بهعنوان دفاع مانیک عمل میکند.
کارکرد این تکرارها به طور گسترده در ادبیات مورد بحث قرار گرفته است. در اینجا میخواهم خودم را به یک جنبه خاص محدود کنم و در عین حال تمام نفعهای ثانویه دیگری را که بخشی از این نزاعها را تشکیل میدهند، کنار بگذارم. هر زمان که با بیمار در این نوع کشمکش قرار میگیرم، با تکیه بر احساسات انتقال متقابل خود، از آنچه که سادیسم اخلاقیِ [3]بیمار مینامم، بسیار تحتتأثیر قرار میگیرم. برای مثال، با ارضای شدید سادیسم است که پیتر شعور روانکاوانه من را درهم میشکند و باعث میشود احساس بدی به من دست دهد؛ چطور میتوانم اینقدر بیاحساس، بیفکر و به لحاظ تکنیکی دست و پاچلفتی باشم که چیزی بگویم که او را این اندازه آزار دهد، چیزی که او آماده شنیدنش نبود و نمیتوانست تحملش کند؟[4]
بیمار من صرفاً قصد تحقیر من را ندارد. بلکه انگار میخواهد احساس گناه را به شعور تحلیلی من تحمیل کند. اگر یک فرد مازوخیستیک اخلاقی بگوید: «من همه کارها را اشتباه انجام دادم، نباید این کار را میکردم، من آدم بدی هستم»، فرد سادیستیک اخلاقی میگوید: «تو همه کارها را اشتباه انجام دادی، نباید این کار را میکردی، آدم بدی هستی!»
تداعی آزاد با رویکرد ایگو
این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «نگاهی به روشی که بیمار از تداعی آزاد استفاده میکند: یک رویکرد روانشناختی ایگو» تالیف فرد بوش، تحلیلگر آموزشی و ناظر بالینی در موسسه روانکاوی میشیگان، در سال ۱۹۹۷است.
اگرچه بیشتر روشهای «گوشدادن» به منظور کشف فانتزیهای[1] ناهشیار طراحی شدهاند، اما با توجه به نقش فراگیری که ایگو در فرایند تداعی آزاد دارد، روشهای گوش دادن به اثرات ایگو رشد اندکی داشته است. ایده اصلی این مقاله چنین است که گوشدادن از دیدگاه ایگو به تحلیلگر فرصت این را می دهد تا با آنچه که بیمار آماده درک آن است، نزدیکتر کار کند. در این مقاله به تفضیل تکنیک بالینی را از منظر روانشناسی ایگو بررسی؛ واین تکنیک را با تکنیک وابسته به خواندن نشانهها و نمادهای ناهشیار[2] مقایسه میکنیم.
رمزشناسی[3]، مطالعه نشانهها و نمادها، از دیرباز بر روش روانکاوانه کار با تداعیهای آزاد تسلط داشته است. در حالیکه این روش برای کشفِ بازنماییهایِ ناهشیارِ در ظاهر متداول ایدهآل بود، اما برای کار در یک چشمانداز روانشناختی ایگو مناسب نیست. این دیدگاه اخیر، تداعیهای بیمار را به دو صورت میبیند: (۱) هم به مثابهی گرگهای تمثیلی (ناهشیار) در لباس گوسفند (هشیارانه)، همانطور که فروید (1900، ص 183) رؤیاها را در نظر میگیرد، و هم (۲) بهعنوان سازههای ایگو که از طریق لنز ارزیابی خطر فیلتر شدهاند. با نظارت دقیق بر سطح تداعیهای بیمار، تحلیلگر در مدلی نزدیک به تجربه حل تعارض که توسط ایگو میانجی میشود، کار میکند. همانطور که در جاهای دیگر اشاره کردم، این موضوع در «مجاورت» مفاهیم پیشین است و به زعم من باید مورد توجه تحلیلگران قرار گیرد (بوش 1993).
کشف تاریخی فروید از ناهشیار در سیمپتومها[4]، رؤیاها و زبان روزمره منجر به نظریه و روشی درمانی شد که هرگز به طور کامل رها نشد (بوش 1992؛ گری 1982). روش فروید بر اساس ویژگیهای درمانی برونآوری[5] فانتزیها و عواطف ناهشیار به هشیاری است. این روش بر این نظریه استوار است که لیبیدوی مسدود شده[6]، عامل ایجادکننده اضطراب و سیمپتوم است. نظریهای که ریشههای اولیه خود را در درمان تخلیه هیجانی[7] دارد (بروئر و فروید 1895). در این مدل، کشف ناهشیار وظیفه اصلی تحلیلگر است که در تضاد با چیزی است که من بهعنوان روش روانشناختی ایگو مطرح میکنم. در این روش از تداعیهای بیمار بهعنوان «متنی برای خواندن» استفاده میشود. این روش اخیر شباهتهایی به نظریه ادبی نقد جدید[8] دارد که بر اساس آن متن «یک موضوعِ محصور در خود دارد[9]؛ که در وجودِ منحصربهفرد متن دست نخورده باقی میماند» (ایگلتون 1983، ص 47). به طور خلاصه و ساده، هدف پرداختن به تفاوت میان «آنچه میتوان در یک متن خواند» در برابر «آنچه در آن مستتر شده»، است. این تفاوت در گوشدادن تحلیلگر نیز مشهود است؛ از یک سو وقتی بیمار (مثلاً) درحالیکه یک طوفان «برفی» را توصیف میکند، ممکن است سعی کند تحلیلگر را فریب دهد (در اینجا تحلیلگر بهعنوان نوعی لرزهنگار ناهشیار عمل میکند) (در اینجا مفهوم دیگری در کلام بیمار مستتر است، مترجم) و از سوی دیگر، برای آنچه که در استفادههای داوطلبانه، هشیارانه و پیشهشیارانه از روش تداعی آزاد روشن میشود (در اینجا کلام دقیقا همانچیزی است که بیمار دربارهی آن حرف میزند، مترجم).
رویکرد روانشناختی ایگو
به اعتقاد من دوران مدرن رویکرد روانشناختی ایگو به روانکاوی بالینی با کار پل گری (1973، 1982، 1986، 1987، 1990الف، ب، 1992، 1994) و با کار آنتون کریس در مورد تداعی آزاد آغاز میشود. (1982، 1983، 1990، 1992). درحالیکه بدیهی است که اشخاص بسیاری، چه قبل و چه بعد از این نویسندگان، در مورد استفاده از ایگو در درمان روانکاوی نوشتهاند؛ گری و کریس نظاممندترین افراد در برخورد با این موضوع بودهاند. من در مورد مشارکت آنها به طور مفصل در جای دیگری نوشتهام (بوش 1992، 1993، 1994، 1995، الف، ب،ج، د).
دروغگویی به معشوق
در نگاه اول یک لحظهی شاعرانه به نظر میرسد. دو عاشق فداکار در سالنی زیبا یکدیگر را در آغوش میکشند و نوازش میکنند. لحظهای کهزیباترین روزهای زندگی ما را یادآوری میکند، زمانی که با اعتماد و مهر به آغوش کشیده میشویم، همچون کودکی آسیبپذیر، در آغوش کسی هستیم که دوستش داریم.
سپس متوجه عنوان نقاشی، «دروغ»، میشویم و با این تلنگر، حال و هوا عوض میشود، و به گذشته پرتاب میشویم، انگار که کرمی در ناهارمان پیدا کرده باشیم. دیگر از آن سکانس باشکوه و شاد خبری نیست، این یک نمایش جهنمی از وحشتناکترین احتمالات روابط است. همه ترسهای ما که بیرون از صحنه خواب بودند، ناگهان در زندگی سر باز میکنند:مردی به زنی گفته که او را میپرستد، اما او در واقع از زن برای رابطه جنسی استفاده میکند. زنی به مردی میگوید که تا ابد به او وفادار خواهد ماند، اما معشوقی در آپارتمانی در آن سوی شهر منتظر اوست. هر دوی آنها گفتهاند «دوستت دارم» اما جایی در درون خود بخش ساده لوحشان را برای باور به این عشق مسخره می کنند. حتی یک گلدان از گلهای سیاه برای تأکید بر خیانت وجود دارد (مترجم؛ به تصویر گلهای سیاه در نقاشی اشاره میکند). بهشت عدنی پر از مار شیطانی است.
این نقاشی میتواند آغازگر بسیاری از سوالات هراسآور باشد. آیا هرگز میتوانیم در مقولهی عشق به کسی اعتماد کنیم؟ اگر شریک عاطفی ما حرف و فکرش یکی نباشد چه؟ واو اقعا کجا رفته بود؟ دوستانش چه کسانی هستند؟ در دفترچه خاطرات خودش چه مینویسد؟ به چه کسی پیام میدهد؟ در طول رابطه جنسی به چه چیزی فکر میکنند؟ آیا باید یک دقیقه بیشتر به او اعتماد کنیم؟
برای آرام کردن خود در چنین حال و هوایی، به عنوان جایگزینی برای کسب اطمینان از شریک عاطفی و یا دوستان صبورمان، باید به یک منبع ناآشنا مراجعه کنیم: خودمان. به جای اینکه با نگرانی فزاینده متعجب باشیم که چگونه دیگران ممکن است به ما دروغ بگویند، میتوانیم بهطور مثمر ثمری، لحظهای وقت بگذاریم و بررسی کنیم که خودمان چقدر به دیگران دروغ میگوییم.
والدگری برای پدر و مادرمان
ما به نقش والدین در رفع و رجوع کردن مشکلات زندگی فرزندانشان عادت داریم؛ و همین موضوع باعث میشود از این مهم غافل شویم که بسیاری از والدین در خفا از فرزندان خود درخواست کمکهای بزرگ میکنند. یک کودک بدشانس ممکن است بی آن که بداند همان اندازه که توجه خود را صرف نیازهای رشدی خود میکند، تلاش خود را صرف تربیت والدین خود یه به عبارتی صرف والدگری والدین خود کند.
برای مثال، گاهی والد به فرزندش نیاز دارد تا از طریق او احساس توانمندی و مفیدن بودن را تجربه بکند؛ برای همین ممکن است کودک خود را از مستقل شدن باز دارد تا بتواند احساس کند که نقشی در زندگی او دارد و مهم است.
یا ممکن است والد نیاز داشته باشند که فرزندش در مدرسه نتیجه خاصی را کسب کند تا تا از طریق نتایج فرزندش برای خود اعتباری دست و پا کند و احساس باهوش بودن داشته باشد.
یا، حتی تلختر، ممکن است والدی نیاز داشته باشد که کودکش شکست بخورد و عملکرد ضعیفی داشته باشد تا بتواند در مقایسه با فرزندش احساس قدرت و موفقیت کند.
یا ممکن است نیاز داشته باشد که فرزندش را مورد آزار و اذیت و تحقیر قرار دهد، تا بتواند احساس قدرت و آسیبناپذیری کند، به این ترتیب والد مطمئن میشود که با آن روی شکنندهی خودش، که از آن فراری است، مواجه نخواهد شد.
عشق آسان نیست!
یمه شب است و شما بیدارید؛ چرا که در عشق به مشکل بر خوردهاید.
سر شام بحث دیگری داشتید. سعی کردید به او بفهمانید که گاهی اوقات به فلان دلیل، شما بهمان کار را انجام میدهید و او به شیوهی فلان پاسخ میدهد که این ناراحت کننده و ناخوشایند است. او در ابتدا مودبانه و سپس با عصبانیت شدید پاسخ میدهد «که من فلان کار را کردم اما برداشت تو بهمان چیز بود و برای همین اینها برای من دیوانه کننده است»
هر دوی شما، بسیار شجاعانه، تلاش کردید تا با آرامش و مهربانی حرف خود را بزنید. هر دوی شما توانستید کم و بیش مؤدب، خویشتندار، و بالغ شده باشید. و در انتهای یک مکالمهی دو ساعته، تقریباً با روی خوش از هم جدا شدید و در اتاق های متفاوتی خوابیدید.
اما میدانید که این کافی نیست و به همین دلیل ساعت سه بعد از نیمه شب با شنیدن صدای باران از خواب بیدار میشوید. این سئوال دست از سر شما بر نمیدارد که، چه اشتباهی در عشق مرتکب میشوید؟ شما واقعا به این فرد دلپذیر تعلق دارید؟ چرا اینقدر سخت است؟ خلاصه این که، گاهی به ترک کردن این فرد هم فکر میکنید. به قرارهای عاشقانهی جدید فکر میکنید. اما این تصویر به زودی از بین میرود. وحشتِ شروعِ دوباره با فردی جدید؛ همیشگی بودن مشکلات! دلتنگ شریک زندگیتان میشوید. خاطرات مشترک زیادی دارید؛ قبلاً (تا همین اواخر) امید زیادی به ترمیم رابطهتان وجود داشت. اما شما همدیگر را به شدت آزردهاید. زخمهای عمیق که در خاطرههای به بن بست رسیده وجود دارد. گفتگوهایی که به درستی حل نشدهاند، مسائلی که هیچ کدامتان نمی توانید برای خوشحالی دیگری تغییر دهید. هر دوی شما به مرور عمیقاً یکدیگر را ناامید میکنید؛ ناظر درماندهی فروپاشی عشق بودن بسیار دلخراش است.
لغزشهای فرویدی
در این مقاله بخش هایی از درسگفتارهای مقدماتی روانکاوی دربارهی لغزشهای کلامی یا پاراپراکسی که توسط هویتسون در سال ۲۰۱۰ آماده شده است خلاصه و ترجمه کردهایم.
از آنجاییکه هدف از این سخنرانیها آشنایی خواننده با نظریه روانکاوی است، نیازی به خلاصهکردن متن نیست، فروید خود بهترین مقدمه را برای آثار خود ارائه کرده است. بنابراین، آنچه در ادامه میآید فهرستی از برخی از استدلالها علیه روانکاوی است که فروید با آنها روبرو میشود و سعی میکند در گفتگوهای خود با یک «شخص بیطرف» به آنها پاسخ دهد. به پاراپراکسها (یا «لغزشهای فرویدی») پرداختهایم.
اول، چرا اصلاً پاراپراکسی را مطالعه کنیم؟ آیا بهتر نیست به موضوعات دیگری در روانشناسی بپردازیم که بیشتر در خور توجه هستند؟ به عنوان مثال چرا برخی از مردم توهمات وحشتناکی دارند، معتقدند که توسط بستگان یا نزدیکترین دوستان خود مورد آزار و اذیت قرار میگیرند، یا غیر واقعیترین هذیانهای کاملاً غیرمنطقی را در سر دارند؟ آیا بهتر نیست این سؤالات موردتوجه روانکاوی باشد؟
فروید میگوید این انتقاد وسعت مسئله را با آشکار بودن آنچه به آن اشاره میکند اشتباه میگیرد. گاهی اوقات تنها با دیدن کوچکترین و پیش پا افتادهترین چیزها به مهمترین چیزها پی میبریم. برای مثال، مردی که سعی میکند به زنی اظهار عشق کند، ممکن است با نگاهی که به او میکند، یا اینکه زن دستش را چند ثانیه بیشتر از آنچه که باید فشار میدهد، نشانهای از محبتش را تشخیص دهد. یا کارآگاهی که صحنه جنایت را بررسی میکند، انتظار ندارد به دنبال عکسی از جنایتکار باشد که آدرس او در پشت آن نوشته شده باشد. او در عوض به دنبال هرگونه نشانهای از جابهجایی یا ناراحتی در مظنون تحت بازجویی (مثل نحوهی به هم ریختن کلماتش و غیره) میگردد (ص.26-27).
اولین واکنش به لغزشهای فرویدی چیست؟ «اوه، آنها اهمیتی ندارند، مهم نیستند.»
فروید میگوید که این غیرعلمی است: دلیلی برای رخ دادن هر چیزی وجود دارد، کل علم اگر بر این شرط استوار باشد که همه چیز، هر چقدر هم که محتاطانه/ غیرمحسوس[1] باشد، قابل توضیح است.. در واقع، حتی در دین هم امور در نهایت به دلیل خواست خدا رخ میدهند (ص 28).
آیا مردم به دلایل فیزیولوژیکی دچار لغزشهای فرویدی نمیشوند؟ برای مثال،آیا خستگی یا حواسپرتی که باعث تغییر در خونرسانی به سیستم عصبی مرکزی میشود، علت آن نیست؟
دیدگاه فروید در مورد اضطراب
ین مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «فروید در مورد اضطراب چه گفت؟» است که در وبسایت موزهفروید در لندن منتشر شده است.
زیگموند فروید در طول زندگی حرفهای خود به اضطراب علاقه زیادی نشان داد. نگرش او به این موضوع با تکامل نظریههای روانکاوی او به طور قابل توجهی تغییر کرد. در اواخر عمر، اضطراب به عنصری مرکزی در نظریه او در مورد تحول و عملکرد ذهن تبدیل شده بود.
مرحله اول: تئوری سمی
«اضطراب ناشی از دگرگونی تنش انباشته شده است»
اولین نظریه فروید در مورد اضطراب به اواسط دهه 1890، حتی قبل از بهکارگیری اصطلاح «روانکاوی» توسط او باز میگردد. در این مرحله اولیه او اضطراب را به افکار یا ایدهها مرتبط نمیدانست، اما متوجه شد که ارتباط نزدیکی با سکسوالیته دارد و آن را به عنوان تحریک جنسی تغییر شکل یافته تعریف کرد. در آن زمان، فروید تحریک جنسی (یا به تعبیر او «لیبیدو») را به عنوان یک ماده فرضی در نظر میگرفت که میتوانیم آن را با چیزی شبیه تستوسترون مقایسه کنیم. استدلال فروید این بود که وقتی مسیر رسیدن به ارضا[1] مسدود میشود (بهعنوان مثال زمانی که در مقاربت جنسی ناتمام، یعنی زمانی که رابطه جنسی قبل از انزال به پایان میرسد)، انباشتگی ناشی از عدم ارضای لیبیدو، ماهیت سمی به خود گرفته و خروجی خود را در اضطراب پیدا میکند[2]. همانطور که او بعدها مطرح کرد، «اضطراب نوروتیک از لیبیدو ناشی میشود و بنابراین با آن به همان شکلی که سرکه با شراب مرتبط است، با آن ارتباط مییابد.»
اجبار به تکرار
چرا الگوهای ناراحتی را بارها تکرار میکنیم؟ بسیاری از ما بهطور مبهمی احساس میکنیم که متاسفانه و به طرز عجیبی و البته به رغم میلمان سر از موقعیتهای بغرنج در میآوریم: شاید یک رابطه دیگر با فردی که به درستی ما را دوست ندارد، یا یک شکست دیگر بخاطر اعتماد در محل کار، یا یک نگرانی دیگر درباره شهرت یا مسائل جنسی. یا اینکه درگیر الگوهای تکراری میشویم، مانند بازگشت به یک خُلق زمینهای: دوباره احساس اضطراب شدید میکنیم. دوباره احساس میکنیم که همه از ما نفرت دارند یا اینکه اتفاق وحشتناکی در حال وقوع است.
رواندرمانگران به این پدیده یک نام دادهاند. تا جایی که ما خود را بارها به سمت شرایط یا احساسات منفیِ آشنا هدایت میکنیم، ممکن است در چنگال چیزی گرفتار باشیم که به آن «اجبار به تکرار» گفته میشود. ما دوباره به صورت اتفاقی در اینجا نیستیم، بلکه در بخشی ناهوشیار از ذهن خود، با قصدی پنهان، خود را به سمت درد هدایت میکنیم.
این یک ایده بسیار گیجکننده است که باید آن را بپذیریم. اینکه بارها در مشکلات خاصی گرفتار میشویم به اندازه کافی بد است، حتی بدتر این است که فکر کنیم توسط نیروی اجتنابناپذیر درونی به سمت آن هدایت میشویم. ما به طور طبیعی میخواهیم لذت را تکرار کنیم؛ اما چرا باید در مسیر تکرار ناکامی، خرابکاری و آشوب تلاش کنیم؟
رواندرمانگران پیشنهادی دارند و میگویند تا زمانی که تجربه منفی به طور کامل درک نشده باشد،ما هرگز نمیتوانیم آن را رها کنیم. یک موضوع، حتی اگر مربوط به دههها قبل باشد، تا زمانی که به رسمیت شناخته شود و طنین احساسی آن شناسایی شود و اجازه یابد تا از بین برود، برای ما فعال باقی خواهد ماند.
رواندرمانگران میگویند، تجربیاتی که ما را وادار به تکرار میکنند، دقیقاً همان چیزهایی هستند که ما نتوانستهایم با آنها کنار بیاییم. ما چیزهایی را تکرار میکنیم که از آنها طفره رفتهایم و به رسمیت نشناختهایم. بخشی از ذهن ما متعهد است که ما را مجبور کند به منطقه دشواری اصلی بازگردیم نه برای اینکه بیهوده رنج بکشیم، بلکه برای اینکه در نهایت، از طریق درک آنها آزاد و رها شویم.
ترومای بین نسلی
اصطلاح «تروما بین نسلی» به روشی اشاره دارد که در آن مشکلات روانیِ تجربه شده توسط افرادِ یک نسل، به شکل غیر قابل بیانی، به نسل دیگر منتقل شود و بر آنها تأثیر میگذارد. زخمهای ناشی از جنگها، مهاجرتها، طرد اجتماعی و تحولات سیاسی ممکن است نه تنها توسط کسانی که واقعاً اینها را تجربه کردهاند، بلکه توسط نوادگان ظاهراً عزیزترشان نیز احساس شود. فردی ممکن است در حالی که از شرایط به ظاهر آرام و مرفهی برخوردار است، در روان خود، بنابه دلایلی که فعلا دور از دسترسی آگاهانه آنهاست، به طور قابل توجهی درگیر اضطراب و وحشت باشد. این اضطرابها و وحشتها مرتبط با موضوعاتِ زندگی پدربزرگ و مادربزرگی است که صد و چندی سال پیش در قارهای دیگر میزیسته و فرد آنها را نمیشناسد.
این ایده ممکن است تقریباً راز آلود به نظر برسد، گویی تروما «در خون» یا توسط برخی «انرژیهای بدخواهانه» عجیب و غریب منتقل میشود، اما ما میتوانیم «ترومای بین نسلی» را با عبارات بسیار منطقیتر یا غیرتخیلیتر توضیح دهیم. تنها چیزی که باید در نظر داشت این است که وقتی فردی که از نظر روانی دچار آشفتگی شده است، صاحب فرزند می شود، این احتمال وجود دارد که در نهایت با فرزندان خود به گونهای رفتار کند که اثرات اتفاقات وحشتناکی که قبلا رخ داده است به آنها منتقل شود. به عنوان مثال، والدینی که در دوران جوانی به طرز وحشیانهای در یک جنگ اسیر شدهاند، ممکن است چنین آرزوی قدرتمندی را تجربه کنند که فرزندشان هرگز مجبور نباشد مانند آنها رنج بکشد. آنها بدون پشیمانی تبدیل به مراقبی پر انرژی میشوند که صبر یا همدردی بسیار کمی برای غم و اندوه یک زندگی معمولی دارد. «نمیخواهم مثل من رنج بکشی» ممکن است به یک مسئله بسیار مشکلسازتر تبدیل شود: «من نیاز دارم که همیشه خوشحال باشی». کودکی که حاصل این جهانبینی ناخواسته تنبیهکننده است، ممکن است در نهایت به دلیل عدم موفقیت در رسیدن به سرنوشت شادمانی که توسط والدینش اعلام شده است، گرفتار احساس شرمندگی و ناکافی بودن شود؛ و والدین این کودک پس از سالها مبارزه با افسردگی، در نهایت محتمل است وقتی کوچکترین فرزندشان نوجوان است، جان خود را بگیرند. این کودک که با مرگ والدینش از هم پاشیده است، ممکن است به فردی تبدیل شود که عمیقاً از احساسات خود دور و به همهی روابطش بیاعتماد است، که سپس (سی سال بعد) الهام بخش طلاق از یک همسر دلزده و فرزندی میشود که با روی آوردن به مشروبات الکلی یا پورنوگرافی به دنبال وقتگذرانی باشد. در این مرحله، ممکن است صد و پنجاه سال از فاجعهی اصلی (مترجم؛ همان اتفاقاتی که در ابتدا برای اجداد این فرد رخ داده بود) گذشته باشیم.