مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «اهداف درمان روان تحلیلی» تالیف دانلد وینیکات در سال ۱۹۶۲ است.
هدف من در انجام روانکاوی:
زنده نگاه داشتن
خوب نگاه داشتن
و بیدار نگاه داشتن است.
هدف من این است که خودم باشم و به خوبی رفتار کنم.
با شروع یک تحلیل، انتظار دارم با آن ادامه دهم، از آن جان سالم به در ببرم و آن را به پایان رسانم.
انجام تحلیل برای من لذتبخش است و همیشه منتظر پایان هر تحلیل هستم. تحلیل صرفا به قصد تجزیه و تحلیل کردن، برای من معنایی ندارد. تحلیل میکنم چرا که این همان کاری است که بیمار میبایست انجامش دهد و به پایانش رساند. اگر بیمار نیاز به تحلیل ندارد، من کار دیگری انجام میدهم.
در تحلیل پرسیده میشود که «بیشترین میزانی که یک تحلیلگر اجازهی تحلیل دارد، چقدر است؟ این در حالیست که در کلینیک من شعار این است: کمترین میزانی که تحلیل باید صورت گیرد، چقدر است؟[1]».
اینها مسائلی سطحی هستند. اما اهداف عمیقتر چیست؟ در محیط حرفهای که به دقت آماده و مهیا شده، چه امری صورت میگیرد؟
در همان ابتدا من کمی با انتظارات فردیِ [بیمار] سازگار میشوم. انجام ندادن این کار غیر انسانی است. با این حال، من همیشه در حال هدایت موقعیت به سمت تحلیل استاندارد هستم. بنابراین، ضرورت دارد که معنای اصطلاح تحلیل استاندارد برای خودم بیان کنم (یا مشخص کنم). برای من این اصطلاح به معنای برقراری ارتباط با بیمار از موقعیتی است که روانرنجوری انتقالی (یا روانپریشی) من را در آن قرار میدهد. در این موقعیت من برخی از ویژگیهای پدیدهای انتقالی را دارم، زیرا اگرچه من اصل واقعیت را بازنمایی میکنم، و این من هستم که باید ساعت را زیر نظر داشته باشم، با این حال برای بیمار یک ابژه سابجکتیو هستم.
عمدهی کاری که من انجام میدهم کلامیسازی آن چیزی است که بیمار امروز برای من میآورد تا از آن استفاده کنم. من به دو دلیل تفسیر میکنم: (۱) اگر هیج تفسیری ارائه نکنم، بیمار این تصور را پیدا میکند که همه چیز را میفهمم. به عبارت دیگر، من با خیلی دقیق نبودن، یا حتی با اشتباه کردن، کیفیت بیرونی را حفظ میکنم (مترجم؛ منظور مولف این است که با خیلی دقیق نبودن، یا حتی با اشتباه کردن، بهگونهای عمل میکند که بیمار دچار این تصور نشود که درمانگر همهچیز را میفهمد).
کلامیسازی دقیقاً در لحظه مناسب، نیروهای فکری را بسیج میکند. فقط هنگامی که فرآیندهای فکری به طور جدی از موجودیت روانی- تنی گسسته شدهاند، چیز بدی است که فرآیندهای فکری را بسیج کنیم. تعابیر من مقرون به صرفه است؛ امیدوارم. یک تفسیر در هر جلسه اگر به مطالب تولید شده توسط مشارکت ناهشیار بیمار ارجاع داده شود، مرا راضی می کند. من یک چیز میگویم یا یک چیز را در دو یا سه قسمت میگویم. من هرگز از جملات طولانی استفاده نمیکنم مگر اینکه خیلی خسته باشم. اگر نزدیک به نقطه خستگی هستم، آموزش را شروع میکنم. علاوه بر این، به نظر من، تفسیری که حاوی عبارت «علاوه بر این» باشد، یک جلسهی آموزشی است.
(۲) مواد فرآیند ثانویه به عنوان کمکی به رشد و یکپارچهسازی، به مواد فرآیند اولیه اعمال میشوند.
امروز بیمار برای من چه می آورد؟ این به مشارکت[2] ناهشیار بستگی دارد که در زمان اولین تفسیر جهشی[3] یا پیش از آن تنظیم شده است. بدیهی است که کار تحلیل توسط بیمار انجام میشود و به آن مشارکت ناهشیار میگویند. این شامل مواردی مانند خواب دیدن، به خاطر سپردن رویاها و گزارش آنها به شیوه ای مفید است.
مشارکت ناهشیار همچون مقاومت است، با این تفاوت که مقاومت به عنصر انتقالی منفی تعلق دارد. تحلیل مقاومت، مشارکت را که به عناصر انتقالی مثبت تعلق دارد، آزاد میکند.
اگرچه روانکاوی ممکن است بی نهایت پیچیده باشد، ممکن است چند چیز ساده در مورد کاری که انجام میدهم گفته شود، یکی از آن ها این است که انتظار دارم در انتقال، گرایش به دوسوگرایی پیدا کنم و از مکانیسم های ابتداییتر دوپارهسازی، درون فکنی و فرافکنی، ادغام (یکپارچهسازی)زدایی[4] و روابط ابژه و غیره دور شوم. من میدانم که این مکانیسمهایِ ابتدایی جهان شمول هستند و بار ارزشی مثبت دارند، اما مادامی که از طریق غریزه، عشق و نفرت پیوند مستقیم با ابژه را تضعیف میکنند، دفاعی هستند. در پایان پیامدهای بیانتهای فانتزی هیپوکندریا و هذیان گزند، بیمار رویایی دارد که میگوید: من تو را می خورم. اینجا سادگی عیان مانند عقده ادیپ است.
سادگی عیان تنها به عنوان یک امتیاز در کنار تقویت ایگویی که تحلیل آن را به ارمغان می آورد امکان پذیر است. من میخواهم اشاره ویژهای به این داشته باشم، اما ابتدا باید به این واقعیت اشاره کنم که در بسیاری از موارد تحلیلگر تأثیرات محیطی را که پاتولوژیکال هستند جایگزین (جابهجا) [5] میکند، و ما بینشی به دست میآوریم که ما را قادر میسازد بدانیم چه زمانی به بازنماییهای کنونیِ[6] چهرههای والدینی دوران کودکی و نوزادی بیمار تبدیل شدهایم، و بر عکس زمانی که ما چنین چهرههایی را جایگزین (جابهجا) میکنیم.
به محض اینکه از این مرحله عبور می کنیم، خودمان را در سه فاز میبینیم که بر ایگوی بیمار تأثیر میگذاریم:
ما در مراحل آغازین تحلیل انتظار نوعی قدرتمندی ایگو را داریم، به خاطر پشتیبانی از ایگو که تنها با انجام تحلیلی استاندارد و اجرای خوب آن فراهم کردهایم. این با پشتیبانی از ایگو توسط مادر مطابقت دارد که (در نظریه پردازی من) ایگوی نوزاد را قوی میکند اگر و تنها در صورتی که مادر بتواند نقش ویژه خود را در این زمان ایفا کند. این موقتی است و متعلق به یک مرحله خاص است.
سپس فاز طولانی را دنبال میکند که در آن اعتماد بیمار به فرآیند تحلیلی، منجر به انواع آزمایشها (از طرف بیمار) در ارتباط با استقلال ایگو میشود.
در فاز سوم، ایگوی مستقل بیمار شروع به نشان دادن و اثبات ویژگیهای فردی خود میکند، و بیمار شروع میکند به این که احساس وجود را حق بدیهی خود بداند. این یکپارچگی – ایگو[7] است که مخصوصاً به من مربوط میشود و برایم لذتبخش است (اگرچه نباید به خاطر لذت من صورت گیرد.) تماشای توانایی رو به رشد بیمار برای گردآوری چیزها در حوزه همهتوانی[8] شخصی بسیار رضایت بخش است، حتی از جمله ترومای واقعی. قدرت – ایگو منجر به تغییری بالینی در جهت تضعیف دفاعی میشود که به لحاظ اقتصادی به کار گرفته میشود و گسترش مییابد؛ و در نتیجه فرد احساس میکند دیگر در یک بیماری گرفتار نیست، و حتی اگر عاری از سیمپتومها نباشد، احساس آزادی میکند. به طور خلاصه، ما شاهد رشد و توسعهی هیجانی هستیم که در موقعیت اولیه متوقف شده بود.
اما تحلیل اصلاح شده[9] چطور؟
تحت شرایط خاصی که به تدریج قادر به شناسایی آن شدهام[10]، به جای انجام تحلیل استاندارد، به عنوان روانکاو کار میکنم:
- آنجا که ترس از جنون[11] بر صحنه حاکم است.
- آنجا که یک خود کاذب[12] موفق شده است و اگر تحلیل پیش رود، چهره ای از موفقیت و حتی درخشش در فازی از بین خواهد رفت.
- آنجا که در یک بیمار یک گرایش ضداجتماعی[13]، چه به صورت پرخاشگری، چه به صورت دزدی یا هر دو باهم، میراث یک محرومیت است.
- آنجا که زندگی فرهنگی[14]وجود ندارد (فقط یک واقعیت روانی درونی و یک رابطه با واقعیت بیرونی) این دو نسبتاً نامرتبط هستند.
- جایی که یک چهره والدینی مریض[15] بر صحنه تسلط دارد.
اینها و بسیاری از الگوها-بیماریهای دیگر مرا وادار به نشستن میکند. نکته اساسی این است که من کار خود را بر اساس تشخیص[16] انجام میدهم. من همچنان که پیش میروم به تشخیص فردی و اجتماعی ادامه میدهم و یقینا مطابق تشخیص کار میکنم. به این معنا، آنگاه که تشخیص این است که این فرد در محیط خود خواهان روانکاوی است، روانکاوی میکنم. حتی ممکن است تلاش کنم تا زمانی که میل هشیارانهای برای تحلیل وجود ندارد، مشارکت ناهشیار را تنظیم کنم. اما به طور کلی، تحلیل برای کسانی است که آن را میخواهند، به آن نیاز دارند و میتوانند آن را بگیرند.
هنگامی که با نوع اشتباهی از بیمار مواجه میشوم، تبدیل به یک روانکاوی میشوم که نیازهای آن بیمار خاص را برآورده میکند، یا در تلاش است تا نیازهای آن بیمار خاص را برآورده کند. معتقدم این کار غیرتحلیلی معمولاً میتواند به دست تحلیلگری ماهر و زبردست در تکنیک استاندارد روانتحلیلی، به بهترین شکل انجام شود.
در پایان می خواهم این را بگویم:
من اظهاراتم را بر این فرض استوار کردهام که همه تحلیلگران تا آنجا که تحلیلگر هستند، به هم مشابهت دارند. اما در عین حال تحلیلگران شبیه هم نیستند. من شبیه کسی که بیست یا سی سال پیش بودم، نیستم. بدون شک برخی از تحلیلگران در ساده ترین و پویاترین حوزه، یعنی جایی که تعارض میان عشق و نفرت، با همه تبعات[17] آن در فانتزی هشیارانه و ناهشیارانه، مشکل اصلی را شکل میدهد، به بهترین شکل عمل میکنند. سایر تحلیلگران زمانی که بتوانند با مکانیسمهای ذهنی ابتداییتری در روانرنجوری انتقالی یا روانپریشی انتقالی مقابله کنند، به همان میزان خوب یا حتی بهتر عمل می کنند. به این ترتیب با تفسیر روابط ابژهی جزئی[18]، فرافکنیها و درونفکنیها، اضطرابهای هیپوکندریکال و پارانوئید، حمله به پیوندها، اختلالات فکری و غیره و غیره، میدان عملیات و دامنه کیسهایی را که میتوانند عهدهدار شوند گسترش میدهند. این یک تحلیل پژوهشی است و خطر فقط این است که نیازهای بیمار از نظر وابستگی نوزادی ممکن است در جریان عملکرد تحلیلگر از بین برود. طبیعتاً همانطور که از طریق استفاده از تکنیک استاندارد در مورد بیماران مناسب اعتماد به نفس پیدا میکنیم، دوست داریم که بتوانیم بدون انحراف از عهدهی یک کیس مرزی بر بیاییم، و دلیلی نمیبینم که تلاشی انجام نشود، به خصوص تلاش برای تشخیص که ممکن است در نتیجه کار ما به نفع ما تغییر کند.
به نظر من، اگر مکانیسمهای ذهنی را که به انواع اختلالات روانپریشی تعلق دارند و متعلق به مراحل ابتدایی هیجانی فرد است، تفسیر کنیم، اهداف ما در بهکارگیری تکنیک استاندارد تغییر نمیکند. اگر هدف ما همچنان کلامی سازی هشیاری نوپا از نظر انتقال باشد، آنگاه در حال تمرین تحلیل هستیم. اگر نه، پس ما تحلیلگرانی هستیم که کار دیگری را انجام میدهیم که به نظرمان مناسب آن موقعیت است. چرا که نه؟
منبع
Winnicott, D. W. (1962). The aims of psycho-analytical treatment. 1965 The Maturational Processes and the Facilitating Environment.
Photo: Félix Vallotton, Painter of Disquiet
ویراستاری علمی: بهار آیتمهر
[1] In analysis one asks: how much can one be allowed to do? And, by contrast, in my clinic the motto is: how little need be done?
[2] Co- operation
[3] مفهوم تفسیر جهشی توسط جیمز استراچی در سخنرانیای که در سال 1933 برای انجمن روانتحلیلی بریتانیا ارائه شد، مطرح شد (مترجم).
[4] Disintegration
[5] Displaces
[6] Modern representatives
[7] Ego-integration
[8] Omnipotence
[9] Modified analysis
[10] Recognize
[11] Fear of madness
[12] False self
[13] Antisocial
[14] Cultural life
[15] Ill parental figure
[16] Diagnosis
[17] Ramifications
[18] Part object retaliations